Monday, April 24, 2006

منتظر

خیلی وقت است به سر ، شوق شعرم می آید
اما هیچ ز دل بر قلم نمی آید
خواستم با انتظار کاغذم نقش شعر بگیرد
اما آن هم ، همچو من باید از انتظار بمیرد

Saturday, April 22, 2006

سلام
و حرف‏هائی هست برای نگفتن، حرف‏هائی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی‏آورد...
و سرمایه هر کسی به اندازه حرف‏هائی است که برای نگفتن داردحرف‏های بی‏قرار و طاقت‏فرسا...
خوش به حال دکتر شریعتی
مالک هستی من
شب هایم تیره است
...
روزهایم سرد
تن عریان
دلم تنگ
مرا دریاب تو در خویش
مرا دریاب
.....
.
گاه فکر می کنم گناه می کنم که دوستت دارم اما نمی توانم
چه کنم
نمی توانم دوستت نداشته باشم که این دوست داشتن تمام من شده
نمی توانم لرزه بر تمام اندامم انداخته ای گرچه شاید تعریف های کلی از زندگی سخت است اماتو همه چیز را تغییر دادی
همه چیز را
هنوز حست می کنم
از هنوز تا همیشه ...
نمی دانم کجایی نه که نمی خواهم که در عشق نخواستن جرم است و ندانستن شور - تا ابد به این محکومیت دچار باشم را دوست دارم
شب جمعه یک خواب عجیب :
خواب دیدم یک آدم بسیار بزرگ داشت یک جایی حرف میزد همه قبولش داشتند و به اوگوش می دادندبه ناگه یک چیزی از جیبش بیرون آورد و خواست بدهدش به یک نفر همه دستانشان را دراز کردند ولی ان مرد فقط مرا صدا کرد نمی دانم چه بود اما یک چیز تبرک شده عالی بود چون همه خواهانش بودند. همین که خواست به دستم بدهدش یک نفر ادم که کنار ان مرد بزرگ بود که او هم حس کردم که خیلی ادم خوبیست ولی از ان مرد جایگاهش کمتر است از او طلبش کرد و مرد بزرگ هم ان چیز را نصف کرد -- نصفش را اول به من داد و نصفش را به او
...
من گیج شده ام تعبیر این خواب چیست ؟
من تو را دوست دارم - ساده است می توانم ارام بخوابم و به همه تو فکر کنم به چشمان بزرگ و زیبایت به دستان استخوانی و انگشتان مهربانت به نگاهت - نگاه عریانت و به اینکه حال که می گویی کمی چاق تر از قبل شده ای می توانی چه شکلی باشی تصورت می کنم و این تصور آشفته ام نمی کند ...
حتی گاهی به ان تار مو - یادت هست ؟ میزی کوچک در کافی شاپ آلبالوی سرخ ...
ولی نمی دانم من آن صورت استخوانی را شاید بیشتر دوست داشته باشم --- تا این چهره ای که نمی دانم چیست گرچه می توانم تصورش کنم
دیگر او را هیچ وقت نخواهم دید می دانم تمام شد .. آن دختری که غم داشت
گاه فکر می کنم ما ان موقع از جنس هم بودیم برای همین بود که جاذبه عشق چشمانت را اشکباران می کرد و چشماننم را نیز هم اما شاید بعدها نه
به تو حق می دهم
من چه داشتم ؟
چند سال اختلاف سن روی دوشم بود که روی دوشت سنگینی می کرد و به یاد ت می امد
یکبار تردید ناخواسته
یک دنیا غم در چهره ام و خام
خام خام
خودم خوب می دانم
نوزده سالگی سن خوبی برای عاشق شدن نیست ؟
اما بگذار تا کهنه شوم بگذار موهایم سفید شوند - در عشق خام نوزده سالگی
اشکال ندارد - که تمام فضای سینه ام را پر کرده ای تمامم را هیچ نمانده از من
روزی دوست دارم عشقم را باز به تو عریان کنم اما شاید نه در این دنیا
بلکه روزی تو هم خواهی دانست مرا - می دانم - و به انتظار آن روز برعشق تو عاشق می مانم و برسوگندی که در کنار تو خوردم بر قرآنی که تمامی عمر با من است. قرآنمان را همیشه خواهم داشت وصیت می کنم وقت مردنم هم با خود ببرمش -
یادت هست مرد پرسید برای عقد می خواهیدش - بگذار اشکم را پاک کنم تا بتوانم نامه را ادامه دهم - آری برای عقد عشقی در آسمانی بی جوهر و کاغذ

