Sunday, August 15, 2010

از سر دلتنگی

خواستم برایت بگویم دلتنگت شده ام ، اما فاصله مجال نداد ...
خواستم برایت بوسه ای بفرستم ، اما فاصله مجال نداد ...
خواستم دستانت را بگیرم ، اما فاصله مجال نداد ...
خواستم ... و هنوز این فاصله ، این فاصله لعنتی نمی گذارد و نمی گذارد ... و من همچنان همان آدم قبلی هستم با همان قلب.
هنوز صبح ها به یاد توام ، شب ها هم. هنوز تکه تکه می شوم به یادت ... به یادت – یادی که همیشه هست ، هم خانه ام و هم زادم- ... دوستت گرفتم و دوستت دارم و می مانم براین ... همیشگی من سلام .
خیلی وقت سفره دلمو برات وا نکرده بودم ، خیلی وقته صداتو نشنیدم و تنهاییمو باهات در میون نذاشته بودم ، می دونی میون میلیون میلیون ادمم که باشی ، قلبت که یه جای دیگه باشه ، بازم تنهایی ، بازم همیشه دلت می گیره ، از بغل شهرتون رد شدم و غمت اومد سراغم ، امسال چندباری گذرم خورده اونجا ، دقیق تر بگم سه بار اومدم تاالان، لای جمعیت به اون شلوغی ، گاهی سایه هایی رو می بینم ، که حس می کنم تویی ، یاد اون جمله ات همیشه با منه که گفتی:"دنیا کوچیکه ، یه بار شاید باز ..." ، اما ..... .
صداتو خیلی دوس دارم ، یه جور آرامش مطلقه ، مثل وقتی ابرا رو اون بالابالاها می بینی– مثلا بالای یه کوه بلند تو شمال کشور ، یا سوار یه هواپیما تو چند کیلومتری زمین – یکنواخت و آرامش بخش .
حالا دیگه همه چی رو پذیرفتم ، و همینجوری که هستی دوستت گرفتم . یه احساس عمیق که خودت هم خوب می دونیش... یه احساس که تو وجودم نسبت به تو جاری ، همیشه و همیشگی ... با منه و در منه ... دوست داشتن تو شاید امید همیشگی زنده بودنم بوده و هست ... با تو معنا می گیره برام اون چیزی که بهش می گن زندگی ، همون که ازش با عشق یاد می کنن ... واسه اینه که همیشه و هرجا خوب ترینها رو برات می خواستم ، و حالا اینجا از این فاصله دور ، از نبودن و ندیدن و نشنیدنت ، گاهی دلگیر می شم ، و عطشم – نسبت به وجودت – تنهایی رو به یادم می اره ...