Sunday, October 21, 2007

سعدی









من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم






تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری


که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم






خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم


که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم






هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد


که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم






هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی


مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم






گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت


مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم






گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد


گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم






مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان


چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم






من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم


مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم






گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم


تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم






نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی


همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم






خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی


که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم








سعدی


Saturday, October 20, 2007

...

فشار خونم افتاده .... ناجور

Wednesday, October 17, 2007

پرستش

صدای ناقوس از دور به گوش می رسید، دیوارهای اتاق انگار صدا را بهتر انعکاس می داد، تابلوی رنگ روغنی سمت چپ در ورودی آویزان بود، دقیقا روبروی پنجره ای که بی حفاظ رو به کوچه باز می شد، میز کهنه ای کنار پنجره قرار داشت ، دو فیلتر سیگار توی زیرسیگاری روی میز بود ، یکی از پایه ی میز را با زرورق سفیدی پوشانده بودند، موکت خاکستری رنگی کف اتاق را تمام فرش کرده ، جز همان پایه زرورق شده کنار آن باقی پایه ها همه روی موکت افتاده ، یک صندلی چوبی که پشتیش با چرم آلبالو رنگی تزئین شده و روبروی میز و صندلی در آن سمت اتاق کمد کوچکی که دارای دو قسمت عمودی بود ، خودنمایی می کرد. آینه قدی بزرگی به دیوار سمت چپ کمد اویخته بوند ، روی میز اما فقط یک بطر ویسکی و یک کاغذ سفید بود . مرد قلم را در دست گرفت ، ژنده پوش و خراباتی به نظر می آمد، پشت هر سطر یک جرعه می نوشید، ابروان پهنش روی چشمان درشتش خودنمایی می کرد، ریشش را چند ماهی بود که اصلاح نکرده بود، کت سیاه رنگ پوشیده وبا موهای ژولیده اش چهره ای بسیار کریهiبه خود گرفته بود، اما نگاهش که به کاغذ می افتاد ، ریزدانه های اشک را آسان می شد در چشمانش تشخیص داد، یک کام دیگر از بطری سیاه رنگ گرفت، انگار تمام جانش خلاصه شده بود به این مایع زندگی آور ، گاه با خود چیزی می گفت : "سلامتی چشمانش" و باز می نوشید ، "سلامتی انگشتان نازک دستانش " و ...
"الیویرای من ، ای تمام کائنات را تو مقدم ، تمام صحنه خاکستری دنیا اکنون دست به دامان تو بسته است... الیویرا اینک اینجا پائیز است ، برگها سرخ و خزان زده اند ، اما خودت خوب می دانی بعد از هجرتت همیشه هوای سینه ام سرد بود، پائیز و تلخ بود... شاید به خاطر همین هم هست که پائیز را به تو تبریک می گویم ... پائیز فصل اشکهای درخت است ، آن گاه که رستن رنگی دیگر می گیرد .
الیویرای من ، سبز باش ... خزانی سبز ."
کاغذ را در دستان بزرگش مچاله کرد ،و به سطل آشغال آبی رنگ پلاستیکی ای که در گوشه سمت چپ اتاق بود، انداخت. سطل پر از کاغذهای سفید خط خطی بود ... دستها را در موهایش فرو برد ، اینک شاید بیش از 10 ساعت بود که می خواست برای الیویرا که قرار بود بعدازظهر به شهرشان بیاید، بنویسد. اما نمی توانست ، می خواست اما نمی شد.
از جا بر خواست ، تمام فضای اتاق را طی کرد ، ولی هیچ به ذهنش نمی آمد. واژه ها از برش رخت بربسته بودند، میدان کلمات در دشت سینه اش به وسعت دنیایی بود ، اما به وقت نگارش هیچ نمی یافت.