Labels:

Friday, April 21, 2006

بریانی با اس ام اس

رفتم کمپ خارجیا - با ساسمال غذای هندی خوردم خیلی خوشمزه بود.


قشنگ ترین
sms
ی که تا حالا خوندم :


دیشب از آسمون اومده بودن می گفتن قشنگ ترین فرشته اشون رو گم کردن -- نترس جای تو رو بهشون نگفتم


2

امروز جشنواره گل در هلند برگزار شد ولی هیچ گلی برترین گل شناخته نشد چون بهترین گل دنیا اونجا نبود
می دونی کجا بود ؟
.
.
.
بهترین گل دنیا اینجاس داره این
sms
رو می خونه
...



یکی یه لیوان آب به من بده


سکوت مادر فریاد است
ابهت زاده عقلاینت شخص
و کسی را احمق خواندن پاس دادن توپ به زمین حریف
ما فقط آمده ایم که زندگی کنیم
همین و بس
اگر ساکتیم
اگر ابهت داریم یا نداریم
و حتی اگر احمق هستیم
خداوند آنقدر بزرگ بود که همه ما را در یک جا - جا داد
پس به کارش ایراد نگیریم
ما فقط آمده ایم که زندگی کنیم
همین
نه با بنده های خدا ور برویم
روزی گفتی فاصله عرش تا فرش آدما یه لحظه اس -آنقدر به خودمان ازرش دهیم که هیچ گاه این یک لحظه را نیافرینیم
من لیوان آبم رو بخورم
ساسمال می گه اگه بیای هند فکر کنم تا چندسال آب بخوری بعدش
حتما باید برم - ساسمال ولی می گه دوس ندارم مجرد بیای تا اون موقع حتما ازدواج کن
خیلی فرهنگشون به ما نزدیکه خیلی زیاد
بوداییه و یه چیزی تو مایه های بت پرستی هم دارن مثلا تو اتاقش یه چیزی نشونم داد گفت این خدای ماست ولی بهم گفت به هیچکی نشونش ندادم تو اونقدر بهم نزدیک شدی و می دونم درکش رو داری که به تو نشونش دادم منم باورش کردم اصلا بت نیست متاسفانه تو ذهن ما فرو کردن که بت اله و بل ولی اصلا اینجور نیست .
دینشون خیلی چیزای قشنگ هم داره

Thursday, April 20, 2006

...


چشم وقتی زیباست که در آن اشک باشد
اشک وقتی زیباست که در آن عشق باشد
عشق وقتی زیباست که در آن "تو" باشی
تو وقتی زیبایی که برای من باشی
و من وقتی زنده ام که تو در کنارم باشی
دوستت دارم چون تمام زیباییها را در تو یافتم
دوستت دارم چون قلب من قلب توست و این را بدان
که قلبم را برای همیشه به تو تقدیم کرده ام
..

Wednesday, April 19, 2006

...

