Friday, February 25, 2005

test Posted by Hello

بی عنوان

یادداشت اول :
یادش بخیر زندگی آن قدیم ها رنگ دیگر داشت
نه تو بودی و نه خاطر تو
که حال بماند از تو یادگاری
و خود نباشی پیش ما

یادم می آد آن وقتها
رویاهایمان را برای ستاره ها می گفتیم
حال
که نه رویایی مانده
و نه دیگر ستاره ای
هر شب زیر پتو می میریم ...


یادداشت دوم :
همه جابرف همه جا بوران همه جا خشکی اما اینجا بهشت است :

Tuesday, February 22, 2005

قبلتٌ




شاپی: تو خرِ من میشی؟

پاپی: آااااااااااااره عزیزم. تو چی؟ تو هم خرِ من میشی؟
شاپی: چون تو میشی پس من هم آره.
پاپی: پس بیا همدیگرو محکم بغل کنیم.
شاپی: واااااااای چه خوبه!
پاپی: دهانت چه بوی خوبی میده، بوی پیازجعفری.
شاپی: مثلِ زیر بغلِ تو که دماغم بهش خیلی نزدیکه.
پاپی: بیا همینطوری ادامه بدیم و خر بمونیم. موافقی؟
پاپی: قبلتُ

فاصله




فاصله را تو یادم دادی
وقتی با لبخند
دور شدی از من

عکاس بهتر از ما فاصله را می فهمید
وقتی با لبخند
دور شدی از من

Monday, February 21, 2005

دنیا

موفقيت در اين دنيا "نسبی" ، پيشرفت در اين دنيا "تدريجی" و خوشی در اين دنيا "لحظه ای" است ...
موفقيت مطلق، پيشرفت ناگهانی و خوشی دائمی ، مربوط به جايی ماورای اين دنياست

مسئله این است

آورده اند که : در خزانه انوشيروان ؛ لوحی يافتند از زبر جد ؛ که بر آن اين نکات نقش بسته بود :
1- آنکس که فرزند ندارد ؛ نور چشم ندارد !
2-آنکس که برادر ندارد ؛ قوت بازو ندارد
3- آنکس که مال ندارد ؛ جاه ندارد .
4- آنکس که همسر ندارد ؛ عيش ندارد
5- و آن کس که هيچيک از اينها را ندارد ؛ هيچ غم و غصه ای ندارد !!!

یازده دقیقه؛ کتابی که منتشر نخواهد شد.

پائولو کوئیلو، نویسنده نام آور برزیلی مدتی است که کتاب جدید خود را با نام 11 دقیقه منتشر کرده است، او که معتقد است به تعداد انسان های روی زمین شیوه عرفانی وجود دارد، این بار به سراغ یک فاحشه رفته است که از میان زندگی روزمره او مکاشفه ای روحانی جدیدی را به خوانندگانش نشان دهد.






Eleven Minutes


يازده دقيقه

فصل اول:

يکی بود يکی نبود، روزگاری فاحشه ای بود به اسم ماريا که... صبر کنيد! يکی بود يکی نبود جملهء آغازين بهترين قصه های بچه ها است و فاحشه کلمه ای برای آدم بزرگ ها! به نظر شما من چطور می توانم کتابم را با چنين تناقض آشکاری آغاز کنم؟ اما مگر نه اينکه ما آدم ها در تمام لحظات زندگی مان يک پامان در عرش افسانه ها است و يک پامان در اعماق، بگذاريد برای يک بار هم که شده همان طور هم داستان را شروع کنيم؛ روزی روزگاری فاحشه ای زندگی می کرد به نام ماريا...

مثل همهء فاحشه ها، او هم معصوم و بی گناه به دنيا آمده بود و بعدتر در نوجوانی آرزو کرده بود که مرد رويايی زندگی اش را ملاقات کند، مردی پولدار، خوش تيپ، باهوش که با او در لباس سفيد عروس ازدواج کند، دو تا بچه داشته باشند، که وقتی بزرگ شدند معروف شوند، و در خانه ای زيبا زندگی کند که از پنجره هايش دريا ديده می شود. پدر ماريا يک فروشندهء دوره گرد بود و مادرش يک خياط؛ آنها در شهری در مرکز برزيل زندگی می کردند که فقط يک سينما داشت، يک کاباره و يک بانک؛ ماريا هميشه آرزو داشت بالاخره يک روز شاهزادهء جذاب و دلربايش بی خبر بيايد و بند از پای او بگشايد و آنها، دوتايی با هم از آنجا بروند، آنوقت می توانستند با هم دنيا را فتح کنند.

