Monday, July 30, 2007

دوست بداريم

قسم
به كاهش زمان از پس گذر خاطره ات
و عادي نشدن نبودنت
روزي
پرتوي نور قديمي از حادثه اي خاموش
خواهد آمد
تا چشمان مان تر شود دوباره
شايد ان لحظه ناب
بيشتر دوست بداريم
اري باور اخرين من اين است
دوست بداريم ، بي هيچ چشمداشتي

Saturday, July 28, 2007

مرگ

مرگ از چه انسان را می شناسد؟
از مردمک چشمان؟
یا شاید از اثر انگشت
ولی مطمئن هستم تو را
از ناز نگاهت خواهد شناخت
آخر همو مرا کشت
و بدان مرگ ، مرگ می آورد

WHICH COLOR?

سهم من از بهشت


به تناسب ادراکم از رنگ چشمانت است

عکس تو

همه چیز دروغ است

تو ، دنیا ، بهشت

ما حدیث فراموش شدگانیم

کاش خدا آیه ای نازل می کرد بدین مضمون :

"و ما شما را آفریدیم ، و سخت پشیمانیم . پس ، فردا نابودتان می کنیم."

آن گاه

دو راه داشتیم

یا خودکشی یا زندگی

تو را نمی دانم

اما من

یک روز تمام به عکست نگاه می کنم ...

Sunday, July 15, 2007

زهر

سقف بلند آروزهايم
را ربودي
و به بادم دادي
آه اما بي خيال ، دوست مي دارم تو را


گرچه از تبرك نامت
زهرش نصيب ما شد
و الف آسودگيش قسمت دگري
به زهر راضيم
سر مي كشم دمادم
كه حداقل در حرف
از او بيشتر تو را دارم ...

Thursday, July 05, 2007

...

اين برجسته كردن ها شايد بهانه ايست . روز تو، نه آن قسمت پر رنگ تقويم است كه هر روزه اين دلي .
و اي كاش مي دانستي براي يك نفر هر روز ، روز توست .
روزت مبارك

بانوي من

شايد بايد گوش ها را
روزي همچو ماهي تنگ تنهائيمان
عقب بيندازيم
و هيچ نشنويم از آواهاي اين مردمان
پشت پنجره خيمه بايد زد
رفت در آب
هجاي باران را از ناودان شنيد
و مست شد
به راستي
كوچه مشرقي احساست را
فقط درمستي
بايد شنيد
و تو اي ماهي دشت تنهايي من
من به كمي اكسي‍‍ژن
پياله اي احساس
و دامني پر از مهرباني
از تو
و فقط از تو
محتاجم ...
بانوي من ...
اي شرقي مست
تو ادراك صبحي پشت كنگره طلوع
اگرم تمناي نور باشد
اين بار مرا آتش نزن
و به راهم نسپار
كه خود نور خويش بودن ، بس دشوار است ...
و مي دانم صبحي دوباره تو را خواهم ديد
در اين ديدار دوباره
من به تو سكوت خواهم داد
خروار خروار .

مسافران روايت جاده
بر تو نخواهند گفت
خود بايد براني .
بانوي من ...
نفس بكش
تازگي ها نفس كشيدنمان هم سخت است براي بعضي ها
لبخند پيشكش .
چشمان بد نبيند چشمانت
نفس بد نيفتد بر نانت
جماعت ما خاصان را دوست ندارند
تو را همچو دنياي كوچكشان ، كوچك مي خواهند.
بانوي من ...
بغض دارم
دل مي گيرد از سرزنش هاي اين ساعت
كه با عقربه هاي ملولش
روايتگر عبور است
از همه چيز .
بانوي من ...
بانوي ابدي من
سرانگشتان نازكت
نيست
كه بوقت رنجيدن از اين مردمان
فرونشاني غم هايم را
و من به ياد يادت دلخوشم
و تا ابد فراموشت نخواهم كرد.
هه ، فراموشي ...
در مني ، صبح تا شام
با مني ، در خواهم هم

بانوي من ...
دوست داشتنت
نه از روي عادت
كه ايمانيست
فارغ از سنت و عرف
با هر چه باشم
با توأم
با درخت
با روز
با شب
با خواب
با دوست
با زن
با كار
با توأم
هيچ نيستند جز نماد تو.
بهشت و حتي اگر باشد جهنمي
در اين دنياست همه
و تو جلوه آني .
ما براي ناكرده هايمان سوال مي شويم
نه از براي عكس العمل هاي فطرتمان
و من تو را نبوسيدم .
و رنج خواهم برد تا ابد
در اين برزخ ..

بانوي من ...
اين آن گاه قبل از طوفان
ديگر نيست
ما حديث فراموش شدگانيم
كاش بودي
تا دستانت مهرباني را قاب بگيرد
و بياويزد بر سردي دستانم
قول مي دهم ديوار ساكتي باشم.
بانوي من ...
دوري ، و دوريت فاجعه ايست.
و من با يك نگراني از جنس عشق
به تو مي انديشم .
اي غرور ويران شده من

بانوي من ...
بانوي شرقي من
در مرزي دور
براي تبرك روزت شمع مي خرم
و اين بار نيز مثل آن سالهاي پشت سر
تنهايي ، با يادت جشن مي گيرم
بانوي من ...
بهترين من
بانو .

Sunday, July 01, 2007

عاشقی

پنداشتم که اول آسودگی ست عشق پندار من به باد شد از کار عاشقی