سلام
امروز اینو دیدم :
زير برف نگاهت
هديه سبز حافظت را خوانده ام
و از شکوه حس گرم بودنت
مهر سفر تا وداعی را رفته ام
شايد نشود به مانند مهربانان آمد
پس راه بگشاييد
من آمده ام
آمده ام تا بگويم سالهاست به ديدارت رفته ام ...
آری می روم ...
تا بيايم .....!!!!
دوم فروردین هشتاد و یک
*******************
حاصلش شاید تفریق فروردین هشتاد و پنج به بهمن هشتاد و یک باشد اما کم کم حس می کنم دارم با تو
بزرگ می شم - آه
انگار همون روز می دونستم می خواد چی بشه
می روم ... تا بیایم
و چه رفتنی هم شد . قطب نمایی که این رفتن رو مسیریابی می کنه چیزی جز عشقی ناب نیست
گرچه یک روز گفتی به ترکستان می ری اما اگر اسم این سرزمین ترکستانه بذار در ترکستان عشق "تو" همیشه بمانم ...
به حال و روز مولانا گاهی فکر می کنم. مفتی شهر باشی و بيفتی در آتش عشق شمس تبريز عارف ِ سالک که همجنس توست و از مذهب تو نيست و از تيره ی تو نيست ... اين دردی که در شعر مولانا هست ...درد عشق است گمانم. اين سخنان مولانا با خدای قهار جبار آن سنت کهن نيست که با دلداده ی گريزپاست ... تو اينطور فکر نمی کنی؟
گفتی مــرا که: " چونی "؟ در روی ما نظــر کن
گفتی: " خوشی تو بی ما" زين طعنه ها گذر کن
گفتی مرا به خنــده: " خوش باد روزگارت"
کس بی تو خوش نباشد، رو قصهء دگر کن
گفتی: " ملول گشتـــم، از عشــق چند گويي؟"
آن کس که نيست عاشق، گو قصه مختصر کن
در آتشــم ، در آبــم، چـون محرمی نيــابم
کُنجی روم که" يارب، اين تيغ را سپر کن"
گستــاخمـان تو کردی، گفتی تـو روز اول"
حاجت بخواه از ما، وز درد ما خبر کن"
گفتی: " کمـر به خدمت بربند تو به حرمت"
بگشا دو دست رحمت، بر گِردِ من کمر کن.
...
حاجت خواسته وارسته شده ایم حال
باکی نیست ...
می دانی فقط پرگار جور دیگری چرخیده وگرنه من همان نقطه هستم شاید تو نقطه سیاه زندگیت بدانیش اما من به مساحت تمام تو این دایره را بهشت می دانم . دلنوشته هایت را خواندم از اول تا آخر -- زیبا بود به اندازه خودت ...
کسی که هیچ تولدش را تبریک نگفته بودی نزدیک های سالروز اسمش چند سطری از تو دید و این برایش بهترین هدیه بود نمی دانم چقدر عاشقت هستم اصلا نمی دانم ولی هیچ کدامش به متن بیست و پنج آبانت بر دلم ننشست
سه روز قبل از روز تولدم ...
اما هنوز هم بر سر همان حرفی که برایت در واپسین سالگرد تولد ت نوشتم هستم ..

Labels:

Tuesday, April 18, 2006

...

love seam like the play piano , first you must be follow to note , after you must be forget note and follow to your hearth ...

sasmal

Sunday, April 16, 2006

سلام
می دانی مثل یک حس است که روز به روز افزون تر و پویا تر می شود یک بنای قدیمی که هر چه از عمرش بگذرد بهایش بیشتر می شود ...
می خواهم بلندترین نامه دنیا را برابت بنویسم ---
شاید در قرن حاضر داستان لیلی و مجنون تراژدی ای باشد احمقانه. شاید کسانی بگویند فاصله دنیای واقعی با دنیای عشق فرسنگ هاست اما می خواهم باشم چون بودنم درگرو عاشق بودنم است . که قلبم در جایی دگر می تپد نه درون سینه ام ...
--- صحبت از قلب عریانی ست که عریانی اش را تقدیم می کند ... نامه واسطه دوری هاست ... اما چه کنم که "تو" را به خودم نزدیک تر از نزدیک می دانم ....
می تپم و تپش هایم را برایت مرکب می کنم ... تپش های یک ذهن عریان ... جایی چارلی چاپلین در نامه ای به دخترش گفته بود "تن عریان خویش را به کسی نشان ده که ذهن عریان تو را دوست داشته باشد." پس سلام بر او که ذهن عریان مرا صدها بار غسل داده ...
سلامی از من ... منی که بی معناست ...
همه چیز از ازدحام می آید ... می دانی سه نقطه یعنی چه ؟ سه نقطه از انفجار یک خط به وجود آمد. خطی از من به "تو" ...
برایت می نویسم چون "تو" می خواهی ... و خواسته "تو" تمامی هستی من است ...
بگذار سهم من از "تو" همین باشد ...
کافی ترین چیزهایی" تو" . کافی ترین ...
این نامه نقطه آخر نخواهد داشت ...

