Saturday, June 24, 2006

تلخ

آیا زمان ایست دارد؟ من متنفرم از تک تک ثانیه های این ساعت که یک بار قراردادی بیش بر دوش ندارد و تنها می گذرد - به هر حال زمان من سالهاست که ایستاده یک جایی کنار تو
یک جایی کنار آن دخترک تلخ ! شاید بچه گانه باشد ولی مدتهاست چایی ام تلخ است - قهوه ام تلخ است شکلات را ترک کرده ام و کلا تلخ شده ام به حرمت ظاهر تلخ همیشگی تو-
تلخ
تلخ
تلخ

Wednesday, June 21, 2006

...10

سلام
تعداد نامه ها دو رقمی شد و من در این فکرم که تو به چه اندازه ای ؟
تو بزرگترین رویداد منی ...در این شکی ندارم
عزیزکم
می گذاری به فدای آشفتگیهایت بروم ؟ می گذاری وقتی که می گویی دیگر عزیز نگو در قلبم عزیز بخوانمت؟ تو بهانه ای برای عشق یا عشق بهانه ای ست برای تو ...مرا راهنمایی کن
دیروز این را نوشتم :
در این بازار مکاره
که مرگ را به بهاء می دهند
انسانیت به مفت عرضه می دارند
و مردمان همه درپی حرامترین نان بازارند
من ...
همه هیاهوها را کنار زده
و تو را طلب کرده ام
...
بی پایانی
.
می دانی زیباترین جای این شعر برایم فاصله بین خطوطش بود - آنجایی که سه نقطه خورده
آری ...
از یک چیزهایی باید فاصله گرفت تا دیدشان. باید از یک چیزهایی خیلی دور شد تا فهمیدشان
و من از تودور هستم --- زندگی نباتی هه می دانی همه اش تقلا بوده و هست - تقلایی پر از آزمایش و خطا - من هیچ گاه نگفته ام که بیراهه رفته ام که بیراهه است اگر بگویم در بیراهه ام .. تو می گویی پسر برو به دنبال زندگیت .. - و آیا زندگی چیست ؟
ساده است من تو را دوست دارم و به قول خودت هیچ دلیلی برای دوست داشتن کس دیگر لازم نیست
پس من دارم آن جور که دوست دارم زندگی می کنم
کاش می دانستی حضورت چقدر آرامشم می دهد،
.
گاهی فکر می کنم تو خطای من هستی یا من خطای تو ! و به این می اندیشم که گاهی آدم خیلی تنها می شود دست به موهایم می کشم و در آینه مرد را نگاه می کنم و آن تار موی سفید را و می پرسم آیا آن روز این تار مو چه رنگی بود بعد به آن دقیق می شوم و از آن تار مو می پرسم اگر او بود حال چطور بودی دست رویش می کشم و به دستانت فکر می کنم ...
فاصله بین خطوط را خواندی؟
یاد دوران دبستان افتاده ام کلاس علوم بود فکر کنم - معلم براده آهن می آورد روی یک کاغذ می ریختیم و بعد زیر آن کاغذ ، آهن ربا می گذاشتیم - چه اشکالی به وجود می آمد - برای آن لحظه هایمان محشر بود. به یاد داری ؟
و مغناطیس های این زندگی چه اشکالی ساخت :
زیر باران باید رفت
پنجره هر روزه
مسافر
دیداردر شهر شلوغ
شب نشینی پای تلفن
اشک
...
خدا نخواست
چله نشینی
کربلا
دوباره اشک
یاعلی
و هنوز هم می سازد و می سازد و می سازد
روی تختم دراز می کشم تختی که از حضور تو آشفته است ! شبی نیست که بی تو بگذرد خودت هم می دانی ... خوبی تاریک شب می دانی چیست ؟ پرده ای ندارد ! در آن تاریکی سالهاست که تو با من محرمی ! من به موهایت دست می کشم و به چشمانت خیره می شوم گه گاه دستانت را سفت - همانطور که همیشه می خواستی - در دست می گیرم و با تو حرف می زنم ! نگویی پررو شده ای که نیاز به توضیح نیست که فقط یکبار و آنهم یکبار موهای تو را دیدم ، کجا ؟ در عکس و آنقدر شرم کردم که نگو پس برای من فلسفه نباف ... که داری گناه می کنی ... هه
می دانی آن لحظه ها اما یک تفاوت عمده وجود دارد و ان این است که تو مهربان می شوی تو مرا درک می کنی و دقیقا تمام آن کارهایی را می کنی که که هیچ گاه بروز نمی دهیشان همانگونه که می خواهی اشک می ریزی و حرف می زنی و من گوش می دهم
چیزی که شاید باید برعکسش اتفاق افتد تا من راحت شوم - انجام می گیرد ولی من به آرامش می رسم
باورت نمی شود بارها شده که از خستگی نای هیچ نداشته ام اما باز هم تو آمده ای و به لطف آمدن تو من ساعتی بیدار مانده ام
این نامه نمی خواهد هیچ نقطه ای داشته باشد این برگ دهم این نامه بود منتظر برگهای بعدیش باش

