Monday, June 18, 2007

...

عشق يعني نبودن ، روياي با تو بودن

Saturday, June 16, 2007

محكوم

شام آخر
روايت خاموشي شمع
رابطه بود
و كوچ دستانت
حكايت محكوم شدنيست
به حكم ابد
در فراخي اين دنيا

آن ثانيه
يخ زدن جهنم كي خواهد آمد ؟
تا ما
شهوت ربودن خاطره ات را
همين جا در اين برزخ
خاك كنيم ...

Tuesday, June 12, 2007

یاد تو

و وقتی هیچ بانگی از هیچ جایی نمی آید ، تکصدای لرزانی ، آونگ ثانیه های ذهنِ قلب خسته ام می شود . و آن چیزی نیست جز یاد تو ...
وقتی به بن بست می رسم از همه چیز ، تو هستی ، بعد از هر زیانی ، پست هر دست آوردی ، پس لحظه طلوع و حتی در امتداد یک غروب ، لحظه در لحظه ...
کجایی ؟ شب بوها بویت ، آیینه ها رویت ، دقایت یادت ، دریاها مویت ، و سبزه ها نازت را برایم تکرار می کنند ، اما هیچ چیز ، صدایت را به من نمی رساند ، این موسیقی جانبخش روح که می دانم فاصله گرفته ام از آن ...
به خوابم بیا ... دست نوازشگری خواهان تقدیم مهربانی دلش به توست ... گرمم کن ، دلتنگ آن دمم که به مهربانی مرا صدا بزنی و رنج این همه سال را ببری ، دقت کرده ای فقط به اندازه یک زمستان با من به گرمی سخن گفتی ... و دیگر آن روی را از من دریغ کردی ، من اما غرق شدم به دریای نیازت و تو آن صیاد بود که در تورت مرا نگه داشتی نه به آبم انداختی و نه هم با خود بردی ... اینک اینجا سرد است ، یخ زده ام ... و من آن صید به تور گیر کرده ای شدم که سالهاست نمرده ام ، فقط جان می دهم ، تا بلکه روزی با دستانت ، آن دستان مهربانت ، مرا از این زندان بی میله و سر باز برهانی ... و بدان که دنیا بی تو ، چهار دیواری مسدودیست که روایتگر زندان من محکوم به اسیری توست .
آه ، گرچه نبودنت سانحه ایست ، اما حال ، هم آشیانت هر که هست ، باش با او ... یاد تو دل ویران ما را بس است .

what you want ?

سزاوار برترین چیزهایی ، صدای ناقوس کدام کلیسا آخرین دعای مرا به آمین دلت می رساند . من نامه هایم را بر بال کدام سفیر ببندم تا به شهر چشمانت برساند ... مقیم بارگه ربوبی این قلب شده ای ... راستی حال و هوای پادشاهی چه سان است ، تو که بر مسند همه چیزها تکیه زده ای، تمام و کمال به صورت کاملا مطلق از آن توأم .
حسنه ترین دعیه این قائم که مرا این چنین به عزای غیبت کبری گونه اش به عطش واداشته چیست ؟ بگو ... هر آن ناممکنی را ممکن می کنم، خورشید رابرایت در پاکت می پیچم تا هر وقت تاریکی تو را آزرد هدیه راهت کنم ... ماه را هم پیش خودم می گذارم که اگر از روز خسته و آزرده شدی به قرص ترین شکل سوغاتی چشمانت کنم ... دریاها را برایت آرام می کنم تا موج های بلندشان که ممارستی سخت در راه تقلید از آشفتگی موهای پریشانت دارند ، نتوانند قد علم کرده داعیه ای داشته باشند ... باران را که قرنهاست ، نمادیست از حسرت من در پس رفتن تو ... به هر آن شکل که تو بخواهی به تسخیر در خواهم آورد و به آدرست پشتِ پشت شهر آرزوها خواهم فرستاد، گر چه می دانم دشتمان اینجا کویری و پست خواهد شد اما آنکه جلگه مژگانت هوایی بهتر داشته باشد ، ما را بس است .