Labels:

Saturday, April 15, 2006

...


کیمیای من ...
دوباره می نویسمت
صدباره می خوانمت
و هزار باره قلبم پرپر می شود ...



*********


نقطه اول : دیروز رفتم کنار دریا (بعد از خیلی وقت) اونم تنهایی
نقطه دوم : صبح مردی در آینه گفت : آن جوانی که همیشه هیچ مناسبتی برایش اهمیتی نداشت کجای راه ترکت کرد ؟ - نگاهش کردم و یک چشمک به خودم زدم ...
نقطه سوم : بودنت زیباست...

Friday, April 14, 2006

...

بیست و چهارم فروردین هشتاد و سه

...
یا علی

Friday, April 07, 2006

برای تو

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید از خود راند
بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...
چقدر این زندگی زیباست
که من بعد از چه طولانی زمانی ،
يافتم عشق و تو را با هم.
تو را من دوست میدارم
- اگرچه خوب میدانی
وگرچه در غزلهایم
به تأکید فراوان گفته ام این را –
تو را من دوست میدارم
و با تو زندگی زیباست
و بی تو زندگانی ....
بگذریم از این سخن ...بیجاست !
برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،
اگر بهارمی دانست،
برایم غنچه سرخ گلي را میشکوفانید
که با آن خیر مقدم گویمت
اما نمیدانست
گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است
- و شاید من خودم هم اين چنین بودم !
–پذيرایت شدم ، با بوسه و لبخند
تنت چون ديدگانت سرد
و احساس گریزی بی امان در چشم تو پيدا.
غروری سهمگین و وحشت آور بود،
که از چشم تو می بارید
و من با خويشتن گفتم:« چگونه این غرور شرمگین‌ را بوسه باید داد؟! »
- که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود
-« تو را من دوست می دارم ! »
و با این جمله دیوار غرورم را شكستم من.
تمام داستان اين بود.« تو را من دوست می دارم))
توهم … آیا … مرا … »
اما … سؤالم چشم در راه جوابت ماند
و تنها پاسخ محسوس تو آندم سكوتت بود ؛
سكوتی سخت وحشت زا،
که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم
ولی جرأت به خود دادم
و یکبار دگر
– آرامتر اما -
زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم
و با شرم از غرور خويشتن گفتم:« تو را من دوست می دارم،تو هم ... آيا ... ؟!»
ولی اینبارتنت با حالتی مبهم
، به جای تو سخن می گفت
و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:« تو را من دوست می دارم! »
به دستت دست لرزانم گره میخورد
خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد
و او سرهای ما را سوی هم می برد
و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت
صدای عقل میگفت: « ايندو را از هم جدا سازید ! »
صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »
و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم
و بعد از آن هم آغوشی خدا ما را اسير خواب شیرین جوانی کرد!
و من سهم بزرگی از تو را در سینه میدادم
- نفسهایت -همان سهمی که بی او زندگی هیچ است
همان سهمی که بی او جسممان مرده است-
و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!
که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم
-همان سهمی که بی او ...
عشق آيا سرد می گردد ؟!!–
و من انديشه کردم….
عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود
–و من … آری …
نفسهای تو را در سینه میدادم
و این سهم بزرگی بود
ولی با آن اميدی که مرا با تو نگه میداش
تنفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو
و خوابی بو
دو من باور نمیکردم
بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!