الیویرا را دوست داشت ، ساده اما قدیمی . تمام پیکرش را پوشانده بود، عشق قدیمی و همیشگیش. روزی برایش نوشته بود :"تو را بیشتر از شراب نیز دوست دارم." دائم الخمر بود و در شهر همه او را به نام یوهان مست می شناختند. اما هیچ کس رازش را نمی دانست ، دائم الخمری او بعد از واقعه جانکاه رفتن الیویرا اتفاق افتاد، چشمان زیادی را بعد از چشمان الیویرا دید اما او چیزی دیگری بود .
وقت نبودنش همیشه برایش می نوشت ، اما حال که دیدار میسر شده بود ، هیچ نمی توانست به رشته تحریر در آورد، اعتبار قلم مرکب است اما مرکب خیال یوهان خشکیده بود . جرعه ای دیگر نوشید ، بلکه از فکرهای دیگر رهایی یابد. و باز نوشید ، سعی می کرد اتاقش را خالی نگه دارد ، آخر همه چیز را می شکست چون تقریباٌ هیچ گاه هیچ کنترلی بر حرکاتش نداشت.
"بانوی من ... ای دٌر گرانبهای انگشتر زندگیم ، بی تو روزها پرمشقت و سیاهند – با تو اما ... ، اما ؟؟چه بگویم ، که من هیچ گاه نوازش باد موافق بودنت را بر عرشه کشتی بی ناخدایم به تجربه ننشسته ام ... "
باز هم مکث کرد ، هیچ نمی توانست – شاید هم نمی خواست .
الیویرا دنت سانته از نجیب زادگان ایالت ریکا بود ، ایالتی که فرمانرواییش همیشه بین خانواده های "دنت سانته" و "بوریو" دست به دست می شد . اما حالا با نفوذ دولت در تمامی نقاط کشور دست فئودالها و ثروتمندان قدری از حکمرانی بر این ایالت کاسته . البته بعضی از افراد این دو خاندان از درون ازچنین اتفاقی راضی بودند ، چه که بار مسئولیتی بزرگ از روی دوششان برچیده می شد و دیگر نیاز به سروکله زدن با رعایا و حتی دیگر ملاکان نبود، با انبوه ثروتی که داشتند می شد به تمام تفریحات و سرگرمی های متداول اشراف زادگان اقدام ورزید و امورات خرج و دخل خانواده و املاک کشاورزی را نیز با گماشتن چند مستشار رفع و رجوع کرد ...
الیویرا دنت سانته فرزند میکائیل دنت سانته یکی از اشراف پرابهت ایالت ریکا اینک می خواست به محل اقامت آقای یوهان کریستی بیاید ، آشنایی آنها به سالهاپیش باز می گشت و اینک الیویرا یک فرزند پسر داشت که احتمالاً وارث بخش عظیمی از ثروت خانواده دنت سانته می شد ...
کالسکه با چهار اسب بسیار زیبا از تیره براون اسکاتلندی با سرعت هر چه تمامتر حرکت می کرد ، گه گاهی مارتین خادم همیشگی خانم الیویرا به پشت سر نگاه می کرد ، تا احیاناً اگر خانم اوامری داشته که در اثر سروصدای ایجاد شده از ارابه و سم اسبان به گوشش نرسیده ، بشنود و انجام دهد ...
اتاقک کالسکه چهارنفره بود و پنجره کوچکی که با پرده خز پوشانیده شده تنها روزنه ای بود که مسافر می توانست به بیرون نگاه بیندازد... الیویرا هم آشفته به نظر می رسید، کلاهش را از سر در آورد و کناری گذاشت، دستکش سفید رنگی در دست داشت و لباس بلند سفیدرنگی که گلهای ریز شرابی رنگ خیلی زیبایی آن را تزئین نموده و در روی سینه اش تا یقه با تور حالت باله مانندی را برایش ساخته بود ... آستین لباس تا ساعدش آمده و فاصله ساعد تا دستکش را دستبند طلای زیبایی آراسته بود . موهای بلند و بافته شده اش را به دور هم آویخته ، طوری که وقتی کلاه سرش می گذاشت هیچ پیدا نبود ...
در دل زن غوغایی برپا بود ، می رفت اما چیزی در درونش او را به برگشت فرا می خواند ، چهار سال از آخرین باری که یوهان را دیده ، می گذشت . اولین عشقش که به طرز فاجعه آمیزی به شکست مختومه شد. اکنونی زندگی خوبی با پسر یکی از اشراف زادگان شهیر ایالت داشت ، که حاصل آن همان یک پسر بود ، یوهان را دوست داشت ، حتی بیشتر از هر چیز دیگر . اما این را جز خودش هیچ کس نمی دانست ، حتی خود یوهان . این همه سال تنها جایگاه این عشق غریب سینه بزرگ الیویرا بود . حس مالکیتی عجیب به یوهان داشت و از آزردن و هنوز دوست داشته شدن لذت می برد، چیزی شبیه یک امتحان بزرگ که پا را آنقدر فرا گذاشته بود که او را طرد کرده و با کس دیگر پیمان زناشوئی بسته بود. تمامی نامه های یوهان را نگه داشته بود و همه شان را خط به خط از حفظ بود . حس مورد پرستش قرار گرفتنی که بعد از هربار مرور یک نامه به سراغش می آمد ، آن قدر برایش جذاب بود که هیچ گاه نمی خواست ذره ای از عشق یوهان به او کاسته شود ، گاه از اندیشیدن به این که یوهان اینک دارد به من می اندیشد ، کیف می کرد . به وجد می آمد و سرخوش به بستر همسرش می رفت و تا ساعتها عشق بازی می کرد ، بی آنکه لحظه ای از روی گناه به یاد یوهان بیفتد ، ولی همیشه می دانست آغاز گر آن حس چه کسی بوده .