روزهايی که ماريا منتظر شاهزادهء دلربايش بود تنها کارش خيال پردازی بود و رويا بافی؛ او اولين بار وقتی يازده سالش بود عاشق شد. در مسير خانه تا مدرسه، متوجه شده بود که تنها نيست و همسفری دارد. پسری که در همسايگی شان بود در همان شيفت درس می خواند و به مدرسه می رفت. آنها هيچوقت با هم حرف نمی زدند، حتی يک کلمه؛ اما کم کم ماريا ملتفت شد بهترين اوقات روزش لحظاتی است که دارد به مدرسه می رود، حتی لحظه های برگشتن؛ تشنگی و خستگی، وقتی که خورشيد داشت غروب می کرد و پسر تند تند راه می رفت و ماريا تمام سعی اش را می کرد که پا به پای او سریع قدم بردارد.

اين ماجرا ماهها و ماهها پشت هم تکرار می شد، ماريا که از درس خواندن متنفر بود و تنها تفريح اش تلويزيون بود شروع کرد به آرزو کردن برای اينکه آن روزها زودتر بگذرند. او برخلاف دخترهای همسن اش مشتاقانه در انتظار رفتن به مدرسه می ماند، برای همين آخر هفته ها به نظرش کند و غمگين می گذشتند. کند تر از آن چيزی که بايد برای يک بچه بگذرد مثل کندی ساعت ها برای آدم بزرگ ها. او فهميد که بلندی روزها دليل ساده ای دارد، اينکه او فقط 10 دقيقه با کسی که دوستش دارد سپری می کند و هزاران ساعت با فکر و خيال او. بعد فکر کرد چه لذتی دارد اگر روزی بتواند با او صحبت کند...

و همین هم شد...

یک روز صبح، در راه مدرسه، پسر نزديک آمد و پرسيد می شود يک مداد به من بدهی؟ ماريا جوابی نداد. راستش را بخواهيد خيلی از اين نزديک شدن بی مقدمه برآشفته شده بود به خاطر همين قدم هايش را تندتر کرد، خيلی ترسیده بود وقتی ديده بود او دارد به طرفش می آيد. وحشت کرده بود که نکند پسر بفهمد که او دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در روياهايش دست پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هم ادامه داده اند، تا آخرش، تا جايی که مردم می گفتند يک شهر بزرگ است و ستاره های سينما و تلويزيون، با کلی ماشين و سينما و کلی کارهای جالب و بامزه برای انجام دادن ...

باقی روز اصلا حواسش به درسهايش نبود و همه اش از رفتار احمقانه ای که صبح ازش سر زده بود عذاب می کشيد، اما در عین حال چيزی تسلايش می داد، اينکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکر او بوده و مداد تنها بهانه ای بوده برای شروع صحبت. از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بود جلو خودش در جيبش مداد داشت. منتظر دفعهء بعد ماند و تمام آن شب، و شب های بعدش، با خودش حرف هايی را که بايد به پسر می زد مرور کرد تا وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه ای را پيدا کرد که هيچ وقت تمام نمی شد.

اما با اينکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسه می رفتند دفعهء بعدی وجود نداشت، بعضی وقت ها ماريا در حاليکه توی دست راستش يک مداد نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و ساير اوقات هم ساکت، در حاليکه داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت. پسر حتی يک کلمهء ديگر با او حرف نزد و ماريا مجبور بود تا آخر سال تحصيلی خودش را با نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کند.