و آیا … هیچ … رؤیا بود؟!!
و یا عین حقيقت بود و من رؤياش می دیدم؟!
به هر تقدیر شیرین بود
به هرصورت گوارا بود
شرابی که من از لبهای تو چیدم
تمام خوشه هایش راو با انگشتهایم خوب افشردم
تمام دانه هایش را
و در چشم تو نوشیدم
تمام جرعه هایش را
و در آغوش معصوم تو سر کردم تمام نشئه هایش را
و زيبا بود ؛
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید از خود راند
بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...
چقدر این زندگی زیباست
که من بعد از چه طولانی زمانی ،
يافتم عشق و تو را با هم
.تو را من دوست میدارم- اگرچه خوب میدانی
تو را من دوست میدارم
و با تو زندگی زیباست
و بی تو زندگانی ....بگذریم از این سخن ...بیجاست !
برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،
اگر بهار می دانست،
برایم عنچه سرخ گلي را میشکوفانید
که با آن خیر مقدم گویمت
اما نمیدانست
گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روزبهار است-
و شاید من خودم هم اين چنین بودم ! –
پذيرایت شدم ، با بوسه و لبخند
تنت چون ديدگانت پراحساس و احساس گریزی بی امان در چشم تو پيدا.
غروری سهمگین و وحشت آور بود،
که از چشم تو می بارید
و من با خويشتن گفتم:« چگونه این غرور شرمگین‌ را بوسه باید داد؟! »-
که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود -
« تو را من دوست می دارم ! »
و با این جمله دیوار غرورم را شكستم من.
تمام داستان اين بود.« تو را من دوست می دارم))
توهم آیا مرا » اما سؤالم چشم در راه جوابت ماند
و تنها پاسخ محسوس تو آندم سكوتت بود ؛
سكوتی سخت وحشت زا،که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم
ولی جرأت به خود دادم
و یکبار دگر آرامتر اما -
زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم
و با شرم از غرور خويشتن گفتم:« تو را من دوست می دارم،تو هم ... آيا ... ؟!»
ولی اینبار
تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت
و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:« تو را من دوست می دارم! »
به دستت دست لرزانم گره میخورد
خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد
و او سرهای ما را سوی هم می برد
و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت
صدای عقل میگفت: « ايندو را از هم جدا سازید ! »
صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »
و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم
و بعد از آن هم آغوشی
خدا ما را اسير خواب شیرین جوانی کرد!
و من سهم بزرگی از تو را در سینه میدادم
- نفسهایت -
همان سهمی که بی او زندگی هیچ است
همان سهمی که بی او جسممان مرده است-
و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!
که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم
-همان سهمی که بی او ...
عشق آيا سرد می گردد ؟!!
– و من انديشه کردم….
عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود –و من … آری
نفسهای تو را در سینه میدادم
و این سهم بزرگی بود
ولی با آن اميدی که مرا با تو نگه میداشت
نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو
و خوابی بودو من باور نمیکردم
بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!و آیا … هیچ … رؤیا بود؟!!
و یا عین حقيقت بود و من رؤياش می دیدم؟!
به هر تقدیر شیرین بود
به هرصورت گوارا بو
دشرابی که من از لبهای تو چیدم
تمام خوشه هایش را
و با انگشتهایم خوب افشردم
