Saturday, April 22, 2006

سلام
و حرف‏هائی هست برای نگفتن، حرف‏هائی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی‏آورد...
و سرمایه هر کسی به اندازه حرف‏هائی است که برای نگفتن داردحرف‏های بی‏قرار و طاقت‏فرسا...
خوش به حال دکتر شریعتی
مالک هستی من
شب هایم تیره است
...
روزهایم سرد
تن عریان
دلم تنگ
مرا دریاب تو در خویش
مرا دریاب
.....
.
گاه فکر می کنم گناه می کنم که دوستت دارم اما نمی توانم
چه کنم
نمی توانم دوستت نداشته باشم که این دوست داشتن تمام من شده
نمی توانم لرزه بر تمام اندامم انداخته ای گرچه شاید تعریف های کلی از زندگی سخت است اماتو همه چیز را تغییر دادی
همه چیز را
هنوز حست می کنم
از هنوز تا همیشه ...
نمی دانم کجایی نه که نمی خواهم که در عشق نخواستن جرم است و ندانستن شور - تا ابد به این محکومیت دچار باشم را دوست دارم
شب جمعه یک خواب عجیب :
خواب دیدم یک آدم بسیار بزرگ داشت یک جایی حرف میزد همه قبولش داشتند و به اوگوش می دادندبه ناگه یک چیزی از جیبش بیرون آورد و خواست بدهدش به یک نفر همه دستانشان را دراز کردند ولی ان مرد فقط مرا صدا کرد نمی دانم چه بود اما یک چیز تبرک شده عالی بود چون همه خواهانش بودند. همین که خواست به دستم بدهدش یک نفر ادم که کنار ان مرد بزرگ بود که او هم حس کردم که خیلی ادم خوبیست ولی از ان مرد جایگاهش کمتر است از او طلبش کرد و مرد بزرگ هم ان چیز را نصف کرد -- نصفش را اول به من داد و نصفش را به او
...
من گیج شده ام تعبیر این خواب چیست ؟
من تو را دوست دارم - ساده است می توانم ارام بخوابم و به همه تو فکر کنم به چشمان بزرگ و زیبایت به دستان استخوانی و انگشتان مهربانت به نگاهت - نگاه عریانت و به اینکه حال که می گویی کمی چاق تر از قبل شده ای می توانی چه شکلی باشی تصورت می کنم و این تصور آشفته ام نمی کند ...
حتی گاهی به ان تار مو - یادت هست ؟ میزی کوچک در کافی شاپ آلبالوی سرخ ...
ولی نمی دانم من آن صورت استخوانی را شاید بیشتر دوست داشته باشم --- تا این چهره ای که نمی دانم چیست گرچه می توانم تصورش کنم
دیگر او را هیچ وقت نخواهم دید می دانم تمام شد .. آن دختری که غم داشت
گاه فکر می کنم ما ان موقع از جنس هم بودیم برای همین بود که جاذبه عشق چشمانت را اشکباران می کرد و چشماننم را نیز هم اما شاید بعدها نه
به تو حق می دهم
من چه داشتم ؟
چند سال اختلاف سن روی دوشم بود که روی دوشت سنگینی می کرد و به یاد ت می امد
یکبار تردید ناخواسته
یک دنیا غم در چهره ام و خام
خام خام
خودم خوب می دانم
نوزده سالگی سن خوبی برای عاشق شدن نیست ؟
اما بگذار تا کهنه شوم بگذار موهایم سفید شوند - در عشق خام نوزده سالگی
اشکال ندارد - که تمام فضای سینه ام را پر کرده ای تمامم را هیچ نمانده از من
روزی دوست دارم عشقم را باز به تو عریان کنم اما شاید نه در این دنیا
بلکه روزی تو هم خواهی دانست مرا - می دانم - و به انتظار آن روز برعشق تو عاشق می مانم و برسوگندی که در کنار تو خوردم بر قرآنی که تمامی عمر با من است. قرآنمان را همیشه خواهم داشت وصیت می کنم وقت مردنم هم با خود ببرمش -
یادت هست مرد پرسید برای عقد می خواهیدش - بگذار اشکم را پاک کنم تا بتوانم نامه را ادامه دهم - آری برای عقد عشقی در آسمانی بی جوهر و کاغذ

Labels: