Tuesday, May 30, 2006







Good morning God, Iove come to talk to you in the quiet of the day
Before the hustle and bustle come my way
Help me Lord walk in your light and only do as you would have me to
Let my actions reflect those only pleasing in your eyes
Let my words be comforting and knowledgeable so that I appear wise
Make me the example you would have me be




Good morning sunshinehow are you todayYou're the sunshine of my lifewho brightens up the wayClouds of doom and dreadall seem to disappearMoments are the happiestwhen I have you nearMay your day be as joyfulas you have made meHope every minute of your lifebe the happiest they can be


Good morning my loveplucked a flower for youThe brightest in the garden still fresh with morning dewYou're glow of the morningthe sunshine of todayThe sweetheart of my lifethat's how it's gonna stayGood Morning



Life is like a bed of thornsand we are like the rosesurrounded with thornsLife is like a gardenand we are the flowers,very beautiful in springLife is like the clockwhere time never waitsit always run on usLife is like a moviesweet to watchtoo hard to produceLife is a battle fielddesigned for warbut we're burn to winLife is a dance floorwhere we stepholding handsLife is like musicwhen listen to gives inspirationLife is like a hanged pictureone can remove the framebut the picture remain the same.



When You Need Me

If one day you feel like crying..

call me

i don't promise you that I will make you laugh,

But I can cry with you

If one day you want to run away..

Don't be afraid to call me.

I don't promise to ask you to stay,

But I can run with you.

If one day you don't want to listen to anybody,

Call me..I promise to be very quiet.

But,If one day you call and there is no answer..

Come fast to see me,

Perhaps I need you

Sunday, May 28, 2006

من از این صنعت تقدیر عجب می مانم که مرا از تو فقط یاد توام قسمت بود
سختی های آدم هم نسبی اند حالا می دانی چه زجرم می دهد؟
چراغ خاموش آی دیت ساعت دوازده ظهر
...
خوش به حال سایه ات که همیشه دنبال توست او هیچ وقت تو را خاموش نمی بیند او هیچ وقت از کنار تو نمی رود او هیچ وقت به کنار صخره آن دریای دور نمی رود که تو در آنجا نیستی او هیچ وقت موج ها را بی تو نمی شمارد
او هیچ وقت عصرهای جمعه دلش تپ تپ نمی افتد
او هیچ وقت با عجله ساعت دوازده آی دیش را نمی زند
او هیچ وقت آخرین لحظه شب را به یادت نمی نشیند
خوش به حال سایه ات
ولی می دانی من و سایه ت یک شباهت داریم
او هیچ وقت بدنت را لمس نمی کند
و من هم
می دانی
به قول آن شاعر در فراسوی مرزهای تنت
آری
در فراسوی مرزهای تنت دوستت دارم
که من روحی را لمس کرده ام که هیچ کس نکرده
روح یک دختر شرقی
روح یک عجوبه شگفت انگیز اما ناز
تو خواب را بر من ترجیح می دهی و من اما تو را بر بیداری بی تو
چه بهتر که خواب باشم آن روز که تو نباشی
زیر خروارها خاک
...
و این خاک می تواند جواب عشق پاک یک پاکباز باشد که عاری از هر دورویی و نیرنگ فقط می پرستید اویی را که او را نخواست.
دلم گرچه درد می آید از زخمهایت اما بگذار بزرگ شوم زیر ابهت خنجر کمان گرفته ات
من به تو ایمان دارم و این ایمان است که زنجیر بندگی به پای بنده می کشاند تا در کشاکش ثانیه های غمبار زندگی پر آه پشت هر ثانیه معبودش را ببیند.
آه اگر لحظه تو را می آورد
د.

