Friday, September 29, 2006

...






باز هم آئینه هایمان را رنگ بهتری می زنیم ، باز هم تبریک می گوییم به همدیگرتمام شب را و باز هم از آئینه تمامی لحظه های خویش را پاک نمی کنیم ای تنهایی مفرط بعد از هیچ ، من به همین دلخوشی نیز دلخوشم که …
ای تمام دلخوشی من ، می گذاری اگر بگویی برو ، بروم ، اگر بگویی بمیر ، بمیرم و اگر بگویی بمان ، بمانم ، می گذاری جوانیم را فدای تار موهای تو کنم ... می گذاری سالها سجده گر قامت رعنای تو باشم ، می گذاری هرشب سر به بالین عشق تو به یادت آرام گیرم .. بگذار برای تو باشم ، بگذار عاشقانه های پاکم را فقط برای تو بخوانم ... بگذار حرمت عشق را هیچ گاه نشکنم ، بگذار جای شانه هایت را به هیچ کس نبخشم ، جای آن بوسه را چند بار بوسیده باشم خوب است ؟ چند بار ... بگذار ، هنوز فقط تو آن کسی باشی که نفسهایش را از نزدیک ترین جا شنیده ام ... بگذار دوستت دارم را به تکرار بگویم ، دوستت دارم ای بهانه نفس کشیدن من ... ای کوتاه ترین و تنهاترین تجربه عمرم ... وفادارم به تو ... بگذار به این وفاداری بمیرم ...
این گل شاید که نه آن زیباترین گل عالم باشد اما مرا می برد به هوای تو ... "چقدر گل بی روحیه " اما بدجور روح ما رو برد ...
*****


وقت نوشتنش چیزی شبیه اشک در چشمانم تو را جستجو می کرد ... کجا بودی ؟

Tuesday, September 26, 2006

...

خواب از چشمم کوچ کرده ، به سینه می خوابم تا فشار بیاورم بر رویاهایم، تا بلکه خاموش شوند و بگذارند بیارامم ، اما نمی شود غلت می زنم به سمت راست ، جاده ام راست نبود آن شکل که خط سیر جامعه مان می رود شاید باید کچ رفت به چپ می خوابم ، سمت چپم دیوار است !!! به دیوار خیره می شوم ، و در تاریکی شب نقشت را می بنیم !!! می گویند اگر به چپ بخوابی به قلبت فشار می آید! بخدا راست است ، نقش تو را که در سمت دیوار وقتی که به چپ خوابیده ام می بنیم ، به قلبم فشار می آید ... !!! آرزو داشتن بد است ؟ فکر کنم رویای چیزی را داشتن بهتر از هیچ نداشتن است ... هیچ نبودن مثل خانه متروکی می مانی که سالهاست هیچ کس در تو اطراق نکرده ... موریانه ها ستون های چوبیت را خورده اند و از یکجایی آن پائین ها داری فرو می ریزی ... گاهی وادار می شوی به گفتن همه چیز ! و گاهی همه چیز را در سکوت می پیچی !!! گاه گفتن که رسد هیاهوییست مابین عقل و دل ... و آن هنگامه که دل فرمان به دست گیرد باید به انتظار مسیرهایی پرپیچ و خم نشست ... آری جاده های ما مثل آن بازی گریز از مرکز است ... تو مرا رها می کنی و من باید آنقدر حول تو دور بخورم تا به هیچ گاه نرسیدن بیشتر عادت کنم ولی به شکلی عجیب خودت را همیشه محور قرار می دهی ... محور همه چیز ... تا همه چیز دوباره و دوباره و دوباره به تو ختم شوند ... خودمانیم چگونه این همه قدرت را فقط با یک بار گفتن یک جمله بدست اوردی ؟ ... آن جمله آنقدر خوب بیان شد ... که نمی دانم شاید جسارت است اما گمان کنم بیست وچهار سال زندگیت را در آن جمله به من دادی و حالا هم نخواه که من بتوانم آنرا دور بریزم ... !!! حالا خودمانیم با بادل گفتیش یا با عقل ؟ ها دیوانه – من رفتنت را باور کرده ام دیگر ... اما نخواه نخواه نخواه .. درد را برایم نخواه بیش از این ..... دیواااااانههههههههههههههههه ... می دانی به دیوار که نگاه می کنم – تو را که می بینم - دردی از لابلای وجودم مثل یک نبض گاه تندتند و گاه کمی آهسته تر فریاد می زند : چگونه توانستی بروی ... چگونه توانستی بروی ... چگونه توانستی بروی ... من ملتهب ، بیمار یا چه فرق دارد سالم که باشم این نبض همیشه و همیشه جریان دارد ... ممتد اما با سرعتی متغیر ...