تمام دانه هایش را
و در چشم تو نوشیدم
تمام جرعه هایش را
و در آغوش معصوم تو سر کردم تمام نشئه هایش را
و زيبا بود ؛و بی اندازه زيبا بود
خواب روح ِ بيدارم
و احساس جدیدی بود این در خواب بیداری!
و این آغاز خوب داستان شادمانی بود
و این سرفصل شیرین جوانی بود
چه فصل بی نظیری بود
نفسها اظطراب انگيزبدنها سرد و شهوتناک
هوای بوسه ها شرجی
زمین بوسه ها سوزان
و ما – از يكدگر سرشار –چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می دادیم!
که لذت ترس را می کشت
و بوسه سا تو بر صدها جهنّم باز می ارزید
و وقتی رنگ زيبای گناهان را به تن دادیم
چه دلمرده است رنگ عصمت دلها
زمان کم بود و ذره ذره دست آوردنت دشوار
تو را من ناگهان باید درون خویش می دیدم
و هرگز هم نفهمیدم
کدامین ورد باعث شد
تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی
برای خویش بردارم؟!
کدامین نیمه شب دست دعایم را خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!
کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!
ولی امروز میدانم
که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم
که من تا یکقدم بعد از خدا هم باتو می باشم
و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز
و تو تا یکقدم بعد از خدا هم با منی هر روز
و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز پرسیدم:« تو را من دوست میدارم ؟! »
و در پاسخ به این تردید
و در حالی که لبها بی صدا بودند
تنم با حالتی واضحتر از هر جمله پاسخ داد:« آری ... دوستت می دارم! »
و من جنبش شهوانی خون در رگم ، آنروزپیام بوسه ها را درک میکردم
و آیا « دوست میدارم »
همین احساس را در خویش میگنجاند؟!-
یقیناً پاسخش منفی است
که سهم کوچکی از حس من نسبت به تو در « دوست دارم » بود
و « خواهم داشت » شاید بیشتر ... شاید !
» که تا امروزکلامی نیست کز تندیس این حس پرده بردارد
و شاید... « بی تو نتوان بود » ... شاید ... بهترین باشد. – و
اینک در فرود شعر « دلتنگم برایت » جمله ای زیباست
هنوز از گرمی آغوش تو سرشار سرشارم
وگرچه بوی تو روی تنم مانده است
و گرچه در سکوت کوچه میبینم تو را ، آرام در رفتن
دلم اما برای دیدنت تنگ است...
و بعد از تو سکوت خانه سنگین است
و پیش از تو،سکوت خانه سنگین بود!
کدامین شعر من گویاترین شعر است
برای بی صدا بودن ؟!
کدامین شعر من وقتی سکوت و انزوایم را بیاغازم
تو را آرام خواهد کرد؟!
و آیا هیچ شعری می تواند جای خالی مرا ...هرگز!!
و بی تو بودن اینک نیک دشوار است
و گاهی از خودم پرسیده ام: « آیاتو را هم مرگ خواهد برد؟!
و بعد از تو مرا دست که خواهد داد؟! »
و اما خوب می دانم
که بی پاسخ ترین پرسش
و بی پرسش ترین پاسخ
برای آدمی مرگ است!!!
و روزی می رسد آن لحظه آخر- یکی از ما دو خواهد مرد! –
و ما بی هم ... چگونه می شود ...هرگز!و اینگونه
به جبر عشق
من بر آخرت مؤمن ترین گشتم
و رستاخیز بعد از مرگ روز دیگری در هستی عشق است
و این فرصت که بعد از مرگ
شاید ما دوباره پیش هم باشیم
به آن ایمان و این اقرار می ارزید
و با این دید ،
محشر ، روز زیباییست
و با این وعده دوزخ ، بهترین مأواست
و تصنیف بلند عشق تو امروزدر اوج خویش می رقصید
و من – تصنیف ساز عشق تو – امروزتو را در اوج ِ تو دیدم
و پرسیدم که: « شادی چیست غیر از اینکه تصنیف بلند عشق را در اوج خود بینی؟! »
و از اعماق قلبم شادمان بودم
و قانون بزرگ زندگی را خوب فهمیدم :
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید از خود راند

