Saturday, April 30, 2005

پرنده سیاه

ای پرندهء سياه
که در سکوت مرگبار شب ميخوانی
با اين بالهای شکسته
پرواز را بياموز.
تمام عمرت را
در انتظار اوج گرفتن بوده‌ای.

ای پرندهء سياه
که در مرگ شب ميخوانی
با اين چشمان نيمه باز
ديدن را بياموز.
تمام عمرت را
در انتظار اين لحظه بوده‌ای تا آزاد شوی.

پرندهء سياه، پرواز کن
پرندهء سياه، به سوی نور پرواز کن
در شب سياه و تاريک.

آهنگ Black Bird، گروه Beatles، آلبوم سپيد، سال ۱۹۶۸


Blackbird singing in the dead of night
Take these broken wings and learn to fly
All your life
You were only waiting for this moment to arise.

Blackbird singing in the dead of night
Take these sunken eyes and learn to see
All your life
You were only waiting for this moment to be free.

Blackbird fly Blackbird fly
Into the light of the dark black night.

Blackbird fly Blackbird fly
Into the light of the dark black night.

Monday, April 25, 2005

شازده کوچولو

آن وقت بود كه سر و كله روباه پيدا شد. روباه گفت: ـ سلام
شازده كوچولو برگشت اما كسي را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: ــ سلام.
صدا گفت: ــ من اينجام، زير درخت سيب ...
شازده كوچولو گفت: ــ كي هستي تو؟ عجب خوشگلي!
روباه گفت: ــ يك روباهم من.
شازده كوچولو گفت:ــ بيا با من بازي كن. نمي داني چقدر دلم گرفته...
روباه گفت: ـــ نمي توانم بات بازي كنم. هنوز اهليم نكرده اند آخر.
شازده كوچولو آهي كشيد و گفت: ــ معذرت مي خواهم.
اما فكري كرد و پرسيد: ــ اهلي كردن يعني چي؟...
- تو پي مرغ مي گردي؟
شازده كوچولو گفت: ــ نه، پي دوست مي گردم. اهلي كردن يعني چي؟
روباه گفت: ــ يك چيزي است كه پاك فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه كردن است.
ــ ايجاد علاقه كردن؟
روباه گفت: ــ معلوم است. تو الان واسه من يك پسر بچه اي مثل صد هزار پسر بچه ديگر. نه من احتياجي به تو دارم و نه تو هيچ احتياجي به من. من واسه تو يك روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلي كردي هر دو تامان به هم احتياج پيدا مي كنيم. تو واسه من ميان همهُ عالم موجود يگانه ئي مي شوي من واسه تو.
شازده كوچولو گفت: ــ كم كم دارد دستگيرم مي شود. يك گلي هست كه گمانم مرا اهلي كرده باشد.
روباه گفت: ــ بعيد نيست. رو اين كرهُ زمين هزار جور چيز مي شود ديد... اگر تو منو اهلي كني انگار كه زندگيم را چراغان كرده باشي. آن وقت صداي پائي را مي شناسم كه با هر صداي پاي ديگري فرق مي كند: صداي پاي ديگران مرا وادار مي كند تو هفت سوراخ قايم بشوم اما صداي پاي تو مثل نغمه ئي مرا از سوراخم مي كشد بيرون. تازه، نگاه كن آن جا آن گندمزار را مي بيني؟ براي من كه نان بخور نيستم گندم چيز بي فائده ئي است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزي نمي اندازد. اسباب تاسّف است. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتي اهليم كردي محشر مي شود! گندم كه طلائي رنگ است مرا ياد تو مي اندازد و صداي باد را هم كه تو گند مزار مي پيچد دوست خواهم داشت... خاموش شد و مدت درازي شازده كوچولو را نگاه كرد. آن وقت گفت: ــ اگر دلت مي خواهد من را اهلي كن!
شازده كوچولو جواب داد: ــ دلم كه خيلي مي خواهد، اما وقت چنداني ندارم. بايد بروم دوستاني پيدا كنم و از كلي چيزها سر درآورم.
روباه گفت: ــ آدم فقط از چيزهايي كه اهلي مي كند مي تواند سر در آرد. انسان ها ديگر براي سَر دراوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دكان ها مي خرند. اما چون دكاني نيست كه دوست معامله كند آدم ها مانده اند بي دوست... تو آگر مي خواهي خوب منو اهلي كن!
شازده كوچولو پرسيد: ــ راهش چيست؟
روباه جواب داد: ــ بايد خيلي خيلي حوصله كني. اولش يك خرده دورتر از من مي گيري اين جوري ميان علف ها مي نشيني. من زير چشمي نگاهت مي كنم و تو لام تا كام هيچي نمي گوئي، چون تقصير همهُ سو تفاهم ها زير سر زبان است. عوضش مي تواني هر روز يك خرده نزديك تر بنشيني.

فرداي آن روز دوباره شازده كوچولو آمد.
روباه گفت: ــ كاش سر همان ساعت ديروز آمده بودي. اگر مثلا" سر ساعت چهار بعد ازظهر بيائي من از ساعت سه تو دلم قند آب مي شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش تر احساس شادي و خوشبختي مي كنم. ساعت چهار كه شد دلم بنا مي كند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است كه قدر خوشبختي را مي فهمم! اما اگر تو وقت و بي وقت بيائي من از كجا بدانم چه ساعتي بايد دلم را براي ديدارت آماده كنم؟... هر چيز براي خودش قاعده ئي دارد.
شازده كوچولو پرسيد: ــ قاعده يعني چه؟
روباه گفت: ــ اين هم از آن چيزهايي است كه پاك از خاطره ها رفته. اين همان چيزي است كه باعث مي شود فلان روز با باقي روزها و فلان ساعت با باقي ساعت ها فرق كند. مثلا" شكارچي هاي ما ميان خودشان رسمي دارند و آن اين است كه پنجشنبه ها را با دخترهاي ده مي روند رقص. پس پنجشنبه ها بَره كشان من است: براي خودم گردش كنان مي روم تا دم موستان. حالا اگر شكارچي ها وقت و بي وقت مي رقصيدند همهُ روزها شبيه هم مي شد و من بيچاره ديگر فرصت فراغتي نداشتم.
shazdeh

به اين ترتيب شازده كوچولو روباه را اهلي كرد.
لحظهُ جدائي كه نزديك شد روباه گفت: ــ آخ! نمي توانم جلو اشكم را بگيرم.
شازده كوچولو گفت: ــ تقصير خودت است. من كه بَدَت را نمي خواستم، خودت خواستي اهليت كنم.
روباه گفت: ــ همين طور است.
شازده كوچولو گفت: ــ آخر اشكت دارد سرازير مي شود!
روباه گفت: ــ همينطور است.
ــ پس اين ماجرا فائده اي به حال تو نداشته.
روباه گفت: ــ چرا، واسه خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: ــ برو يك بار ديگر گل ها را ببين تا بفهمي كه گل خودت تو عالم تك است. برگشتنا با هم وداع مي كنيم و من به عنوان هديه رازي را به ات مي گويم.
شازده كوچولو بار ديگر به تماشاي گل ها رفت و به آنها گفت: ــ شما سر سوزني به گل من نمي مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه كسي شما را اهلي كرده نه شما كسي را. درست همان جوري هستيد كه روباه من بود: روباهي بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم كردم و حالا توهمهُ عالم تك است.
گل ها حسابي از رو رفتند.
شازده كوچولو دوباره در آمد كه: ــ خوشگليد اما خالي هستيد. براي‌تان نمي شود مرد. گفت و گو ندارد كه گل مرا هم فلان رهگذر گلي مي بيند مثل شما. اما او به تنهائي از همه شما سر است چون فقط اوست كه آبش داده ام، چون فقط اوست كه زير حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست كه حشراتش را كشته ام (جزء دو سه تايي كه مي بايست شب پره بشوند)، چون فقط اوست كه پاي گِلِه گزاري ها يا خود نمائي ها و حتا گاهي پاي بْغ كردن و هيچي نگفتن هاش نشسته ام، چون كه او گل من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: ــ خدانگهدار!
روباه گفت: ــ خدا نگهدار... و اما رازي كه گفتم خيلي ساده است: جزء با دل هيچي را چنان كه بايد نمي شود ديد. نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد: ــ نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
ــ ارزش گل تو به قدرِ عمري است كه به پاش صرف كرده اي.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد: ــ... به قدر عمري كه به پاش صرف كرده ام.
روباه گفت : ــ انسان ها اين حقيقت را فراموش كرده اند اما تو نبايد فراموشش كني. تو تا زنده اي نسبت به چيزي كه اهلي كرده اي مسئولي. تو مسئول گلتي...
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تكرار كرد: ــ من مسئول گلمم