در طول تعطيلات تمام نشدنی تابستان، یک روز صبح که ماريا از خواب بيدار شد متوجه خونی شد که روی پاهايش ريخته بود. فکر کرد دارد می ميرد و تصميم گرفت که نامه ای برای پسر بنويسد و به بگويد که او عشق بزرگ زندگی اش بوده، این را بگوید و به بیشه برود و در آنجا بی شک گرگ درنده ای یا یکی از هیولاهایی که همیشه اهالی روستا را به وحشت می انداختند و یا حتی معشوقهء کشیشی که پس از نفرین تبدیل به قاطری سرگردان در شب شده او را می کشتند و هیچ کس هم خبردار نمی شد که واقعا بر او چه گذشته. مادر و پدرش هم با ناپدید شدنش بهتر می توانستند کنار بیآیند تا مردنش. اینطور همیشه امیدی که مختص فقراست ته دلشان باقی می ماند که دخترشان توسط ثروتمندی نازا دزدیده شده و در آینده خوشبخت و پولدار به پیششان بازخواهد گشت، و اینگونه عشق زندگیش هم هیچ گاه او را فراموش نخواهد کرد، در حالیکه هر روز خودش را لعنت خواهد فرستاد که چرا هرگز دوباره سعی نکرد سر صحبت را با او باز کند.

ماريا هيچ وقت آن نامه را ننوشت، چون همان موقع مادرش به اتاق آمد و با ديدن لکه های خون لبخندی زد و گفت :
حالا تو يک خانم جوانی!

ماريا از ارتباط بين آن لکه های خون و يک خانم جوان شدن حيرت زده بود، اما مادرش از پس دادن توضيح قانع کننده تری برنمی آمد، فقط گفت که خيلی عادی است و از اين به بعد چهار يا پنج روز در ماه اينطوری می شود و او بايد اينجور وقت ها يک چيزی مثل بالش کوچولوی عروسک اش بين پاهايش بپوشد. ماريا از مادرش پرسيد که آیا مرد ها ازیک نوع لوله استفاده می کنند که خون تمام شلوارشان را نگیرد؟ اما پاسخ شنيد که فقط خانم ها اينطوری می شوند!

ماريا به خدا شکايت کرد، بالاخره به قاعده شدن عادت کرد ولی به غيبت و نبودن پسر نه. مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا آنطور احمقانه از پسر فرار کرده بود، از چيزی که بيشتر از هر چيز ديگری دوستش داشت... روز قبل از اينکه سال تحصيلی جديد شروع شود او به تنها کليسای شهر رفت و رو به تمثال سن آنتونی قسم خورد که خود پيشقدم بشود وسر صحبت را با پسر باز کند.

روز بعد، ماريا بهترين لباسش را که مادرش برای آن روز بخصوص دوخته بود پوشيد و به سمت مدرسه راه افتاد، خدا را شکر کرد که تعطيلات بالاخره تمام شده بود. اما اثری از پسر نبود، تمام روزهای آن هفته يکی يکی همراه با زجر سپری می شدند اما از پسر خبری نبود تا اينکه بعضی از همکلاسيهايش به او گفتند که پسرک از شهر رفته...

يک نفر گفت : رفته يه جای دور!

آنوقت، ماريا فهميد که واقعا بعضی چيزها برای هميشه از دست می روند، او همچنين ياد گرفت جايی وجود دارد که به آن می گويند: يه جای خيلی دور! فهميد که دنيا خيلی پهناور است و شهر او خيلی کوچک؛ و اينکه آدم های دوست داشتنی و جذاب هميشه می روند... او هم دلش می خواست آنجا را ترک کند، اما هنوز خيلی جوان بود. اين جوری بود که او يک روز نگاهی به خيابان های خسته کنندهء شهرش کرد و تصميم گرفت روزی رد پسرک را دنبال کند... نهمين جمعه پس از رفتن پسرک، زانو زد و از مريم مقدس خواست که او را از آنجا ببرد.

ماريا برای مدتی بسيار غمگين بود و بيهوده سعی می کرد ردی از پسرک پيدا کند، اما هيچ کس نمی دانست که پدر و مادر او به کجا رفته بودند. ماريا کم کم متوجه شد دنيا خيلی بزرگ است، عشق خيلی خطرناک است و مريم مقدس که در بهشتی دور سکنی گزيده به دعای بچه ها توجهی نمی کند.