سایه

ابهت آب در بی رنگی مطلق آن است . شاید رنگ سایه ای می شد که زوال این مایع فناناپذیر حیات را به صحنه می کشید. حس می کنم بزرگی هر انسان به رنگ پذیری او وابسته است ، و هر چقدر این چند رنگی ها قوت یابد سایه او هم بزرگتر می شود ... بعضی هایمان سایه ای کوچک داریم ، بعضی بزرگ ، حتی در شرایطی سایه به اندازه خودمان می شود ، وآن نهایت فاجعه است ...
و رشد این سایه به ثانیه است ، آنقدر این نمو کوچک است که در چشم نمی آید. تو وقتی به خودت می آیی که دیگر دیر شده است ... نظرم مطلقا سیاه نیست ، بلکه قضیه را باید با عینکی خاکستری رنگ به قضاوت نشست ، این سایه در کسی می تواند شعله های نفرت عشقی محکوم به شکست باشد و در دیگری رسیدن به عبودیت یک ایمان شرک ناپذیر ... که هر دو قابلیت تقسیم دارند و میتوز وار گسترش می یابند و تمام تو را در بر می گیرند ...
در بعضی از ما سایه دیگر ما را عقب می کشد و نماینده دروغینمان می شود به چشم مردمان دیگر ... بالفرض نیکی مرا رنگ می زند و آن قدر بزرگ می شود که سایه ای هم قد مرا می آفریند و دیگر را به این فکر وامیدارد که من خوبم و شاید حتی بهترین ام ... و یا بالعکس ، شر می تواند چنین کاری را به صورت معکوس ، انجام می دهد .
ولی آیا هیچکدام از ما لحظه ای می توانیم از ذات درونی خودمان ، فاصله بگیریم ؟ "ذات" این تغییر ناپذیر جاودانه ، که از عزل تا ابد هیچ گاه دستمایه هیچ رنگی نمی شود ...
گرچه شاید ما سایه هایمان را نمایندگان خویش برای دگران کرده ایم ، اما ذات که فرزند خلف وجدان است، همیشه در مقابل هر تغییر چه به سوی پیشرفت ، قهقرایی یا صعودی مقاوم است .
ولی اندیشیدن به تضاد سایه و ذات راه پیمودنی خطاست و چه بهتر وجودشان را در کنار هم بپذیریم و تلاشمان را در جهت هم راستایی این دو قرار دهیم ... شاید این جمله که می خواهم بگویم بسیار وحشتناک باشد اما بله درست شنیدید ، هم عرض و هم راستایی این دو به نفع مان است ، چه بد و چه خوب ... که اگر برخلاف هم باشند جز فاجعه نمی آفرینند.
اما بگذارید رازی را به شما بگویم ، چه بخواهیم و چه نه ، باید بپذیریم که سایه از نامنظمی چیزی به وجود آمده و منطق پذیر نیست . بالعکس ، وجدان که همیشه فهم دارد ، پس با خود کلنجارنروید و تلاشمان را در آن جهت سوق دهیم که وجدانمان را با سایه امان هماهنگ کنیم ، چون افسار وجدان را می شود به دست گرفت ، اما سایه آن قدر چموش است که خود را با آن درگیر نباید کرد.
خوشا کسانی که سمفونی زندگیشان از هم آهنگی سایه و ذاتشان نت برداری می شود .
پس سایه را بپذیریم که هر چه باشد از ماست ، و آن وجود دیگرمان است. با او به گفتگو باید نشست . بالشخصه دوست دارم ساعتهای طولانی با او به صحبت بنشینم ، سفره دل بگشایم و هرچه ناگفتنی ست بر زبان بیاورم، سایه از من است ، این را پذیرفته ام . بهترین لحظه نمود این رفاقت وزین آن لحظاتیست که در یک پیاده روی شبانه ، سایه نمادینم را که حاصل نوسان نور است ، می بینم و او را به جای سایه جاودانه امان ، به خطابه می کشم و متکلم الوحده وار با او همچو دو دوست صمیمی به گفتگو می روم .
کاش سایه هامان هم آنقدر قابل درک بودند که با همین چشمانمان هم بتوانستیم به نظاره بنشینیمشان .
حال که اجزای آن من دیگر من را دانستیم ، باید سالها به زهد بنشینیم و ریاضت بریم تا به آن قدرتی برسیم که این دو را به کنترل در آوریم . که در صحنه نمایش زندگی ، بازیگر اصلی چه سایه باشد، چه ذات ، هیچ
باکمان نباشد که خود کارگردان تیز چشم تأتر روزمرگیهایمان هستیم.
متأسفانه در کلاس هیچ دانشگاهی کتاب "شناخت سایه" یا اصلا درسی که عنوان "سایه" در آ« باشد مودجود نیست ، و طریقه کنار آمدن با وجود این موجود مأورایی نه اکتسابی ست و نه هم آموختنی ... و اگر سالهای سال سمینارهای متعدد بچینند و از او بگویند ، هیچ گاه شاید به هیچ نتیجه ای نرسند ، چون به تعداد ما آدمها ذات و به تعداد ذاتها سایه وجود دارد، با مسالک متفاوت .
سالهاست از وجدان هایمان فاصله گرفته ایم و با سایه هایمان زندگی می کنیم . همه مان پشت هرطلوع صبح که بر می خیزیم ، انگار به جستجوی گمشده ای هستیم ... کاش می دانستیم غریبه ، همان دیر آشنایمان است ... آری به امید آشتی این دو گوهر وجود ، که روایتگر تعریف سعادت دائمی بشر هستند .