Monday, September 25, 2006

دید ...

به یاد روزی که گفتی : "بیا برویم برایم عینک انتخاب کن " هیچ وقت مرا نبردی ... هیچ وقت ...!!! :

دخترک به دیوار نگاه کرد و خطوط روج مانند آجرهای دیوار را هم چون خطوطی پیوسته می دید ... نمی دانست که آیا این مورد خاص نیز پول نیاز داشت یا نه ... اندک اندک ذخیره سکه هایش را که در قلب خویش اندوخته بود شکست تا به سنگینی غرور خویش پانهد .. از خانه بیرون رفت ... پا به آن سوی کوچه گذاشت و همه چیز را پشت سرگذارد ... مغازه عینک فروشی .. دید می فروخت ... مردی کهنه تر از تجربه ، آنجا بساط رزق پهن کرده ... دختر گفت : نگاهم نزدیک شده ، می خواهم آن دورها را ببینم ، هر چه می بینم دیوارهایست که رج هایشان پیوسته است ... و آنهم فقط دو رنگ سفید و سیاه دارند ... مرد نگاه کرد و معصومیت دختر او را به سالهایی دورتر از آن سوی دید آن دختر برد ... جایی که دوشیزکان فردای آن روز به التماس ابهت نشسته بودند ... او ان روز هیچ نگفته بود و همه خویش را شکسته یافته بود ... مرد گفت دخترم من دید می فروشم اما گویا تو هنوز.....و حرفش را قورت داد ... دختر گفت : چه گفتید ؟
- بیا نزدیک ببینم - بله تو چشم نداری ... من هم اینجا چشم نمی فروشم – من دید می فروشم ...
دخترک گفت : چشم از کجا بیاورم ...
مرد مثل همیشه دست کرد قلمی برداشت و نشان چشمها را در صدوبیست و چهار هزار صفحه برای دختر نوشت ...
دختر خوشحال در پی آن ادرس به راه افتاد ...
با خود گفت بگذار از دیگران کمک بخواهم ...
ولی اینبار خوب که مردمان را زیر نظر گرفت ، فهمید همه چشم ندارند ...
چاره ای نداشت رهگذری که گویا عاقل ترا ز همه بود را نگه داشت و پرسید : ببخشید شما این آدرس را می دانید ... رهگذرنگاهی به کاغذ انداخت ، وحشت کرد و وقتی داشت فرار می کرد ... کاغذ رابه دختر پرت کرد ...
دختر متعجب شد ، یعنی چشم اینقدر وجشت دارد !! که داشتنش می تواند سایه جبری عظیم را بر دوش بکشد ... که تو با دیدنش هم بترسی ... ناامید نشد و رفت ... جایی حس کرد کتاب فروشی بزرگ در روبرویش است ... کتابی را دید ... با این عنوان : داستان دختری که چشم می خواست ... کتاب را از کتابفروشی که چشم نداشت خرید ... و همانجا روی فواره زمان نشست و تمامش را در چند ثانیه خواند ... نتایجش مهیج بود و شگفت ... آن دخترک قصه هم هیچگاه چشم را پیدا نکرده بود ... ولی یک آدرس پیدا کرد ، ادرس مردپیر عاشق .... رفت به ان سمت ... ثانیه ای بعد زیر سقف خانه اتاق آن مرد بود ... مردی را دید که کورسویی نور از جای چشمهایش انعکاس پیدا می کرد او را پرسید کجا می توانم به آین ادرس بروم من چشم می خواهم ... مرد گفت : چشم ها را کسی پیدا نکرده ... ما از ابتدای تاریخ کور به دنیا امده ایم ... گمان می کنیم که تمام عینک فروشی های دنیا دید می فروشند ... اما انها دیدهایی با گنجایش یک تا ده را می فروشند ... باید بدانی افق هایی در دنیا وجود دارد که فراتر ازمیلیون می رود ... چشم همان کار را می کند ... چشم نداشتن درد بزرگیست ... !!! بگرد شاید تو اولین کسی باشی که در دنیا چشم خواهد داشت ... !!!هنوز هم آن مرد عینک فروش دید می فروشد اما همه فقط به مرحله آدرس دهیش می آیند ... او ادرس می دهد و مردمان در پی آن می روند ... تا ببینم چه کسی اولین کسی می شود که دیدی می خرد از آن مرد ... !!!