Thursday, April 06, 2006

..


پرچم ایران روی بیکینی تویه یه فستیوال به مناسبت جام جهانی آلمان
ارزشهایی که حیطه فکری انسانها را به سمت خودشون می کشن. نمی دونم اما توی این سن دچار یه حس و فکر عجیب نسبت به تمام ارزشهای اجتماعی جامعه مون شدم . به هر حال گذار از هنجار و شکستن خطهای قرمز هر اجتماعی تاوانهای سختی رو داره اما آیا واقعا واقعیت امر و زندگی ایده ال اون چیزیه که این ارزشها و سنتها بیان می کنن ؟ آیا واقعا اگر مثلا اون کسایی که طلایه دار این ارزشها هستن در سال 2006 زندگی می کردن این طور قوانینی رو وضع می کردن ؟ نه می گم قبولشون دارم نه هم می تونم بگم مخالفم شاید به قول .... باید بزرگ بشم . اما ایا بزرگ شدن من یعنی پذیرفتن عقلانی ارزش یا تحمیل یک عادت تکرارشونده چند ساله بر روی فکر و ذهن من ؟
مستر شین رئیسمون می گه شست هفتاد سال پیش تو کره هم یه چیزی توی مایه های چادر شما رو زنها می پوشیدن و کسی که اونو استفاده نمی کرد به فاسد بودن ملقب می شد ولی این فرهنگ رفته الان ولی هنوز هم بعضی پیرزنها استفاده می کنن یا مثلا کریستوفر می گه توی جنوب هند توی دین اونا یه عادت دارن که قبل از شام باید حتما برن دوش بگیرن چون غذا رو نعمت بزرگ پروردگار می دونن و باید همه بدیها رو از ذهن و هم از تنشون دور کنن و تمیز باشند بعد از نعمت پروردگار استفاده کنن . یا مثلا یکی از دوستام که علی اللهی هست حضرت علی رو خدا می دونه و می گه اگه خدایی هست همون علی ه و مگه شیعه ما شیعه اصلیه . خب اینا مثالهاشه و هزاران هزار فرقه و دین دیگه که هر کدوم عاداتی رو برا خودشون دارن . اینا واقعا باور دارن مثل باورهای ما که بعضی ها خودشون رو براش جر می دن . اما واقعا کدوم راه ما رو به مدینه فاضله می بره کدوم صحیحه این اون چیزیه که فکرمو خیلی وقتا به خودش مشغول می کنه
....
رضا صادقی م دمش گرم این چند روزا رو برامون قابل تحمل می کنه یه احساس صمیمیت تو صداش موج می زنه یه حس خودمونی یه جورایی مثل همون که می گه هر آنچه از دل بر آید بر دل نشیند.حس می کنم تمام شعراش رو لمس کرده

Sunday, April 02, 2006

right now carlos , dulay - - edmundo and me here , today is nature day in iran.
i am said to every body today is nature day and that mean is all peopel go to outside of town. someone philipino told me at there also have seam like this.
so today me alone at here .
last year i am in military service , i remember that time , i write down so many leter into one notebook .

i have best wish to this year ...

today sasmal said me , if you has to point , can be take so many mony in iran :
number one : english
number two : technikal knowledge.
becuse you very adroit .

i will tray to get this two...

Saturday, April 01, 2006

Earthquake



توی این زندگی باید مثل ترمیناتور بود ضربه ها رو خورد و باز از جا برخیزی و ادامه بدی - چیزی که این چند مدت فهمیدم اینه که تنها کرگدنهای پوست کلفت موفق می شن توی این جنگل سبز با وجود سلطان جنگل و روباه های خطرناک روزهاشون رو آسوده و بی خیال بگذرونن
بازهم زلزله :
کارلوس دیروز عصر اول وقت که اومد گفت : جمشید جمشید ایران زلزه اومده - گفتم آره
دوتا از ایرانی هامون هم بودن اونا ازم پرسیدن کجا اومده گفتم لرستان بعد کارلوس گفت زنم واسم مسیج فرستاده که ایران زلزله اومده از خودت یه خبری بهمون بده . اون سردنیا ملت فهمیدن زلزله اومده یارو اینجا خبر نداره تو مملکتش چه خبره
باز پرسید نزدیکه به عسلویه گفتم آره دقیقا پشت این کوهاس و تلویزیون اعلام کرده فردا هم قراره عسلویه بیاد
هه هه
بعد رفتم رو نقشه نشونشون دادم که خیلی با ما فاصله داره و غیر از این هیچ وقت اینجا زلزله نمی آد چون نزدیک دریاس
دارم سوالی ای خداای قادر
قدرت نماوای آشنا بافکر ما
چون مینوشتی این سرنوشت ما خاکیان را
قسمت چه كردي از ملك هستي افلاكيان را
گر بود بر دوش ما بار گناهي
اشك چشم كودكان را كن نگاهي