Tuesday, September 28, 2010

دلم برات تنگ شده

دلم برایت تنگ شده دختر، می فهمی؟
می خواهم صدایت را بشنوم ، حست کنم ، ببینمت ... می فهمی
امدم کلی برات بنویسم ولی هی دست دست کردم دیدم ته همش همین جمله بالاس پس از همش فاکتور گرفتم برات
همش همینه :
دلم تنگ شده برات دختر، می فهمی؟

Monday, September 13, 2010

آخر تابستان

روزهای هستند که می گذرند ودر پی شان فقط ، تو خود را می بینی و برنداز می کنی و به میزان می نشانی که بر من چه گذشت ، چطور شد ، اصلا چرا اینجور شد ...
این روزهای گرم تابستان بر خود جز سردی هیچ نمی کشاند، سرد است ، غمگین است، و گاه تلخ اما همیشه چیزی شبیه یک نور آن انتها مرا به خود می کشاند، پرانرژی و بسیار مثبت به همه چیزنگاه میکنم و اگر نبود این خونسردی های پیاپیم هیچ گاه این جا دوام نمی اوردم ...
متاسفانه انسانهای مریضی که نمی دانم کی میخواهند خوب شوند اطرافم را احاطه کرده اند و هیچ سنخیتی و همفازی با آنها در خود نمی بینم و بقولی به خاطر یک مشت دلار ناچیز باید همه چیز را تحمل کرد ...
نمی نویسم بد، که اعتقاد دارم انسان بد وجود ندارد، اما بیمار چرا ...
و متاسفانه در صنعت واین شغل آهنینی که من در آن هستم ، این جور انسانها به وفور پیدا می شوند.
باز به همه انرژی های مثبتی که اطرافم هست مینگرم و سعی می کنم با چنگ زدن به آنها همه چیزهای منفی را فراموش کنم ، تو ... آریا ...زندگیم ... همه اینها مرا به جلو می کشانند و باز میلیون هابار خدایم را شکر میکنم و سعی می کنم از هرچیزی که جلویم بیاید و می بینم لذت ببرم، که به این اعتقاد رسیده ام که ما فقط برای لذت بردن و لذت بردن و لذت بردن به این دنیا امده ایم... دوست ندارم به این بیندیشم که چقدر چیزهای منفی اطرافم هست، در چه کشوری زندگی می کنم، شغلم چقدر سخت است ، یا هر چیز دیگر ... فقط به طلوع های تازه بیندیشم ...
خوب است که تو هستی، و من همیشه در این دنیا کنجی را دارم که به آن پناه ببرم...
این چند سطر تقدیم به تو :


ماه بانو
برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند
در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم
تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم
آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم
و بر صورت مه آلودت می لغزیدم
ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم
تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت
را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باش
بلكه مرهمی شود برای دلتنگی هایم