Monday, February 23, 2009

شیزوفرنی

خوب انگار من باید بنویسم ، در گرمای دم کرده این اتاق که هیچ چیزش به اتاقهای دیگر این خانه نمی ماند، اصولا من فقط اینجا می توانم خوب بنویسم ، یک جورهایی شرطی شده ام ، و ذهنم فقط اینجا جواب می دهد ... باشد می نویسیم ... می خواهم هرچه که در ذهنم آمد را در این کاغذ بنویسم ، شاید یک داستان ، شاید یک شعر ، نمی دانم ... اصلا قرار نیست شما بعد از خواندن این مطلب نکته جدیدی اموخته باشید ، یا با یک پدیده نوین ادبیات اشنا شده باشید ، اگر حتی به این مقصود دارید این را می خوانید باید بدانید که هیچ چیزعایدتان نمی شود و باید بروید ، اصلا نخوانید من دارم اینها را برای خودم می نویسم ، شما خواستید بخوانید خواستید نخوانید ، من هیچ مسئولیتی را برعهده نمی گیرم ، فکر کنم یک بیماری دارم ، در علم پزشکی احتمالا آنرا شیزوفرنی می نامند، پس من نمی گذارم که چیزی را فراموش کنم ، هر چه در ذهنم بیاید آنرا می نویسم ، الان ساعت 8 صبح است ، من باشکم ناشتا اینجا نشسته ام، حوصله صبحانه را نداشتم ، ظهر شاید رفتم از این بقالی سرکوچه ، با آن سبیلهای بلندش خرید کردم ، مرد خودبیست ، ولی خودم یک بار دیدم که با یک زن داشت گل می گفت و گل می شنفت ، خوب دنیا دیگر اینجور شده است، و زنها احتمالا فرشته اند ، کاریش نمی شود کرد ، نمی دانم از آدمهای قد کوتاه هیچ وقت خوشم نمی آمد ، این هم همینطور است قدکوتاه و کمی فربه ، با آن سبیلش ، می شود مثل یکی از شخصیتهای کارتونی ، که قبل ترها وقتی بچه بودم دیده ام ، فکر کنم چاق و لاغر بود . آخ ، تشنه ام شد ، یک لیوان آب بیاورم ...
لیوان های شیشه ای را نمی دانم اولین بار چه کسی اختراع کرد ، اما به هرحال کار خوبی نکرد ، بدیش این است که می بینی لیوانت چقدر کثیف است ، وحال هم نداری بروی آن پائین بشوری و بیاوریش ، پس مجبور می شوی چشمت را ببندی و آب را هورت بکشی بالا ... اصولا دل چرکین نیستم ، ولی بعضی وقتها ، حالم از بعضی چیزها بهم می خورد ، مثل یکبار که در مترو مردی را دیدم که چاقو خورده است ، پیرهن و شلوارش هردو مشکی بود ، به قیافه اش می آمد چهل سالی داشته باشد، همسن خودم ، موجه می نمود ... موهایش داشت به سفیدی گرایش پیدا می کرد ، تمام چهره اش هم خاکستری شده بود ، با آن پیراهن سیاه احتمالا صبحی حدس زده بود که روز آخر عمرش است ، در خون می غلتید و من تا او را دیدم ، البته او که نه ، خونش را دیدم ، حالم بهم خورد ، و تا می توانستم بالا آوردم ، فکر کنم چندسانتی روده و مری هم همراه با استفراغم به بیرون جهید ، تا شب فقط چهره مرد و خون در ذهنم بود و همه جا را به کثافت کشیدم ، راستی شما فکر می کنید سربازها در جنگ چه می کنند ، حالا الان وضع بهتر شده است ، چند موشک کروز می فرستند و همه چیز نابود می شود ، فکرش را بکن ، نادرشاه ، یا اسکندر ، در روز چقدر خون می دیده اند ... شهامت می خواهد ...