Labels:

Sunday, June 18, 2006

...9

سلام
می دانی جایی برای رسیدن به تو به مقابله نشستم . حریفان قدرم سه تا بودند- اولی ظلمات شب بود - شکستش دادم - تنهایی مطلق بود او را هم بردم و آن اخری سکوت هر روزه با او به تساوی رسیدم ولی به هر حال به جام جهان قلبت راه یافتم - و بعد از آن در آن دوران کم سنی و بی تجربگی خویش را می خواستم برای مسابقه با ، کوه - انسان - دژخیمان دختری آماده کنم که اولین تجربه ام بود و آخرین تجربه ام ماند ...
تو بهتر بازی می کردی در این شکی نبود - و من خام اسیر چنگال تو شدم - تیم های یک نفره مان به میدان رفتند - میدانی به وسعت عشق ... تو عاشق بودی من اما چرا دروغ بگویم نه به اندازه امروز... من از فرسنگها آن طرف تر به زمین تو آمده بودم و این فرصتی بود برای تو ... هر چه باشد بازی کردن در زمین خودی بسیار آسان تر است - ولی میدانی فرقمان چه بود ؟ آنکه مهمان بود تو بودی نه من . که او که خواست برود تو بودی نه من !!! آری تو بودی که ترک کردی مرا --- پس خیلی محترمانه به این نتیجه می رسیم که تو مهمان بودی و من میزبان ... ولی در زمین تو !!!
سوت داور - صدای اولین زنگ تلفن بود ... بازی آغاز شد . من در حرکت بودم و تو گفتی :"این بسیار جذاب است که در یک روز زیر سقف آسمان یک شهر نفس می کشیم. " من به آن شهر آمدم -- شهری شلوغ با آدمهای دستپاچه ... تو را دیدم ... دختری با چشمانی به وسعت یک دنیا اما پر از غم و آن غم چشمانت را دوست داشتم ... تو از ماندن گفتی ... و من نه سنم و نه تجربه ام اجازه می داد که توپ را تا این حد به زمینت پاس بدهم البته این را هم بگویم نمی خواستم با تو - تو که صادقترین انسانی هستی که تا حال دیده ام بد تا کنم -- بگویم می مانم و بعد خیلی راحت خودم را روی زمین بیندازم تا داور به نفع من سوت بزند و من زمینت را ترک کنم و نهایتش مرا با یک نفر دیگر تعویض کنند ... حرفها زده شد - اشکها ریخت لحظه ها گذشت و تو پرشکوه ترین جمله ای را که گوشم تا به حال شنیده به من گفتی و من سرشار از تو شدم ... سرشار از حس تو ... حس پاک و امن عشق ... راستش را بگویم آن لحظه دیگر حس کردم که دیگر دوستت دارم ... و من مسافری بیش نبودم -- برگشتم و لحظه ها گذشت...
می دانی یک بار یک داور آمد ولی از بخت بد من آن داور هم از سرزمین تو بود .. و خیلی ماهرانه به سود تو توپ زد ومن به دل گرفتم و هیچ گاه فراموش نمی کنم استاد پیرت را ...
تو توپ را پاس می دادی به من و من به تو !!! مسابقه جالبی بود ... تنهایی در آفساید ماند و سکوت شب جایی پشت زمین به اوت رفت ...
تا دقیقه نود همه چیز خوب بود دقیقه نود می خواستیم با هم یک تیم شویم ولی تو هنوز دوست داشتی این بازی دو تیم داشته باشد در دو سوی یک زمین ... تو زمین را می خواستی ترک کنی . ولی نتیجه یک بر یک بود و طبق قانون باید به وقت اضافه می کشید و اگر هم کسی پیروز نمی شد پنالتی کمان ابرو همه چیز را مشخص می کرد ... اما تو زمین را ترک کردی و من سالهاست که در نتیجه یک بر یک مانده ام ... هیچ گاه نمی گویم برنده ام و بر روی کاغذ هم تو هیچ گاه نبرده ای ... اما می خواهم با شهامت تمام تو را برنده این بازی بدانم که شادی تو را دوست دارم ... بگذار مدال افتخار را بر گردن تو آویزم و خیلی باشکوه تو را بالا بفرستم ... جای همیشگیت ...
حال می دانی چه شده . هر سه حریفی را که قبل از تو بردم تا به مرحله تو رسیدم، هر سه با هم با قلدری تمام برگشته اند و قصد جانم کرده اند ... و در این تنهایی مرموز تنها یاد تو آرامشم می دهد ای ورای همه تخیلهای من ...
-----
پانویس : دیروزتو لحظه هایی که داشتم بازی ایران رو نگاه می کردم یه حس اومد سراغم که شاید توی این لحظه دارم کاری رو می کنم که تو هم داری اون کار رو می کنی به چیزی نگاه می کنم که شاید تو هم داری به اون نگاه می کنی ... گفتم یه چیز برات بنویسم بهش بخوره ...
پانویس دوم : ...
پانویس سوم :
جایی برای رسیدن به تو به مقابله نشستم . حریفان قدرم سه تا بودند. اولی ظلمات شبانه بود ، شکستش نفس گیر بود .دومی تنهایی بی حدمطلق ،که او را هم بردم و این آخری سکوت هر روزه ، با او به تساوی رسیده ام . و به این نسق به جام جم ( یا جام جهان نمای ) دلت راه یافتم . اما نمی دانستم کار زار این میدان را همتی باید تا بشود در عنفوان جوانی و بی تجربگی خود را برای مسابقه با کوه دژخیمان دختری آماده کنم که اولین تجربه ام بود و آخرین تجربه ام ماند ...