Labels:

Wednesday, May 24, 2006

حسین

چند تا چیز دیگه هم هست
ما هنوز گیجیم که شمر با بریدن سر حسین - حسین رو کشت یا برا همیشه زنده کرد
هنوز نمی فهمیم که شمر بد بود اگر بود چرا دست خدا شد اگر خوب بود چرا حسین رو کشت و اصلا چرا شمر کشت نه اینکه خدا خواست ؟
ما نفهمیدیم که ما وقتی تو عاشورا گریه می کنیم برا خودمون و حال زارمون گریه می کنیم که یه وقت از نسل اونهایی نباشیم که اون شب حسین رو ترک کردن
یا گریه می کنیم واسه اونایی که با حسین موندن و غبطه شون رو می خوریم؟
ما هنوز نفهمیدیم که ابوالفضل آب که نخورد ، واقعا چقدر عطش داشت؟ یعنی واقعا اون ور چه خبره که باید اینقد ما هم عطشش رو داشته باشیم یا نداشته باشیم؟
ما نفهمیدیم هنوز وقتی علی اصغر
نوزاد رو می کشن اون تیر بهش زندگی چند هزار ساله می ده یا تو کودکی دفنش می کنه ؟ یا هنوز تو این گیجی موندیم که یه کودک می تونه چقدر بزرگ بشه با مردنش ولی ما آدمایی که خودمون فکر می کنیم بزرگیم چقدر می تونیم کوچیک باشیم ؟
ما نفهمیدیم وقتی زینب می گه فقط زیبایی دیدم ما چرا سیاه می پوشیم اصلا مگه این نیست که سیاه رو کریه می دونیم پس چرا واسه اون زیبایی زینب سیاه می پوشیم؟
ما هنوز نفهمیدیم آدمهای دنیا چه طرز تفکری دارند که می آیند و خاک بلا خیز ترین دشت عالم رو به عنوان مهر نماز درس می کنن؟ پس این وسط چرا می گیم کربلا؟
ما نفهمیدیم تو اون کربلا فرات تشنه موند یا اهل بیت ؟
ما آدما وقتی خیلی یکی طالب چیزی باشه می گیم با کله رفت به سمتش ...
ما نفهمیدیم قبیله بنی اسد موقع دفن تن بی سر حسین اول اونو شناختن یا نه ؟ یا مثل ما بودن ؟ بعد اگه شناختن واقعا فکر کردن اونو خاک کردن؟ حالا گیریم که خاک کردنش -- اون که نه آهسته آهسته با سر به سمت اون دویده بود ... چه فکر کردن واقعا -- فکر کردن خاکش کردن؟ تازه من هنوز جواب سوال اولم رو نگرفتم اصلا اونو شناختن ؟ یا مثل ما ....آره؟
من هنوز نفهمیدم همیشه می گن نماز شب همیشه می گن شب قدر همیشه همه چیزای خوب مال شبای آدماس حالا چه جور حسین می آد ظهر عاشورا را کلاس درس می کنه ؟
شاید سنت جدش رو زنده کردن اینقدر درکش واسه ما خلایق دیر گیر سخت بوده که می خواسته بگه هی جماعت ببین نگین تو تاریکی گفتما تو دل روز گفتم یه وقت شکی واستون نمونه - یا چیز دیگه ای بوده؟
ما هنوز نفهمیدیم ...
(این متن نیاز به ویرایش داره ولی شرمنده در عرض نیم ساعت بیشتر از این نمی توانستم)

Monday, May 22, 2006

تقدیم به تو

اگرباز بیایی
و شاه بیت شعرم شوی
تو را می سرایم -
ذره ذره
در تو اوج می گیرم
لحظه لحظه
و درآخر
جایی میان واپسین مصرع
به احترامت می میرم
تا هیچ گاه پایانت را نبینم....

Sunday, May 21, 2006

یک نمونه از صدها متنی که می نویسم و سیو درفت می زنم نه پابلیش می کنم

نیستی ولی یادت هست انتظارت هست نگاهت هست اصلا یک کلمه همه هستیم فقط تو نیستی

می دانی از ما گذشته که دیگر کلاس بگذاریم و نمی دانم غرور نگه داریم و ننویسیم و وقت آمدن دیر کنیم و از این قرتی بازیها ساده بگویم دلم برایت تنگ شده
ساده بگویم حسابی دلم می زند و تپش پشت تپش تو را می خواند ای واژه از تو معنا گرفته
می دانی
فروغ جایی گفته بود تنها صداست که می ماند اما
او نمی دانست که جایی کلمه است که می ماند
و من تمام کلمات را بر پیشانی نقطه می نویسم و به تو تقدیم می کنم

