Tuesday, July 25, 2006

این روزها ...

یه روز چیزی یه تجربه بالفعله . همون مورد هم احتمالش هست که بشه یه چیز بالقوه ..… یه چیزی توی مایه های "نفرین به من که پوچی دستم بزرگ بود" آره ... دردی که باید کشیده بشه ! هه – سکو رفتم – تجربه ام بیشتر شد و زندگی هم جریان داره مثل همیشه ! همه چیز داره شیرین می شه جز تلخی نگاه کسی که نمی دانم چه کسی او را از مهربانی با من مایوس می کند ! همه چیز به رنگ بسیار خوبی دارد به سمت جلو می رود و این خود بهترین بهانه برای زندگیست . حس می کنم زندگی را نفس می کشم . در چهاردیوار تنهایی خودم بسیار خود را خوشبخت می دانم و این احساس مرا به وجد می آورد ... .
آخر هفته پدرم عمل دارد ...باید بالای سرش باشم به او زنگ می زنم در حالی که در بیمارستان است می گوید به کسی نگو نمی خواهم کسی بفهمد ... این دفعه دیگر بسیار سخت است .
فقط مادر و من می فهمیم این سری را باید طاقت اورد -- به من می گوید نمی خواهم بیایی همانجا بمان خنده ای می کنم و می گویم می خواهم بیایم بالا سرت کمی کمپوت بخورم البته چند تا هم برای تو بر می دارم با هم بعد از مرخص شدنت از بیمارستان برویم کنار دریا بخوریم ... می گوید دعا کن و خداحافظی می کنم

آیا باز هم خداوند می خواهد زیبایی حس مرا از من بگیرد ؟

زيباترين قلب


روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب
را درتمام آن منطقه دارد . جمعيت زياد جمع شدند . قلب او كاملاً سالم بود و
هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستي
زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.
مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت .
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست .
مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با
قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او
برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستي
جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايي
دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد.



در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را
پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند
كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛
قلب خود را با قلب من مقايسه كن ؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش
است .
پير مرد گفت : درست است . قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من
هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر
انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم
را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب
خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛
اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد
كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند.
بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزي
از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند .
گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام .
اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌اي
كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست ؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير
مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌اي
بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و
در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به
جاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود
زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود

...

بارها و بارها به چهارراهي رسيده ام
راه چگونه ادامه ميابد؟
چه كسي مسير را بلد است؟
هركس قطب نماي زندگيش رادر قلب خود حمل ميكند
تعجب نكن اگربعد از بسياري از چهارراه ها
مجبور باشي تنها ادامه دهي
راه را نشناسي
به قطب نمايت اعتماد كن
فقط اوست كه تو رابه هدفت مي رساند
.
مارگوت بيكل

Monday, July 10, 2006

...

دوزخم آن دنیاست
چرا اینجا می سوزم ؟

Sunday, July 02, 2006

...

آقای مغروریان سرش را پائین گذارده و دارد زندگی می کند و این کاملا سنخیت دارد با زندگی چون خود زندگی هم سرش را مثل گاو پائین انداخته و جریان دارد .. آقای مغروریان در دهه سوم زندگی حس می کند خیلی زندگی کرده ولی خودش هم می داند که این جاده خود به خود هم طی می شد نیازی نبود که عاملی یا محرکی او را به اینجا که الان نشسته بنشاند. آقای مغروریان در کودکیش دنبال توپ می دوید که یک جنس لطیف دید و کلا راهش عوض شد او توپ را پرت کرد به بچه های دیگر و خیلی کنجکاوانه دنبال آن جنس لطیف افتاد
روزها گذشتند و آقای مغروریان حس تازه اش بیشتر و بیشتر شد حتی روزی به او سلام کرد روز بعد پایش را در گلیم او انداخت و به او تلفن کرد ... جواب گرفت - جواب داد ولی چون آقای مغروریان خیلی مغرور تشریف داشت نتوانست جنس لطیف را درک کند بعدها در کتاب خاطراتی که قرار است بعد از مرگش چاپ شود او خواهد نوشت که مغرور بودن چه درد بزرگی است
آقای مغروریان بعد از کمی فکر نکردن به این نتیجه رسید که "نه" بگوید. با این کار مشت محکمی به کسی که می خواست غرورش را بشکند ، بزند – نه گفت ولی این "نه" تف سر بالایی شد بر ریخت خودش.
آقای مغروریان یک قرن بعد به این نتیجه رسید که "نه" کلا اشتباه هست ... برگشت ولی دید کسی منتظرش نیست اقای مغروریان یک ذره احساس ترک در یک سری جاهای بدنش کرد... بعد بیشتر شد و چند قرن بعدتر از آن تاریخ یک روز روبروی یک آینه قدی ایستاد و به آینه نگاه کرد دید همه چیز درست است .. بعد اسم او را آورد ولی با کمال تعجب دیدهمه جای بدنش ترک برداشته. اسم او را نگفت دید همه چیز درست است باز اسمش را آورد دید همه جا ترک برداشته ... آقای مغروریان آن شب هم با یاد او به تخت رفت در پراکندگی تخت گم شد و اسم او را آورد .. دید که پیکرش خورد شد ... دست به کار شد که خودش را جمع کند ولی هرچه کرد نشد... چون تمام وقت او را به یاد می آورد ... دید فایده ای ندارد ... خورد شد !!! و هر تکه اش در یک جای تخت آرام گرفت ! حتی لرزید تا خوابش برد...
.
.
.
آقای مغروریان حالا سالهاست که دیگر به یاد او که اگر بود خورد نمی شد ، همیشه خورد می شود و می میرد وصبح ها اول وقت بیدار می شود ... و زندگی هم مثل گاو سرش پایین است و جریان دارد ...
.
.
.
.
پانویس :
اینکه روی اسمت کلیک نمی کند از غرور نیست ... می ترسد دلت را برنجاند مگر نه ... له له ....

Saturday, July 01, 2006

...

تو عاشق جادو بودی اما من عاشق جادو گر شدم
آخر کار من جادو شدم - تو اما ...
.
.
.
در سرویس به کمپ می رویم. راننده گلپا گذاشته آنجا که می گوید :دروغ گفت هرآنکس که گفت برای تو می میرم من راست گفته ام که برای تو زنده ام. چیزی در ذهنم جرقه می زند :
.
.
دروغ گفت هر آنکس که گفت برای تو می میرم
دروغ گفت هر که گفت برای تو زنده ام
من راست گفته ام که در دم تو می میرم
و در بازدم تو زنده می شوم
.
.
.