Labels:

Wednesday, June 14, 2006

...

آنقدر راحت بودم و آسوده می خوابیدم که هفت شب ، پشت سر هم ، هر شب خوابت را دیدم
گرچه با خواندن آن سطر در وبلاگت دلم گرفت
گر چه هیچ مسیجی نیامده بود
اما
هیچ چیز فرقی نکرده
هیچ چیز
...
...
تا حالا اینطور نشده بود
هفت شب !!! باورش برای خودم هم سخت است

Monday, June 05, 2006

vacation

today , i have go to vacation ...
...

carlos today leave our project , he will be stay at home for long time...

today i am talk with mr shin about our process for marriage . he said that s very wonder ...
he has only two girl , but he told me , iranian girl is limited.
and also he said to me , money is not important for married , you should be try to faster about this matter. just love .

this is very wonder to me .. befor i think he has't any feelings ,

right now i am stay at office

any way no problem , i must be habit to that .

so , best wish

love you...

Saturday, June 03, 2006

8 ...

سلام
باز هم هوای نوشتنت به سرم افتاد...
زندگی افسانه ایست بین دو آه
می دانی
من تو را می خواهم بدون حضور تو
من تو را می خواهم مدفون در خاطراتم
من تو را می پرستم
زندگی رویای را نمی خواهم ابدا . اینکه فکر کنم به تو ، این اصلا هدف من نبوده و نیست اما تو چاره ای برایم نگذاشتی - رفتی و حال اما خودت بگو چاره کار در چیست :
خیلی ساده است من هستم
و قلبی عاشق تو
اما تو نیستی
خودت بگو چه کار می توانم بکنم ؟ راهی داری یاعلی بگو نامرد باشد که نرود؟
شب به کناری می روم . من هستم و تنهایی می خواهم از تنهایی اما عبور کنم. ناگهان فکری می آید: عبور کردن میسر نیست ، فکر چاره ای دگر کن . آری باید از آن بگذرم و فقط اجازه دهم گاه گاهی بیاید آخر فقط در این دنیا تنهاییست که رمز عبور مرا دارد.
البته می دانم این هم هدیه ایست از تو
تو با رفتنت این هدیه را به تنهایی دادی : رمز عبور من.
آری تنهایی می آید دریچه ها را باز می کند و پا می گذارد به دشت پروسعت تفکرم .
می دانی چون تنهایی زاده توست، پس بوی تو را می دهد ! برای همین دوستش دارم
تنهایی اما خوشمرام است با خودش بساط بزم را هم آورده - کمی اشک - چراغی خاموش صدای شجریان و بعد ازآن سکوتی ممتد .
شروع می کنیم به حرف زدن از تو می گوید که سالهاست رفته ای
حالت را از او می پرسم
بی خبر است
حالم را می پرسد :
بی خبرم
و او جواب دهد
"رنگ رخساره خبر می دهد از راز درونم"
جرعه ای شراب آورده گلاسی برای من می ریزد و گلاسی برای خودش : رو به سوی من می کند و می گوید به سلامتی تنهایی
و می نوشد
و من می گویم
به سلامتی تو
و می نوشم
اولین گلاس فائقه نمی کند پیک دگری می طلبم و او ناگفته می فهمد
دومیش را تعارفم می کند
و این بار می گوید
به سلامتی عشق
و می نوشد
و من باز هم می گویم :
به سلامتی تو
و می نوشم
سرمان گرم می شود