می خواهم ساده باشم آری ساده بگویم منتظرت هستم م ساده بگویم دلم هنوز بی قرار است م ساده بگویم تحمل ندارم
ساده بگویم عاشقت هستم
ساده بگویم دوستت دارم
و البته این را هم بگویم
و ساده هم بگویم
که هیچ گاه به دنبال جسمت نیستم
من سرزمین کشف نشده ام را می خواهم
و مطمئن باش
هیچ گاه به انجایی که دیگران پا گذاشته اند دیگر دوست ندارم پا بگذارم
سرزمین من سرزمین قلب توست پهناور و بزرگ جایی که غیر از من هیچ کس نیست من آن سرزمین را عاشقم نه سرزمین تنت را برای همین است که می گویم دیگر نمی خواهم ببینمت
چون نگاهی که مرا عاشق کرد نگاه بکری بود و دستانی که دل مرا برد بکارتش را فقط به من شکسته بود
گرچه غرورم را شکسته ای آنهم نه یکبار و دوبار اما تکه هایی از غروری که در من به جا مانده نمی گذارد که دیگر به تو نگاه کنم وقتی در کنار دیگری بوده ای

Labels:

Saturday, May 20, 2006

موی سفید

مایکل : جمشید تو چرا عصر جمعه مثل همه ایرانیا نمی ری اتاق
من : ........
مایکل : زندگی رو آسون بگیر ببین یه تار موی سفیددر اوردی
من : کو - کجا ؟
و مایکل بهم نشونش داد
رفتم تو آیینه دیدمش اولین تار موی سفیدم رو
موقع برگشتن می گه
برو یکی رو پیدا کن عاشقش بشو بعد همش به اون فکر می کنی و زندگیت معنا پیدا می کنه
من موندم به این دیوونه چی بگم ؟
mick : just you choose your way to go every where , god will be help to you , ok? only start.
me : i am already selected that one.
mick : realy ?
me : yes
mick : grate , can you tell me where can i find to her ?
me : i am also do'know , just my heart contacet to her , nothing more
mick : ok , you must be joint to her
me : never ,this is impossibe
mick : never say never
me :becuse , we are always together , but body ....
mick : i am can't speacking any more...
me : me too ..
mick : jamshid always remmber in love body is no mean ...
me : ...
...
من چه بگویم به مردمان،‌
چو بپرسند
قصه‌ی این زخم دیرپای پُر از درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!...
(شاملو)

Monday, May 15, 2006

...