Saturday, September 23, 2006

پائیز

باز هم مهر ...صدای تولد پائیز ... باز هم بوی زندگی که توی این خزان می شه به وضوح لمسش کرد ... بازهم بوی دوست داشتن و دوست داشته شدن های فراوان ... باز هم فکر این نکته که تو هم مسیر شهر دوست داشتن را می دانی ... و باز هم این فکر که من چقدر از دروازه آن شهر دورم ...
باز هم تلفن هایی که زده نمی شوند و می توان فکر کرد که چندین میلیون شماره در بازه های یازده رقمی در دنیاست که فقط شاید یکی به تو ختم می شود ... کدش را نمی دانم تا صدای تبریک را به آن گوش برسانم اما زبان آن کشور را می دانم – اما چه دیر ... !!!... چه بسا که با تغییر یک شماره از آن کد بتوان به دنیایی دیگر پاگذاشت و به هراسهای دیگر سر زد – به نگاه های دیگر- حتی شاید به اشکهای دیگر مهلت قدم گذاشتن داد.. اما تردید سالهاست که مرا تنها گذارده ... پس باز هم، فقط به تو تبریک می گویم ... مرصی به خاطر همه چیز ...
تقدیم به تو که معنای خزان را به من فهماندی :.
قامت از صحرا خم
و دشت زیر پای هنجار
ما به صدای ادراک این آهن می مانیم
که در قرنی که همه چیز دورنگ بیشتر ندارد
یا سیاه یا سفید
به روشنی تپش رنگ ها را می دانیم
.
آه ای آسمانیان نشسته بر زمین
مرا از کوچ وحشیانه تازیانه بر تن عریان روز
شاید هم بر فلک بستن این اتفاق
نه هراسانید
ما سالهاست در ظرفهایمان فلسفه می کاریم
عجب خوب می دانند
بی آب می رویند و ما را نیز می رویانند ...
چقدر شب سیاه است
چقدر ما دیده نشدن را می بینیم .
و سوال هایی بی جواب در این ظرف می رویند
قد می گیرند
تا به ابتکار مهر، روزی به تو برسند ...
فقط شاید ...
پائیز فصل دیگریست ...
فصل تعریف برف های نباریده زمستان ...
و شاید هم فصل پاسخ ...
زلزله مهر را جشن گرفت ...
تا زمین به حرمت نزدیکی زمستان ...
بهراسد از آمدن تو ...