نسبی ؟

تو ای مکشوف برین من ، آن عقیله عشقی که برتر از تو دیگر هیچ چیز نیست . گاهی به موشکافی واقعه های گذشته می روم ، اما هیچ نشان بدی از خود جای نگذارده ای ... شاید ردپای بدخیم من بود که چهره این رفاقت را به چشمت بد جلوه داد !!!
هر چه بود ، ماند ، آری ، اینبار هرچه بود نگذشت ، که ماند . و بر تارک این فاخته دل ، گرمای جانی شد ...
همه چیز تغییر می کند ، اما هنوز دیدن عکس تو مرا به همان حالی می برد که چهار سال پیش می برد ... همه چیز از شکلی به شکل دیگر در می آید ، اما هنوز تو ، به همان شکل ، خود خواه و مستبد همچو یک پادشاه مغرور آن بالاها نشسته ای و من تا ابد محکوم به پرستش فرامین توأم ... سلطان منی ... همه چیز نسبی است اما حرارت خواستن تو ، هنوز هم صدای مطلق سرزمین مسکوت قلب کویری من است ... دیشب حس کردم آدم عجیبی شده ام ، فیلم Damage هم بغض مرا می ترکاند ، وقتی مرد در صحنه آخر فیلم به عکس آنا روی دیوار نگاه می کند، با آن دیالوگ مسحور کننده ...

Dream

فراموش شدگان را به کجای جهنم می فرستند ؟ راستی پاکت نامه داری ؟... راستش را بگو ، وقتی بخواهی در مورد من به خدا نامه بنویسی ، به او چه می گویی؟ از کجا شروع می کنی ، به روی کدام نقاط دست می گذاری؟
می خواستم به او بگویی : دلش تنگ است ، غرور شکسته ای که گاهی مغرور می شود . آسیبهای یک واقعه تا اعماق روحش نفوذ کرده ، می خواستم بگویم دلم بس تنگ است ، ویرانم کرده ای ، و هرگاه هر چیز زیبائی می بینم به یادتمی افتم ، یک گل ، دریا (همان دریایی که می خواستم نشانت بدهمش) ، یک واقعه خوب ، همه ... و هر چیزی ، مرا تا تو می برد ... دلم می گیرد ، تا تو می آیم ... به خود می پیچم و وقتی به آن بن بست همیشگی می رسم ، آن جایی که نبودنت ، ندیدنت ، مرا به تأسف وا می دارد، چه کردم با خودم ،که از دستم سر کردی ...راستی گناه نمی کنم؟ هم به خودم ، هم به تو ؟ تو چه می گویی؟ تو چه فکر می کنی ؟ این عشق که از تو به ظاهر بسته شده و از سمت من ، باز مانده ، چه عاقبتی دارد ... اما هنوز دلم پیش توست ...شبی آمدی و دلت را به من دادی ، چه خواب شیرینی بود، گفتی این جایزه تو برای همه ....... . که از خواب پاشدم ، گریستم ، بگو بعدش چه بود؟، به اسم صدایم زدی و دلت را در دست گرفتی ، گفتی ، دلم برای تو ... این جایزه تو برای همه ... . برای همه ...؟؟؟ برای چه ... بگو بعدش چه بود؟

how are you ?

تو کاشف منی ، یا من کاشف تو ؟ ...
می خواستی پنجره ات را ببندی ؟ می دانی فکر می کنم من نه از آن پنجره ، که از سویی دیگر تو را یافتم و تو ، هم نه از آن که از دریچه ای دیگر واردم شدی ، تو که ساکن دائم وادی تیره این خرقه پوش شده ای ، راه برایت باز یا بسته چه فرق دارد ... ماندگاریت دیگر از این چیزها گذشته ...