قلب دیگر ما



* «هر آدمي دو قلب دارد، قلبي که از بودن آن با خبر است و قلبي که از حضورش بي خبر. قلبي که از آن با خبر است، همان قلبي است که که در سينه مي تپد، همان که گاهي مي شکند، گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد. گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه؛ و گاهي هم از دست مي رود. با اين دل مي شود دلبردگي و بيدلي را تجربه کرد. دل سوختگي و دل شکستگي هم توي همين دل اتفاق مي افتد. سنگدلي و سياه دلي هم ماجراي اين دل است. با اين دل است که عاشق مي شويم، با اين دل است که دعا مي کنيم و گاهي با همين دل است که نفرين مي کنيم و کينه مي ورزيم و بد دل مي شويم.
اما قلب ديگري هم هست. قلبي که از بودنش بي خبريم. اين قلب اما در سينه جا نمي شود؛ و به جاي آن که بتپد، مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد. اين قلب نه مي شکند و نه مي سوزد و نه مي گيرد. سياه و سنگ نمي شود. از دست هم نمي رود. زلال است و جاري. مثل رود و نسيم و آن قدر سبک که هيچ وقت، هيچ جا نمي ماند. بالا مي رود و بالا مي رود و بين زمين و ملکوت مي رقصد. آدم هميشه از اين قلبش عقب مي ماند.
اين همان قلب است که وقتي تو نفرين مي کني، او دعا مي کند. وقتي تو بد مي گويي و بيزاري، او عشق مي ورزد. وقتي تو مي رنجي او مي بخشد... اين قلب کار خودش را مي کند. نه به احساسات کاري دارد، نه به تعلقت. نه به آن چه مي گويي و نه به آن چه مي خواهي.
و آدم ها به خاطر همين دوست داشتني اند. به خاطر قلب ديگرشان . به خاطر قلبي که از بودنش بي خبرند.»

زندگی

قانون يكم: به شما جسمي داده مي شود. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد، بايد بدانيد كه در طول زندگي در دنياي خاكي با شماست.
قانون دوم: با دوستان مواجه مي شويد. در مدرسه اي غير رسمي و تمام وقت نام نويسي كرده ايد كه «زندگي» نام دارد. در اين مدرسه هر روز فرصت يادگيري دروس را داريد. چه اين درسها را دوست داشته باشيد چه از آن بدتان بيايد، بايد به عنوان بخشي از برنامه آموزشي برايشان طرح ريزي كنيد.
قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. رشد فرآيند آزمايش است، يك سلسله دادرسي، خطا و پيروزي هاي گهگاهي، آزمايشهاي ناكام نيز به همان اندازه آزمايشهاي موفق بخشي از فرآيند رشد هستند.
قانون چهارم: درس آنقدر تكرار ميشود تا آموخته شود. درسها در اشكال مختلف آنقدر تكرار مي شوند تا آنها را بياموزيد. وقتي آموختيد ميتوانيد درس بعدي را شروع كنيد.
قانون پنجم: آموختن پايان ندارد. هيچ بخشي از زندگي نيست كه درسي نباشد. اگر زنده هستيد درسهايتان را نيز بايد بياموزيد.
قانون ششم: جايي بهتر از اينجا و اكنون نيست. وقتي «آنجاي» شما يك «اينجا» مي شود به «آنجا»يي مي رسيد كه به نظر از «اينجا»ي فعلي تان بهتر است.
قانون هفتم: ديگران فقط آينه شما هستند. نمي توانيد از چيزي در ديگران خوشتان بيايد يا بدتان بيايد، مگر آنكه منعكس كننده چيزي باشد كه درباره خودتان مي پسنديد يا از آن بدتان مي آيد.
قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگي كردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد نياز را در اختيار داريد، اينكه با آنها چه مي كنيد بستگي به خودتان دارد.
قانون نهم: جوابهايتان در وجود خودتان است. تنها كاري كه بايد بكنيد اين است كه نگاه كنيد، گوش بدهيد و اعتماد كنيد.
قانون دهم: تمام اينها را در بدو تولد فراموش مي كنيد. اگر مشكلات دانستني هاي درون را از ميان برداريد، همه اينها را به خاطر خواهيد آورد.