سلام به تو
چه طوفانیست که مارا از هم دور و باز به هم بر می گرداند نمی دانم .. هر چه هست چیزی در درونت پنهان است - یک زیبایی حضور که مرا وادار به برگشتن می کند - چیزی که هر ثانیه باعث می شود ذهنم را ، یاد تو قلقلک دهد
شبیه آن قصه مادربزرگ است ، همان پسری که عاشق ماه پیشونی شده بود
صدایش را می شنید لحظه پشت لحظه - خوابش را می دید هر شب . اولین یادش بعد بیداری یاد او بود و آخرین ، قبل از سکوت خواب رفتن ... و این یاد نگاه - جایی به کنجی از ذهنش چسبیده ان کنج لبها آن نگاه مهربان که به گریه اش می انداخت
او عاشق چیزی بود که نبود و آیا من هم عاشق ماه پیشونی شده ام؟ م
هر چه هست طلایه دار هستی و این واقعیت من است
من تو را در خودم فریاد می زنم و این را عیان می گویم من دوستت دارم تا همیشه یاد آن نگاه مرا آواره کرده است و این هیچ ... هیچ گاه نمی تواند ترکم کند هیچ گاه
من از طوفانهای مرگ آوری گذشته ام طوفانهای سرنوشت همانها که خیلی سعی کردند تو را از من ببرند اما به ظاهر فقط برده اند- فقط به ظاهر . آن نگاه معصوم و پاک اما هوشمند هیچ گاه با این طوفانها نمی رود -
هیچ می دانی چند بار کنار دریا رفته ام و تو را در تلاطم دریا غرق کرده ام . اما هر بار همچو کودکی باز دوباره از ساحلی دیگر دویده ای به طرفم و من همچو پدری که فرزندش را از خانه بیرون انداخته باشد اما بعد برگشتش باز آغوشش را برایش باز نگه دارد - آغوشم را برویت باز گشوده ام و باز برگشته ای به همان جای همیشگیت ، آخر جزئی از منی
اصلا می دانی چه سخت می توانم خودم را بی تو تعریف کنم . یک لحظه فکرش برایم محال است. من بی تو یعنی چه ، گرچه تو این تعریف را شاید دوست داشته باشی اما من نه . حتی تو شاید تو بی من را هم دوست داشته باشی اما می دانی من برای این یک مورد ، راحتی خاطر تو را می خواهم ، چون یکجای این فرمول من با تو برای رسیدن به مجهول راحتی تو بود که خودت خیلی راحت با آستینت صورت مسئله را پاک کردی
اما ندانستی که آویزه آستینت می شود این پاک کردن و شد
او که پاک کرد از روی تخته سیاه زندگی مرا عجب - عجب نمی دانست که با این کارش مرا به خویش نزدیکتر می کند
سایه ذات من شده است او
حالا اما نمی دانم ایا کسی جز من اورا دوست دارد یا نه - کسی به اندازه من خوابش را می بیند یا نه - اصلا اینها بدرک آیا ماه پیشونی من خودش خودش را دوست دارد یا نه ؟ من هراسم این است نکند خودش هم از خودش بیزار باشد - نکند شبی سایه شب او را بگیرد و من نفهمم نکند برود و من نفهمم نکند نکند نکند
در خیابان (گمانم فاطمی بود) جلوی همه رهگذرها نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گریه کرد- یادت هست گفتم نگاه مهربانت را که می بینم گریه ام می گیرد
آن لحظه هراسم از چه بود و حالا هراسم از چه
" دلم از شیشه اس "
ولی مرا ببخش که آن روز پشت کیوسک تلفنی روبروی شاهچراغ ، تو را سنگدل صدا زدم مرا ببخش و به من حق نده و مرا ببخش . اصلا بگذار همین حالا پشت لحظه انتظارت به خاطر همه حرفهایی پریشانم که گاه ذهن زیبایت را پرعصیان کرده عذر بخواهم
من به فدای نازهایت بروم حتی اینکه می گویی یک می آیم و تا خود دو هم شاید نیایی مرا عاشق تر می کند حال می کنی این تاثیر معکوس را؟ چه کنم عزیز ، چه کنم ؟
گر مصور صورت آن دلستان خواهد کشد
در شگفتم ناز آن صورت چه سان خواهد کشد
ای مصور صورت یار مرا بی ناز کش
چون به نازش می رسی بگذار من نازش کشم
تو می گویی نیازی به اهدای مرحم کس نداری اما من ساده بگویم مرحم می خواهم یک جائیم درد می گیرد
آن جا که کنترل تمام من را دارد همان جا درد دارد می فهمی ؟ درد دارد ...
وقتی از پشت تمام حادثه های روزمره می آیی و غبار خسته گی بر روی شانه ات نشسته من می دانم ، گرچه صدایت نیست ولی در نوشته هایت می خوانم این آزردگی را- اما چه کنم نمی گذارد یا شاید نمی گذاری ... به همان که در تمام قلوب رخنه نام اوست قسم در سکوتم تمام حرفهایم را می زنم پشت فریاد نقطه هایم ... گاهی شاید یک نقطه قربان صدقه ات می رود – یک نقطه نوازشت می کند و یک نقطه دوستت دارم را می گوید – اما همه را در خودم می ریزم و فقط به ظاهر نقطه می آرمش هیچ نمی توانم بر زبان بیاورم عزیزکم ... ...

Labels:

Wednesday, May 10, 2006

...

