Monday, October 30, 2006

...

تو را آئینه تکرار نکرد
انعکاسی بودی از خون ، در آستانه ی قلبی .
قلبی از احساس متبلور
مانده از یکی حادثه ای زیبا

چه سان بر بام فراموشی سپارم
آغاز را .
"سلام"
یک حادثه نبود

نسیم خنکایی مسموم ِ رایحه ای شهوتناک
که مرا از مرداب های جهنم به سلول های خنک بهشت برد
***
ملول باید های دهشتناک رفتنت شد
اندک زمان با تو بودن
***
حال اما خود بگو
می شود پذیرفت
غیبت دست هایت را


"خداحافظ"
یک کلمه نیست
تولد حادثه ایست :
ترسناک ، وهم آور
کریه تر از زندان ...

Labels:

Wednesday, October 25, 2006

...

خود دانی و مومن همیشگی ات
من دانم و اثیر ی چشمانت
مرا گزیری نیست ز تو
تو را اما …. خود دانی و تخت خدائی ات

نفس در نفس تو را خواسته ام
بدون حضورت حتي
خودم را و تو را آزاد

نقاشيمان اين است :
نه من ديوار تو باشم
نه تو ديوار من

اما تو گاهی
غبار اين بوم را بگير
نقاشي اثر تيزي چشمان کهربايي توست
هر چند
اگر به گمانت اين نيز طرح ديواريست
ديوار را هره کن
که من
آزاد مي گيرمت
رها مي خواهمت

خود دانی و مومن همیشگی ات
من دانم و اثیر ی چشمانت
مرا گزیری نیست ز تو
تو را اما …. خود دانی و تخت خدائی ات

Labels:

Monday, October 23, 2006

...

آسان نبود ، تمرکز دنیا بر روی یک نفر و خواستنش با اعماق وجود ... تلاش کردم تا خداوندگارش عطایم کرد ، و نگاهت مرا برد به ماوایش ، حال ای دیرینه ترین آشنای من ... دوستت دارم این چنین : گریزناپذیر ... چه بگویم که کوهی نیست و نه دیگر حتی شاید شیرینی ... اما فرهاد کوهکن تو ، اندرون قلب نازکت را گاه به محبت تیشه می زند ، صدای چکش هایش اگر آزارت می دهد ،تو او را ببخش... آری به سبب همه دوست داشتن های بی ریایش ، تو او را ببخش ... هزار فرسنگ رفتم تا به جایی رسیدم که کوهی بود ، هزار فرسنگ دیگر که بروم جایی هست پشت آن کوه که تو را سالها پیش آنجا دیده بودم ، و اگر یک هزار فرسنگ دیگر بروم شاید آن جا بتوانم کلمه ای روی برگ درختی بنویسم ، تا وقت سفرت بیایی و آنرا بخوانی و به یاد آن بیفتی که کسی همیشه یادت هست ... روی آن برگ سبز خواهم نوشت : دوستت دارم ...

Labels:

Saturday, October 21, 2006

...16

سلام
عشق دنیا را ساخت ، یا دنیا عشق را ساخت ... یک سال زمین شناسی می شود چند میلیون سال ما ؟ و می دانی چند میلیون سال لاز م است تا مثلا یک سنگ ساخته شود ؟ و "به همین سادگی " ما سنگ را به هم پرت کنیم و نمی دانیم که چقدر زمین بر سرش ملامت کشیده است ... حالا خودت بگو این چند دهه ناچیز عمر ما آیا ارزشش را دارد که در هراس بگذرد و دراندوه ؟ نمی توانم چشمهایم راببندم و بگویم "تو" نباشی ... دروغ نمی گویم چند بار تستش کردم چشمانم را بستم و گفتم وقتی باز کردم دیگر او نیست ... اما چشمانم باز نشد ، در سیاهی بی تویی آنقدر هولناک همه چیز به من غرش کرد که نتوانستم دیگر بار ، باز کنمشان ... و حس کردم مرد نابینایی شدم که دنیا را با یک رنگ می شناسد ... سیاه !!! سیاهی تلخ است ، تلخ تلخ تلخ ، مثل زهر... و من حس می کنم روزی چند بار باید این زهر را بنوشم تا زنده بمانم ... تا از عالم بی تویی دور باشم ... زهر گناهی ناکرده ... در آن غار سیاه اما صداهایی از دور دستها به گوش می رسد ، صدای هراس پای یک پرواز نرفته ، فریادها آنچنان به درودیوار انعکاس می یابند که با تک تک سلولهایت می شنویش ، و کلمات یکی پشت دیگر به من کوبیده می شوند :
می توانستی ..... نشد .....رفتی ..... آمد .....نماندی .... خواستی ........ نخواست ..... رفت ...ماندی ....
به همین سادگی ، اتفاقهای دنیا متولد شده ، ثانیه های ساده ای هستند که انعکاسهای مهلکی در پس چهره، نفهته داشته اند .... و تو اتفاق من شدی ...
گاهی وقتها اتفاقهای دنیا انسانهای مبارزی را می طلبند که با ایمانی قوی به سمتشان بیاید ، محکمه که بنشینیم ، شاید مبارزه کردم ، با خودم ، با همه چیز ، تا برای رسیدن ، جاده را آماده کنم، اما باید آخرین تیر را هم می زدم که روزگار نگذاشت هیچ گاه رها شود ، و آن مبارزه با تو بود ، شاید آنقدر عزیز بودی که نخواستم دیگر با تو به مبارزه بنشینم و رهایت کردم ، و رها شده خواستمت و بسیار هم خواستمت ... ولی ...
شاید تو هم رهایم کرده ای؟
قلب ،
متعلق به تو بود
فقط تو
...راستی آن مرد که امروز دلش هوایت را کرده بود ، می شناختیش؟ من که نمی شناختمش ...
و در آخر، فقط یک چیز
دوستت دارم
به همین سادگی

Labels:

Friday, October 20, 2006

تو

شنیده ای که گاهی وقتها باید ایستاد و منظره را نگاه کرد .. مثلا باید خاموش نشست و به غروبی غمناک نگریست تا همه چیز را خوب لمس کرد ... من اما این بار دارم رفتن مهر را می بینم ... مهر می رود ... اصلا یک قانون نانوشته ای همه دنیا را اداره می کند ، خوبها برای رفتن است که آمده اند ... و من رفتن تو را دیدم ، به چشم دیدم و به قلب گریستم ...
...

Labels:

Sunday, October 15, 2006

...

Labels:

Sunday, October 01, 2006

ماهی


()
__
()
__
()
()
()
()
__
__
__
()
()
()
__
__
()
()
__
()
()
()
()
()
__
__

ماهیمان دلش تنگ است ، سلطان قلبها می خواند ...
شاید او هم دوست دارد به آن ظرف شلوغ پراز ماهی برگردد، تا باز هم درکنار او که دوستش می داشت ، باشد فضای شیشه ای این بلور زندان جاویدان او تا رسیدن به انتهاست ...
مرسی که گاهی آبم را عوض می کنی ...