Friday, April 22, 2005

باز هم مصدق

" در ميان من و تو فاصله هاست .
گاه می انديشم
می توانی تو به لبخندی اين فاصله را برداری
تو توانايی بخشش داری
دستای تو توانايی آن را دارد
كه مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زيبا
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی ."

حمید مصدق

chang to

دوست داری ؟

دوستت داري
براي چادر گل گلي ات
يك سوزن كوچك باشم
يا اصلا پوست يك درخت
تا مثل بچه هاچيزي بنويسي
نوشته
يك پيرهن خوب ليوان پاكن
كه بتواني ، دانش آموز منظمي باشي
يا بادبان يك قايقكه تو را از خشكي ببرد ،‌
دوست داري ؟دوست داري
تا آخر ، دودكش خانه ات باشم
يك گل سر ،‌ از پوست سيب تولدت باش
مدوست داري ؟دوست داري ،‌
مثل بچه ها برايت
تيله هاي شرابي جمع كنم
دوست داري برايت بميرم
تا يك جمجمه ي ترسناك براي قشنگي خانه ات باشم
دوست داري؟

شناسنامه

پسرک!
ازشناسنامه تا امروز
يک نام و يک فاميلي و چند
برگِ ديگ
رتا مهري آبي رنگ
مرا به خاک بسپارد
.اما انگار صفحه ي نام تو-
که بايد روزي نوشته مي شد -
با نقل و با عطر و گلاب
درتاريخ جامانده است.
شناسنامه ام يادبودِ نبودِ توست
در تولدِ پي در پي
روزها!

..

در کنج دلم ، عشــــق کسی خانه ندارد
کس ، جای در ایــن خانه ویـرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیـوانه ندارد
در بزم جهان چون دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که مـی سوزد و پروانه ندارد

...

روي آئينه ي روزي که گذشت
نقشهايي افتاد
همه تکراري و زشت
و در اين حجم که ميشد آنرا
مثل عکسي کهنه
به کناري انداخت -
هيچ شوقي ننشست
انتظارهاله اي بود که بازنقش ديروز مرامي رسانيد
به فرداي دگر
و هنوزنقش لبخندي محوبر لبم پيدا بود
گرمي شوقي گنگ
در تنم جاري بود
تا زوال مطلقفرصتي خواهد بود
در غروب اين روز
با تني خسته، تواني ناچيز
روي اين بستر سرد
ديده بر راهم باز
تا ببينم اين بارنقش آئينه فردايم چيست؟

Wednesday, April 20, 2005

ضرب المثل

احوال این روزای مردم ما :

خرکولی رو بشور
مزدتو بسون


کاش شان خودمونو بیشتر بتونیم قدر بدونیم و پاس بداریم


(این ضرب المثل رو امروز از یکی شنیدم)

فروغ فرخزاد


آيه های زمينی



آنگاه
خورشيد سرد شد
و برکت از زمينها رفت


سبزه ها به صحرا ها خشکيدند
و ماهيان به دريا ها خشکيدند
و خاک مرگانش را زان پس به خود نپذيرفت
شب در تمام پنجره های پريده رنگ
مانند يک تصور مشکوک
پيوسته در تراکم و طغيان بود
و راهها ادامه خود را در تيرگی رها کردند


ديگر کسی به عشق نينديشيد ديگر کسی به فتح نينديشيد
و هيچکس
ديگر به هيچ چيز نينديشيد