ادامه آن نامه بی نقطه
:
مادر زمین را می گویند دریاست است مادر دریا می گویند ماه است مادر فریاد می گویند سکوت است و این ها همه انعکاس همدیگرند اما تو می دانی چرا مادر منی ؟ آخر انعکاس لحظه های منی - وقتی پشت یکبار تو را فکر کردن بار دیگر می آیی هیچ کاری نمی شود کرد -
دلم گرفته
خیلی دلم گرفته
خیلی وقت است زندگیم ماشینی شده یک ماشین کوک شده گاهی فکر می کنم این فیلیپینی ها هیچ گناهی ندارند که امروز که مثلا من یادم رفته ژتون غذایم را تحویل بدهم و غذا ندارم هیچ به ادم تعارف نمی کنند و به فاصله یک متریم دارند غذایشان را می خورند و هیچ نمی پرسند چرا غذا نداری
سیستم اینجوریشان کرده شاید بالاخره یک سال کار بدون تعطیلی و سه هفته مرخصی چیزی بهتر از ماشین نیستی
شاید اشتباه می کنم و باید فراموش کنم آن گوشه قلبم را که نیازش اندک محبتی بیش نیست
یک کلمه محبت یک کلمه راهنمایی اینها اصلا به درک - یک لحظه احساس مهم بودن کردن در پیش تو شاید ندانی چقدر برایم ارزش داشته باشد ...
مادو با هم حرفها می زنیم بی آنکه پرده ضخیم فاصله مان را کنار بزنیم
گاهی به فکر می افتم هراس تا به کی ؟ تا به کی ؟ هراس رفتن تو
هراس لحظه ای که دیگر نباشی
هراس تورا طلب کردن ...وانهادن تو و تنهایی
آری هراس تنهایی
با هم حرف می زنیم باز - بی آنکه چشمهای هم را ببینیم .
و این هم برایم کافیست
دلم برای آن روزها آن روزهای دور تنگ می شود آنقدر که به حال مرگ می افتم - سالهاست که دوستت دارم
و حال اما هراس
هراس تنهایی مرا در خود می خورد و این هراس را دوست ندارم ببینم
و چه زیبا گفتی :
"عاشق به چشم معشوق دل نداده اسیر و برده اس "
و من این اسیری را هم می پذیرم
در این زندان انفرادی هر چندمدت چند قرص نان از برکت نوشته های دست نازنینت خوردن بهتر از آزادی و هیچ گاه تو را نه دیدن است.
حروف این کلمات که بیرون می ریزند قلبم می لرزد شاید جایی در شمال غرب بدنم هوا طوفانی ست چون جبهه پرفشاری سالها قبل از آن گذشته
اینکه وسط حرف زدنم بروی را اصلا ناراحت نمی شوم اخر مرا دوست نداری اما من دوستت دارم بی هیچ چشمداشتی
می دانم و می دانی این هر دو را
به غیر از این - آنجا محل کارت است... این را یادم نرفته
ولی می دانی یک جایی دارد به من می گوید که مرا اندکی به اندازه یک ذره هم که باشد دوست......
....
بگذار خوب گوش بدهم ببینم چه می گوید
...
و حرفهایی هست برای نگفتن
و چقدر هم
.
به هر حال هر چه باشدبه اندازه یک دنیا دوست دارم که راحت باشی
که یک لحظه احساس کنم زیر سقف آن شهر شلوغ دختری به اسم .... دارد آسودگی را بعد مدتها تجربه می کند مرا نیز به وجد می اورد
راستی من چرا هیچگاه در نبود تواسمت را نمی نویسم ؟
می دانی آخر دوست دارم بگذارمش برای لحظه های تنهایی - آنجا که در سکوت با تو همکلام می شوم و تو را حس می کنم آنجا صدایت می زنم به اسم
آیا آن که جوابم را می دهد تویی ؟ یا تو ی دیگر تو

Labels:

Monday, May 08, 2006

تا حالا حدود ده بار از اول تا آخرش را خوانده ام :

دلم از شیشه اس
صاف
شفاف
پهناور
اما تیز ...

Sunday, May 07, 2006

...

می خواستم دنیا را عوض کنم
وهمه دنیا عوض شد
اما نه کار من بود


می خواستم انسان را دگرگون کنم
و همه انسان ها دگرگون شدند
اما نه آن شکل
که مرا نیت بود

و
حال دیگر
فقط می خواهم
تو را
همان گونه که بودی
نگه دارم
بی هیچ تغییری
پیچیده در رویاهای کاغذی ام
و تو
می دانم
هیچ گاه عوض نخواهی شد
همان گونه که بودی گریزپا
پرطغیان و جنگجو
ویران گر
رودخانه آتش

یک ذهن نباید با مکان و زمان تغییر یابد، ذهن در جای خویش است و در خودش می‌تواند از بهشت، جهنم ساخته و یا از جهنم بهشت بسازد. جان میلتون