به هر حال آب خوردم ... این روزها عجیب همه اش تشنه ام می شود ، شاید به خاطر این گرمای لعنتی ست ، گفتم گرما ، یاد پارسال افتادم در پیست اسکی ، همراه با دوست دخترم ، که حالا نمی دانم کجاست ، لباسهای ورزشی و البته زمستانیمان را پوشیده بودیم ، وبرف هم چند روز قبل ترش باریده بود ، رفتیم یک جایی که دامنه دیدش کل پیست را در بر می گرفت ، ان بالای بالا ، نزدیکهای ظهر باد تندی شروع به وزیدن گرفت ، و سوز سرما را به عمق تنمان برد ، آن دختر نگاهی به صورتم که داشت کم کم برنزه می شد ، انداخت و گفت چه می شد الان کمی از هوای تابستان را همراهمان داشتیم و بیرون می اوردیم و استفاده می کردیم ، ... نگاهش کردم و گفتم ، تو برایم این گرما را می آوری ، و همین کلمه باعث شد که شب فراموش نشدنی ای را با هم داشته باشیم ، اصولا چون زیاد می نویسم ، جملات هوشمندانه زیادی برای این مواقع دارم ، و این شاید تنها پوئنی بوده که خدا به من داده... در دهه پنجم زندگی آدم خیلی بیشتر از همیشه محتاط می شود ، چون مرز را حس می کند ، و من هم مرز را حس کرده ام ، هر چند هنوز هم مثل قبل تر ها همین جور بیخیال و ولنگار زندگی می کنم ، مجرد و تنها در این گوشه شهر اتاقکی دارم و این شاید به مذاق خیلی ها خوش نیاید ، و حتی برای خیلی ها عجیب باشد ، مثلا کمترینش در پیدا کردن خانه بود ، هیچ کس به من خانه کرایه نمی داد تا این زن چاق را پیدا کرده ام ، اسمش را گذاشته ام مادمازل گوشت ، این خانه را از شوهر دومش به ارث برده و تمام سه طبقه اش را کرایه داده ، البته من در تنها اتاقی که در طبق مافوق سه ، فکر کنم برای مستخدم ، طراحی شده ، زندگی می کنم ، یک چیزهایی در مایه های اتاق زیرشیربانی ، البته نه به آن شکل خانه شخصیتهای داستانهای چارلز دیکنز ، ولی به هر حال جالب هم نیست ، این مادمازل گوشت ، که فعلا با شوهر سومش دارند ، از نعماتی که شوهر دومش برایش به ارث داده استفاده بهینه را می برند، اخرهای هر ماه سروکله اش پیدا می شود و بقیه ماه ، چشممان به جمالش روشن نمی شود، با آن صورت گرد و گوشت آلودش ، چشمانی پف کرده دارد ، انگار همیشه خدا خواب بوده و تازه از رخت خواب بیرون آمده، لب بالایش جای چند بخیه دارد ، و دماغ کوچکش اصلا به صورت گردش نمی اید ، ابروهایش را معمولا خیلی نازک اصلاح می کند ، و چهره سفید و قرمزش خیلی بامزه مثل آن زنیست که در تام و جری همیشه دنبال تام می افتاد .از دیگر مشکلات مجرد بودن آن که هرجا می روی یک جورهایی به آدم نگاه می کنند، بعضی ها عاقل اندر صفیه ، بعضی ها به چشم ترحم ، انگار مثلا معلولی یا یک پا نداری ، بعضی ها مثل یک جانی ، بعضی ها هم با رشک ، به هر حال من اصولا کسی نیستم که برایم مهم باشد مردم درموردم چه فکر می کنند ، مثل یکبار که داشتم در یک رستوران با یک دوستی غذا می خوردم ، یه دفعه او سیبی را برداشت و بدون این که پوست بکند ، جلوی چشم تمام آدمهایی که آنجا بودند خیلی بدوی گازی زد و شروع به خوردن کرد ، گفتم ، فلانی پیشت مهم نیست ، خیلی روشنفکرانه ، از پشت عینکش نگاهی به من انداخت و گفت : "مردم را بیخیال دنیا را بچسب " ،

Saturday, February 21, 2009

والنتاین

حالا والنتاین است و عشاق به هم گل ، کارت پستال و هزاران چیز دیگر می دهند ... من گوشه این عشق عجیب ایستاده ام واز دور نبودنت را نظاره گرم ، پس بگذار برایت یک کارت پستال ترسیم کنم و با باد برایت بفرستم ... کارت سفید باشد ، سفید مثل آن روزهای دلت ، یک کودک گوشه ی آن ، معصوم و مطیع، در دست کودک یک نخ که امتدادش می رسد به یک بادبادک ، بادبادک در باد حیران، زمین زیر پای کودک اما پائییزی باشد و زرد ... و گوشه ی کارت با خطی ساده نوشته:" برای عمرم بخاطر یک عمر " ... راستی کارت پستال که بی گل نمی شود ، یک شاخه گل هم افتاده باشد پائین بغل پای کودک . قرمز ، پرپر ...