ادامه متن شعر

به شعر با صدای غمگين ِ " فروغ فرخزاد " گوش کنيد

Sunday, April 17, 2005

مولانا

اي قوم به حج رفته كجائيد كجائيد‌‌‌ معشوق همينجاست بيائيد بيائيد
‌معشوق تو همسايه ديوار به ديوار‌‌‌ در باديه سر گشته شما در چه هوائيد
‌گر صورت بي صورت معشوق ببينيد‌‌‌ هم حاجي و هم كعبه و هم خانه شمائيد
‌صد بار از اين خانه به آن خانه برفتيد‌‌‌ يك بار از اين خانه بر اين بام بر آئيد
‌گر قصد شما ديدن آن خانه جانست‌‌‌ اول رخ آئينه به صيقل بزدائيد
‌كو دسته ايي از گل اگرآن باغ بديديد كو گوهري از جان اگر از بحر جدائيد
با اينهمه آن رنج شما گنج شما باد‌‌‌ افسوس كه بر گنج شما پرده شمائيد

مانع

در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... .

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: "هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"


ril

چقدر موافقید

روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت كرد واين كه دختر مورد علاقه اش به او جواب رد داده و پيشنهاد ازدواج ديگري راپذيرفته است. شاگرد گفت كه سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ كرده بود و با رفتن به خانه مرد ديگر او احساس ميكند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي كند.
شيوانا با تبسم گفت: "اما عشق تو به دخترك چه ربطي به او دارد؟"
شاگرد با حيرت گفت: "ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟"
شيوانا با لبخند گفت: "چه كسي چنين گفته است. تو اهل دل وعشق ورزيدني و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد. هر كس ديگري هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترك برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني. معشوق فرقي نميكند چه كسي باشد. دخترك اگر رفت، با رفتنش پيغام داد كه لياقت اين عشق ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا كند

Friday, April 08, 2005

نامه آبراهام لينکلن به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهيد. او بايد بداند که همه ي مردم دادگر و همه ي آنها رو راست نيستند،اما به پسرم بياموزيد که به ازاي هر بدکار انساني خوب هم وجود دارد. به او بگوييد به ازاي هر سياستمدار خودخواه رهبر جوانمردي هم يافت مي شود.

به او بياموزيد اگر با کار و زحمت خويش يک دلار کسب کند , بهتر از آن است که جايي روي زمين , پنج دلار بيابد. به او بياموزيد که از باختن پند بگيرد و از پيروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر داريد. به او نقش و تاثير مهم خنديدن را يادآور شويد. اگر مي توانيد به او نقش موثر کتاب در زندگي را آموزش دهيد .

به او بگوييد بينديشد, به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقيق شود .به گلهاي درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز مي کنند دقيق شود و بنگرد. به پسرم بياموزيد که در مدرسه بهتر اين است که مردود شود اما با تقلب به قبولي برسد. به پسرم ياد بدهيد با ملايم ها ملايم و با گردن کش ها گردن کش باشد.

به او بگوييد به باورهايش باور داشته باشد.حتي اگر همه بر خلاف او حرف بزنند . به پسرم ياد بدهيد که همه ي حرف ها را بشنود و سخني را که به نظرش درست مي رسد برگزيند. ارزشهاي زندگي را به پسرم آموزش دهيد. اگر مي توانيد به پسرم ياد بدهيد که در اوج غم و اندوه لبخند به لب داشته باشد. به او بياموزيد که از اشک ريختن خجالت نکشد.

به او بياموزيد که مي تواند براي انديشه و شعورش مبلغي تعيين کتد.اما قيمت گذاري براي دل بي معناست. به او بگوييد که تسليم هياهو نشود و اگر خود را بر حق مي داند پاي سخنش بايستد و با همه­ي نيرو مبارزه کند. در کار آموزش به پسرم نرمي به خرج دهيد اما از او يک نازپرورده نسازيد . بگذاريد شجاع باشد. به او بياموزيد که به مردم باور داشته باشد. توقع زيادي است اما ببينيد که چه مي توانيد بکنيد.