Wednesday, October 27, 2010

طبیعت

به طرز عجیبی عاشق طبیعت شده ام ، عاشق سفر ، این طرف و آن طرف رفتن.

بیش از پیش به طبیعت گوش می دهم  ، صدای موج ، صدا کوه ، و هر چیز ناب و بکری که انسان دخل و تصرفی در پیدایشش ندارد

اما در طبیعت است که بوی تو را حس می کنم، در دریاست که تو را می بینم و همه چیز و همه کس این طرف فقط وفقط تو را و آن عشق زیبایم به تو را یادم می آورد . 
چه زیبایی ، چه خوبی ، چقدر بزرگ و پرهیجانی مثل یک جنگل ، مثل یک رودخروشان و پرهیاهو که فقط می تازد
و همه چیز و همه جا فقط و فقط آنگاه برای من دلپذیر و خواستنی ست که در خویش بو و رنگ از تو را داشته باشد، فقط وفقط همین
سرگشته و حیران به هر جا می رو م و با خود و در خود تو را می برم ... تو را به مرز جنون و در حد پرستش دوست دارم .
این را تازگیها بیش و بیش از پیش حس می کنم

باران هم دیگر خیلی بیشتر از قبل مرا به یاد تو می آورد خیلی بیشتر ، دلم برایش تنگ شده
دلم برایت تنگ شده ، برای خود خودت، برای اشک هایت ، برای دلتنگ هایت ، برای بی قراری هایت ، برای ناآرامی ها و آرام هایت ، برای آن نگاهت ، برای لبخندت که حالا نزدیک به پنج سال است که ندیده امش ، پنج سال ، می فهمی؟
چند روز پیش حسابش را می کردم ، من سرجمع چهار بار بیشتر تو را ندیده ام و حال پنج سال است که اصلا ندیده امت، بخدا سخت است ، او را که پاره تنت بدانیش ، این همه مدت این همه مدت این همه مدت 
....