یوهان در اتاق کوچک خود هنوز با خود کلنجار می رفت ، عشق بی رحمش بعد از این همه سال به دیدنش می آمد ولی او حس می کرد هیچ ندارد که نشان دهنده بار سنگین ایام دوری باشد . با خود مرور می کرد چه می تواند به او بگوید اما انگار تمرکز ذهنش اصلا در دستانش نبود . چه می توانست بگوید؟ آیا او برای شنیدن حرفهایش می آمد یا کار دیگری داشت ؟ یعنی می خواست جبران مافات کند؟
مرد دست در موهای ژولیده و پرپشتش برد ، با خود اندیشید برای هر کار و منظوری آمده باشد ، مثل همیشه برای من فرقی ندارد. می خواهم فقط ابراز کنم و از آن آتش درون سینه ام زبانه ای هرچند اندک را به او نشان دهم . می دانم مثل همیشه خواهد گفت :"عوض نشده ای" ، "دست بردار از این کارها" ، "برو دنبال زندگیت" ، "می نمی توانم از آن تو باشم " . و ...
ولی مرا دیگر چه به این حرفها ... باید چیز تازه ای بگویم ، تا این بار دیگر مثل دفعات قبل با کلامی نابجا و نابخردانه او را از خود بیزار نکنم .
چه بگویم ؟ ... یعنی چه می خواهد؟ چه دوست دارد؟ اگر این بار هم دیدارمان بخواهد برود برای سالیان سال دیگر چه کار کنم؟ ... باید این بار دیگر او را به دست بیاورم .
ذهن یوهان پر از این چنین افکاری بود ، یک درگیری دائمی که او را می آزرد... لحظه ای یاد خودش افتاد ، با این چهره ، این موی سر ، این وضع را چه چاره ای بیندیشم ؟ خدایا ، خدایا چه کار کنم ؟
ناگهان صدای شیهه اسبی افکار یوهان را در هم شکست ، لحظه ای به خود آمد ، نکند خودش باشد ، گریگور قاصد الیویرا که خبر آمدنش را دیروز داده، گفته بود که در ساعات بعدازظهر خواهد آمد ، اما اینک یک ساعتی به ظهر مانده بود ، با خود گفت : "چرا اینقدر زود؟ این هم حتما از آن کارهای محیرالعقل همیشگیش است ."
زن زیبا در کالسکه کمی جابجا شد ، آئینه کوچکی را از کیف دستی چرمش بیرون آورد و چهره خود را ورانداز کرد، با خود اندیشید: " این بار دیگر ، پیشش خواهم رفت تا هم او و هم خودم را از این مخمصه نجات دهم ، فقط کافیست او بفهمد که این همه سال من هم پا به پای او آمده ام و هیچ گاه حتی گامی از او عقب نبوده ام ، شب و روز به یادش و همیشه دعایش می کردم . گاه شبها برایش اشک ریخته و خوابش را دیده ام ... آری دیگر بازی بس است ، عشق پنهان شده همچو موریانه ای دیوارهای قلب را می خورد و تا به خود بیایی هیچ از دلت باقی نمی گذارد و تو آن وقت به عقل می آیی که هیچ دلی نداری ، بگذار این باقی مانده را از او دریغ ندارم ."