گویا دارد اثر خودش را می گذارد مست که می شوم تو می آیی اصلا می دانی چیست عزیزم؟ تو خود خود مستی هستی . ، می آیی. من مست شده ام مست ازیاد تو. تو عاقل و زیبا آن گوشه نشسته ای مثل همیشه. من اما پاتیل و خراب اسمت را صدا می زنم تو ولی جواب نمی دهی . جرعه دگر طلب می کنم شاید بهتر شوم و این بار از تو می خواهمش اما تو نمی ریزی .. نگاهت می کنم ساقیم شو اما نمی ریزی صدایت می زنم نمی ریزی
حس می کنم به طرفم می آیی
شاید هم مست باشم و نفهمم ولی حس می کنم به طرفم می آیی نزدیک می شوی فاصله ای نداریم می گویی می خواهی مستت کنم؟ مست تر از اینها شرابی ناب به تو بدهم که هیچ کجای عالم لنگه اش را نیابی
با سر تکان دادن می گویم بلی
وتو ...
و من مستم می شوم و نمی دانم چه می شود. اصلا به یاد ندارم چه شد چون مست مست مست بودم
به راستی که تو چه کردی؟ که نه تا این لحظه اکنون که با اطمینان می گویم تا ابد از تو مستم
نوار شجریان به انتها رسید
اشک ها خشک شد
صبح شدو آفتاب آمد
تنهایی رفت
من ماندم و یک قلب آتش گرفته و هر چه گشتم تو را ندیدم
تنها کاغذی که نوشته بود :
"می خواستم عزیز تو باشم خدا نخواست"
...
...
...
و حال دیگر هیچ وقت تنها نیستم چون یاد تو همیشه با من است

Labels:

شقایق

شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت
تمام غنچه ها تشنه ومن بي تاب
و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود
ز آنچه زير لب
مي گفت :شنيدم سخت شيدا بود
نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود- اما
طبيبان گفته بودندش اگر يک شاخه گل آرد ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و بسوزانند
شود مرهم براي دلبرش آندم شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را
به دنبال گلش بوده و يک دم هم نياسوده
که افتاد چشم او ناگه به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد
و به ره افتاد و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت \
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من براي دلبرم هرگز دوايي نيست
واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!! نمي فهميد حالش ر
ا چنان مي رفت و من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟ نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه روي زانوهاي خود خم شد
دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد
کمي انديشه کرد- آنگه مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي زهم بشکافت
زهم بشکافت اما ! آه صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را به من مي داد
و بر لب هاي او فرياد بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي بمان اي گل
ومن ماندم نشان عشق و شيدايي
با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد
گل هميشه عاشق شد
...
متن زیباییه - گفتم شما هم بخونید