Sunday, June 26, 2005

..

رفتم دیدن جواد خوب بود مسئله ای که بینمون پیش اومد انشاء اله حل می شه ولی بعضی چیزها رو برایم مشخص کرد بهتر باشیم بهتر است ای بهترین ...
زندگی کماکان می گذرد و چون می گذرد غمی نیست
بهتر می شود مگر نه ؟
عمویم آمده البته احمدی نژاد هم آمده و ببینیم جه شود شاید باید کفش ها را برای رفتن جفت کرد شاید هم باید ماند شاید هم باید بگویم پیروزی جهل بر ظلم مبارک باد هر چه باشد زمان همه چیز را مشخص می کند و بیشتر از همیشه الان می دانم که قویترین عنصر تغییرها زمان است و بس پس می سپاریمش به زمان انشاء اله که خوبتر شود
بار من که بار خودم است شکی دراین نیست

...

باران هم بهانه ی خوبی نيست،
برای گريه کردن!
وقتی که بغضت نمی شکند
چه می توانی بگويی؟
کوچه های اينجا همه بن بستند
و تو به هر سمت که می روی بسته است
سهم تو چيست؟
باران و اشک و قاصدک؟
نه! اين هم کافی نيست
چرا برف نمی بارد؟
تنها برای من که دوست دارم ببارد

Monday, June 06, 2005

این روزها

سقف دیگر چیزی نمانده
این هم می گذرد
و سقفهای دیگر می آیند که با دستان خودمان باید آنها را بپوشانیم چیزی که به نظرم بسیار سهل است
این روزهای خوب را خدایا زیاد کن
نسترن همچنان خنده خانه مان است و انشاءاله چند ماه دیگر به خانه جدیدمان می رویم و برای نسترن اتاق عروسکی خوبی درست می کنیم که در آن خوش باشد
نسترن کوچولو را دوست دارم
خیلی
--
بحران مالی این چند روز هم سخت است ولی خدا روشکر روحیه مان بد نیست

دوستاره

تو را دادم
دو ستاره خريدم
يكي براي خودم
يكي براي تو
وقتي كه نيستي
خنده دار است
حالا ستاره ها خاموشند
و من براي پس گرفتنت
چيزي ندارم

يه قصه ي سنتي صوفي!

سال ها قبل در دهکده اي فقيز، دهقاني با پسرش زندگي مي کرد. دار و ندارش تکه اي زمين ، کلبه اي پوشالي و اسبي بود که از پدرش به ارث برده بود.روزي اسب گريخت و مرد ماند که چه گونه زمين ش را شخم بزند. همسايه ها - که به خاطر صداقت و شهامت احتارم زيادي به او مي گذاشتند- به خانه اش آمدند تا تسلايش دهند. دهقان از همه تشکر کرد اما بعد پرسيد: از کجا مي دانيد اين اتفاق براي من يک بدبختي بوده؟کسي به بغل دستي ش گفت: نمي تواند حقيقت را بپذيرد، بگذار هر طور دلش مي خواهد فکر کند؛ اين طوري کم تر غصه مي خورد.. و بعد در حالي که وانمود مي کردند حق با اوست، از آن جا رفتند.يک هفته بعد اسب به طويله برگشت، اما تنها نبود؛ مادياني زيبا هم با خود آورده بود. همسايه ها دوباره به خانه ي او رفتند تا تبريک بگويند: قبلاً فقط يک اسب داشتي، حالا دو تا داري؛ تبريک!دهقان پاسخ داد: از همه تان متشکرم. اما از کجا مي دانيد اين اتفاق در زندگي من خير است؟ همه فکر کردند دي.انه شده است، از آن جا رفتند و با خود گفتند: واقعاً نمي فهمد که خدا براي او هديه اي فرستاده؟يک ماه بعد پسر دهقان خواست ماديان را رام کند، اما ماديان لگدي به پسرک زد: پسرک افتاد و پايش شکست.. همسايه ها به عيادت پسر دهقان آمدند. کدخدا نيز همدردي بسياري با مردِ دهقان کرد. مرد از همه تشکر کرد، اما پرسيد: از کجا مي دانيد اين اتفاق در زندگي من يک بدبياري بوده است؟همه تعجب کردند. همه فکر مي کردند بلايي که سر پسرک آمده يک بدبختي بزرگ است. با خود گفتند: راستي راستي ديوانه شده! شايد پسرک تا آخر عمر لنگ شود، و هنوز فکر مي کند شايد اين بدبختي نباشد..چند ماه گذشت، کشور همسايه به آن ها اعلام جنگ کرد. پادشاه در تمام کشور اعلام کرد که مردان جوان بايد به سپاه ملحق شوند. تمام پسرانِ جوانِ آن دِه نيز مجبور شدند به جنگ بروند به جز پسر دهقان، که پايش شکسته بود.هيچ کدام از پسرانِ جوان زنده باز نگشتند. پاي پسر خوب شد. اسب زاد و ولد کرد و کُره اسب ها را به قيمتِ خوبي فروختند. دهقان به ديدار همسايه ها رفت تا به آن ها تسليت بگويد و کمک شان کند. اما هر کدام از همسايه ها که شکايت مي کردند، دهقان مي گفت: از کجا مي داني که اين يک بدبختي ست؟ و اگر کسي خوشحال ميشد، مي گفت: از کجا مي داني اين اتفاق خير است؟ و اهالي دِه ديگر مي دانستند که زندگي چهره هاي گوناگون و معاني مختلفي دارد.