Tuesday, September 19, 2006

...15

سلام
تازه صداقت که بخواهیم داشته باشیم به این نتیجه می رسیم که هیچ چیز پایدار نیست ، مثل همان اصل مهم علمی که می گفت چیزها از بین نمی روند بلکه از شکلی به شکل دیگر در می آیند... مثل تو.
... بچگی - نوجوانی - جوانی بعدش هم که خدا عالم است .. ان وقتها که هنا دختری در مزرعه را می دیدم تو هنایی بودی که سخت کار می کرد و شگفت انگیز مهربان بود .. در بابا لنگ دراز تو جودی بودی که با تمام شروری دلچسبش به دل می نشست ... آنشلی با موهای قرمز همه دعوا کردنهای دلنشینش را از تو یاد گرفته بود ... سارا همان که عمویش از هند برایش غذا می فرستاد ... و من آرزو می کردم روبروی تو روی آن میز، شام بخورم – مودب مثل یک نجیب زاده ... در خانواده دکتر ارنست تو آن دختره خلاق و وخوشگل بودی که خاطراتش را همیشه ثبت می کرد – در باخانمان تو همان دختری بودی که با پاریکال سفر می کرد! - پرین ، مادر را دوست داشت و سفر می کرد و تو شدی مسافر ... می بینی هیچ چیزی فرق نکرده آن وقتها بوده ای حالا هم هستی و خواهی بود ... حالا چه فرق دارد همان زمانی که این پسر شروع کرد به دیدن فیلمهای آل پاچینو – آلن دلون – روبرت دنیرو - مارلون براندو و عجوبه های دیگر یک دفعه تو آمدی و گفتی :منم ، همان دخترک رویاهای کودکیت ... و ماندی ... (شاید می خواستی چشم من به پیکر برهنه زنانی که بازیگران نوپای رویاهای نسلمان شده اند – نیفتد تا درآنان دیگر تو را نبینم !!! ) ها ؟ به همین خاطر زود آمدی ؟ ...
خوبیش یک چیز است – اینکه دارد همه چیز را از دریچه تجربه تو نگاه می کند ... مرد را می گویم ... کز کرده و نشسته آن جا ... می گویم :که چه ؟ می گوید : ورق زدن نسخ منسوخ عشقی کهن می ارزد به اس ام اس بازیهای بچه گانه دنیای اطراف تو ... می گویم : تنها می مانی .. می خندد ...
می بینی ... نمی شود ... !!! نمی شود "دوستت" نداشت - خودت بگو می شود؟
ساسمال رفت هندوستان... بدرقه اش کردم ... بهم گفت
: I can’t forgive you , if in future you are do not come to India
بهش گفتم
: our strange world is not seam as our fantastic , just very small ..
...
وقتی داشت می رفت ... و خداحافظ کردیم و اون رفت ... یه لحظه خیلی دلم گرفت ... ولی چند ثانیه نشد ، پاورچین پاورچین اومدی ... و ذهنم پرت شد به تو یه چیز دیگه ...
می بینی چقدرخوبه که تو رو دارم ... خوبه که تو حداقل هیچ وقت نمی ری ... مگه نه !!!
.
.
.
روزگاريست که سودا زده روی توأم!
خوابگه نيست مگر خاک سر کوی توأم!
بدو چشم تو که شوريده تر از بخت من است!
که بروی تو من آشفته تر از روی توأم!
نقد هر عقل که در کيسه پندارم بود!
کمتر از هيچ برآمد به ترازوی توأم!
همدمی نيست که گويد سخنی پيش منت!
محرمی نيست که آرد سخنی پيش توأم!
چشم بر هم نزنم گر تو بتيرم بزنی!
ليک ترسم که بدوزد نظر از روی توأم!
زين سبب خلق جهانند مريد سخنم!
که رياضت کش محراب دو ابروی توأم!
تو مپندار کز اين در بملامت بروم!
که گرم تيغ زنی بنده بازوی توأم!
((سعدی))از پرده عشاق چه خوش ميگويد!
ترک من پرده برانداز که هندوی توأم!

Labels:

Monday, September 18, 2006

...14

سلام
زندگی دارد می گذرد . هیچ چیز عادی نیست حتی من ، حتی تو حتی اینکه دلتنگی من دیگر دارد کم کم به فوران می کشد و مرا حول یک محور خالی دور می زند .. مثل یک حباب خالیست که به حباب خالی دیگری بر می خورد و می ترکد . زندگی من ثانیه های خالی بزرگی شده اند که هی به هم می خورند و لحظه ها را تشکیل می دهند ..
لحظه هایی بی تو --- نفس گیراست و پرهراس ... راستی حالت خوب است ؟ باورش سخت است که هیچ از کسی خبر نداشته باشی و همچنان دیوانه وار بپرستیش ...
سفر – مرخصی – تنهایی – این بیان یک هفته قبل بود ... گذشت ... می دانی هم خسته ام هم پرانرژی ! چه سنخیتی باهم دارند ، نمی دانم اما ... انگار جایی از وجودم بدجور ترک برداشته باشد و خیلی مرموز درد داشته باشد ... خیلی خسته شده است ... اما تنم ، ذهنم و کلا ساختار فیزیکیم روز به روز دارد انرژیک تر می شود ...
می دوم ، می افتم ، می خیزم ومی دوم ... و باز می افتم و این پریشانی را هیچ کسی نیست که دست بر شانه هایم بگذارد و سخت تکانم دهد، آن سان که عقل از کله ام بپرد یا چه فرق دارد عقل به سرم باز گردد تا او را ببینم ... هیچ کس نیست ... می دانی البته دنیا گناهی هم ندارد . من سالهاست که حجتم را با او تمام کرده ام "یا تو ، یا هیچ کس " آری یا تو یا ... اصلا یا تو نه هیچ چیز دیگر ...
باز هم پائیز دارد می آید ... می دانی پائیز را عاشقم نه به خاطر دیوانه کلماتی که همه درباره اش گفته اند ، بلکه به خاطر آنکه ناجور بوی زمستان را می دهد ... بوی دی بوی بهمن بوی اسفند ... من عاشق این سه ماه از سالم ...
خزان زده ای بوده و هستم که در میگساری برگان به یک جایی آن سوی جاده می نگرد جایی در میان زمستان ... آری درختان هم شاید عاشق زمستان باشند تا عریان تر شوند ... تا همه یک رنگ باشند و محجوب بمانند ... نه دست آوردهایشان وزنه ای باشد برای برتر بودن بلکه رهاییشان عنصر تفکیک باشد . آری من اما نه به شکوه درختان عاشق زمستان ، طلب تو را دارم سال به سال که مرا رغبتی ست برای تو را دیدن چو ماه ، شا م به شام ...
بم که بودم زمستان بود ... سرد اما برای آن مردمان پرشفاوت ترین زمستان شاید ... دختری تمام خانواده اش را از دست داده بود ، می دانی صدا می زد ، یک چیزی را ... با لهجه غلیظشان خوب که گوش دادم می گفت : یا صاحب الزمان ، آری به ساحتش رفتم ، به اشتیاق تبرک تولدش ... راویانی گویند که گویا اینجا نماز گزارده اما من می دانی نه آنم که آن راویان را قبول داشته باشم و نه شاید هم ازآنان که گل و سنگ این مسجد را به احترام می بوسند ، خرده نمی گیرم که هر کس به راهی دوست دارد برود ، اما نمی دانم شاید هم همان قصه همیشگی گله باشد که حس می کنم کم کم از آن جدا شده ام ... من همه چیزها را آن طور که خودم دوست دارم ، دوست می گیرم ... دعایش می کنم که دعایم کند شب واقعه پشیمان نباشم ...
روی یک بند نازک راه رفتن سخت است . همه مان می دانیم اما سخت تر شاید کشیدن این بند نازک باشد ، هراس نداشته ای که بدانی ... که تو را به سخره بگیرند به خاطر دوست داشتن هایت ، به خاطر رویاهای پاکت ... به سکوت می اندیشم و به هیچ گاه نیامدن ، دیشب مابین دو نماز گفتم دگر هیچ گاه ثانیه های مقدسش را به ذهن خویش نشکنم ، من به حرمت اعتقاد دارم ، تو نیز هم ، اما شکستن را تو می دانی ، من نه ... شکستی مرا ، سخت شکستی ، چو آینه ای که به لگد خرد شود ، حس شکستن می کنم ، درد بود و درد ، نه طاقت ماندن دارم و چرا دروغ بگویم و نه جرات خداحافظی ... مرا می کشی اما کشته ام هم رو به سوی تو نظر دارد .... یخ می زنم ، یخ ... اما باز نمی دانم چرا از آن سمتها آفتابی دارد مرا به سمت خویش آب می کند ... لامصب عجب گرمی ... من در گذشته ها سیر می کنم ؟ بعضی وقتها از خودم می پرسم به راستی آنقدر که آن گذشته مرا گرفته ... چقدر بر او اثر گذاشته ... ...
روزهایی دور گفتی : "زندگی غیر از عشق چیزای دیگه هم می خواد " خیلی ساده !!! چقدر دستان مرا کوچک دیده بودی ... تو زندگی خودت را برگزیدی ... ازدواج –خانه - بچه – بردن بچه به مدرسه – ساختن دنیایی بهتر برای بچه – نوه .. و الی آخر ، اما من نمی دانم چرا همان اوایل هم هیچ گاه به آن لوپ زندگی سنتی قراردادی ، نظر خوبی نداشتم ... شاید برای همین هم هیچگاه کلمه ازدواج را بر لب نیاوردم ... گله را پس می زنم و به راه خودم می روم ...شاید چوپان ناراحت شود ...اما به او چه ... او در خلق من دست داشت نه در راه من !!! دوستم داشته باش ، کمی اما طولانی ...
می بینی این برگ از نامه دارد تمام می شود بی آنکه من آن جمله را گفته باشم ... اما ای واپسین خاطره تمام زندگیم ، چه فرق دارد بیانش ؟ ، کلماتی مثل "تنگ" – "عزیزم" ، "هراس" – "جدل" ، "دیوانه" – "دوستت دارم" - همیشه و به کرات شاید در طول شبانه روز از خیلی از این موجودات دوپا بیان می شود ، اما دقت کرده ای هیچ گاه از بار معناییشان کاسته نمی شود !!! پس - فقط - دوستت دارم ... همین ...

Labels:

Monday, September 11, 2006

...

من - تو
نفرین بر خط قرمزها