مارتین دیگر کاملا اسبها را مهار کرده بود ، زن خیلی پرانرژی از جای برخواست و آهنگ رفتن ساز کرد، تا مارتین خواست در را باز کند ، خودش بیرون جهید . چیزی درون سینه اش سنگینی می کرد، یوهان پنجره را باز کرد و روی بالکن آمد . وقتی به بالکن رسید ، زن دیگر از کالسکه بیرون آمده و اطراف را نگاه می کرد، ناگهان چشمش به بالکن افتاد ، و مردی را دید، آری خودش بود، یوهان او ...
پاهایش آشکارا می لرزید ، همه سلولهای بدنش کرخت شد ، یوهان بی تحرک به پائین می نگریست ، باد گیسوانش را مواج کرد و چند تار مویش روی صورتش افتاد ، الیویرا چشم در چشم یوهان دوخت ...
با خود گفت : " یعنی این هموست ؟ او که تمام مرا می پرستد؟ او که گاهی مرا بی تاب می کند ؟ یعنی همان مردیست که یادش حس غریبی را به سراغم می آورد که هیچ کس قادر به آن نیست . اکنون چه کار کنم ؟ یعنی قصه ما همینجا به پایان می رسد ؟ نکند او هم بعد از لمس من دیگر پرواز کند؟ نه .... نه .... نه .... "
یعنی آن مرد می توانست بعد از این هم ، همچنان زن را بپرستد؟ یا عادی شدن عادت زنجیر عشق را نازک و نازک تر می کرد تا آن گاه که از هم بگسلد ... نه ؟ ، زن با خود گفت : "نه ، من دوست دارم پرستیده شویم ، نمی خواهم فقط دوستم داشته باشد ... این چهره ، این موهای ژولیده ، این سرو و ضع ،این نگاه غریب ، نشان می دهد هنوز دیوانه ام است ، اگر با کس دیگر بود ، هیچ گاه نمی توانست چنین حالتی به خود بگیرد.نه ، نه ، او باید تا ابد مرا بپرستد ، باید برگردم ، نمی خواهم مرا فتح کند ، حداقل برای یک نفر دست نیافتنی باشم ."
زن برگشت ، سرد و بی روح ، حتی دست هم تکان نداد ، سوار کالسکه شد َ، به مارتین گفت :"بر می گردیم"
کالسکه حرکت کرد . اسبها شیهه زدند ، گرد و غبار ناشی از حرکت آنها تا چند لحظه آن اطراف ماند ، مرد بی تحرک و منجمد بر بالکن نظاره گر این صحنه بود ، به هیچ نمی اندیشید، حتی اینکه چرا آمد؟ چرا رفت ؟ چرا هیچ نگفت ؟ ... هیچ ... حتی نمی توانست فکر کند، فقط نگاه می کرد ...
کالسکه در دوردستها گم شد .

Tuesday, October 02, 2007

شبانه ها

رویای صادقه تو خواب این روزهام می دونی چیه ؟
بوسیدن پیشونیت

Monday, October 01, 2007

خواب تو ...


...
اندیشه هایم را طلسمی فراگرفته . از آن جنس ها که نه زبان یارای بیانش را دارد و نه چشم رطوبت نمودش را. بهت کرده و خاموش ، بی هیچ نشانه ای از وجود داشتن ، متحرک اما گنگ . حادثه ها بی خبر می آیند ، بی نشان رشد می کنند و تا به خود بیایی تو را در بر خویش طلسم کرده اند. و تو آن حادثه ای که بزرگترین سوال زندگیم را رقم زده ای ... روزی خواهمت پرسید. زندگی طریق همیشگی را می پیماید ، آسمانم اما پهناور و آبی ست ، و به اندازه پرکشیدنت جا دارد، هراس نداشته باش، بال بزن . پرواز کن ، پربکش از سرزمینی که پرنده را نمی دانند، بیا ، اینجا عمریست که رویای روئیتت در دلمان جاریست . به هر کجا که می خواهی سرک بکش ، اینجا سرزمین بی رازیست . پرواز کن ، به تمام پهنای زندگیم . من به اندازه تو جا دارم . عزیزم بگذار زمانه به طبل خودش بزند ما به راه خودمان می رویم . هراس نداشته باش، تو آن قدر خوب هستی که خدا جز نیکی هیچ جلوی پایت نگذارد. دستان مهربانت همان دستهایی که روزی در آغوش دستانم گر می گرفت، خود به تنهایی دلیل زنده ماندن من است ، چه که براین اعتقادم ، آفریدگار ، دو عالم را به سبب لحظه ناب هم آغوشی دستانمان آفریدست. و دیگر بعد از این هیچ علت دیگر سبب تعادل این عالم نبوده است. زندگیم بی تو هیچ است ، صبح مطلقاٌ اولین فکری هستی که به یادم می آیی، لحظه لحظه روزم پر از یاد تو می شود و عطر خوش خاطره خنده ات تمام مساحت ذهنم را می گیرد. و شب به گاه خفتن باز به من بر می گردی ، تا پاسی از شب که بخوابم. و این بار دیدارت در خواب ، خوشا آن لحظات ناب تو را خواب دیدن . آنجا همه کس این تنها می شوی، همه زخمهایم را التیام می بخشی ، آنقدر مهربان هستی که گاه باور پذیریش برایم سخت می شود. همه نیازهایم را ، همه چیز را با آمدنت خوب می کنی ، با تو شعر می خوانم ، بلند بلند. با تو می رقصم ، با تو به هر کجا که تو بخواهی می رویم ، با تو ترانه می سازم ، گاه با همدیگر ساز می زنیم و گاه خواب گنجشکی را می بینم که در کنار دستان همیشه به هم گره کرده امان لانه می سازد و ما برای نیازردن پرنده کوچک ، دستهایمان را تا ابد در هم قفل می کنیم ، سفت . گاهی خواب می بینم تمام غذای شبمان را به مرد فقیری که از کوچه می گذرد ، می دهیم و خودمان تا صبح از نگاه کردن به چشم هم لذت می بریم، با تو به آسمان می روم روی ابرهای سفید قدم می گذاریم ، سلانه سلانه راه می رویم که جای پایمان روی ابر ، سایه را آن پائین نگیرد از بالای سر کودک چوپانی که تمام آرزویش رفتن به مدرسه آن ده بالادست است . به خدا نزدیک می شویم ، او تو را می بوسد و من قرمز می شوم ، حسودی می کنم، خدا این را می فهمد و تا ابد به من می سپاردت . خواب اما تمام می شود ...
تو اما باز هم هستی – مثل نفس ، دمادم .

عکس یه حس قشنگ رو منتقل می کنه ...