Friday, February 18, 2005

یا حسین

snow




چيني ها مي گويند :
زماني كه انگشت اشاره ات را به سوي طرف مقابل گرفته اي و او را مقصر قلمداد ميكني فراموش نكن
كه سه انگشت ديگر به سمت خودت است


******
با خویشتن می‌گفت
"می‌رسم فردا به رویاهای دور از دست"
پای می‌کوبم ز شادی
بانگ بر می‌آورم
این است آزادی.
لیک از تکرار فرداها و فرداها
خسته‌ و افسرده می‌گوید:
"وه! که ره
صعب است و طولانی."
کاش زین افزون نگردد غم
مایه‌ی یأسش نباشد کاش
تا برآرد بانگ:
"ای دریغ و درد!
می‌زدم عمری قدم
در کوچه‌ی بن‌بست."...
(محمد مفتاحی)

***

Thursday, February 17, 2005

down

Tuesday, February 15, 2005

Valentine ...

Sunday, February 13, 2005

Happy Valentine's Day


میعاد
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم



آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده

روشنی شراب را

آسمان بلند و کمان گشاده ی پل را

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرده ای که می زنی مکرر کن





در فراسوی مرزهای تنم

تو را دوست دارم



در آن دوردست بعید

که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور تپش ها و خواهش ها

به تمامی

فرو می نشیند

و در هر معنا قالب لفظ را فرو می گذارد

چنان چون روحی

که جسد را در پایان سفر

تا به هجوم کرکس های نهانش وا نهد

در فراسوی عشق

تو را دوست می دارم

در فراسوی پرده و رنگ



در فراسوی پیکرهایمان

به من وعده دیداری بده

موج

من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم
نمی مانم به یک جا ، بی قرارم


چه غريبم روی اين خوشه سرخ
من می خوام برگردم به کودکی

*****




بعضی آدمها جلد زرکوب دارند.بعضی جلد ضخيم، بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدمها تر جمه شده اند و بعضی تفسير می شوند.
بعضی از آدمها تجديد چاپ می شوند و بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای ديگرند.
بعضی از آدمها دارای صفحات سياه وسفيداند وبعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.
بعضی از آدمها قيمت پشت جلد دارند. بعضی از آدمها با چنددرصد تخفيف به فروش می رسند.
بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی ازآدمها را بايد جلد گرفت. بعضی از آدمها را می شود توی جيب گذاشت وبعضی را توی کيف.
بعضی از آدمها نمايشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند. بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی هامعلومات عمومی.
بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و بعضی از آدمهاغلط چاپی فراوانی .
ازروی بعضی از آدمها بايد مشق نوشت و از روی بعضی آدمها بايد جريمه نوشت. بعضی از آدمها را بايد چند بار خواند تا معنی آنها را فهميد . وبعضی از آدمها را بايد نخوانده دور انداخت....

******


پرنده مي شوم
تا هر كجا بروي
با تو بيايم
آسمان را از من نگير !

****



ملا برگر ... بر وزن همبرگر ... در کارناوالی از مردم آلمان در شهر دوسلفدورف آلمان غربی در باره رابطه ملاها با امریکا..

Sunday, February 06, 2005

road

جاده های صاف راننده را خواب آلو می کنند برعکس جاده های پرپیچ و خم

عجب زندگی ای داشتیم ها ... ه


never

خیلی باید سخت باشه نه ؟
اینکه مهم ترین اتفاق زندگی یکی بدبخت تر از خودت باشی …

شغر!!!

من روز را
تکه
تکه
راه می روم
بدون تو چگونه می توان رفت ، پیش از شکفتن بهارنارنج ها؟

Saturday, February 05, 2005

دیوانه ها

دیوانه پرسید، عشق چیست
عاقل جواب داد، دیوانگی
و دیوانه بی‏تفاوت، به راه خود ادامه داد

و یک آمار جالب

مغرور

آقای مغرور ديروزبه همراه طایفه شلوغش به تفريح رفت ...
آقای مغرور یادش نرفته بود هنوز که انسانی است که از بالا به زندگی می نگرد و نگاهش همیشه عاقلانه اندرصفی ست ... آقای مغرور به خاطر اینکه مبادا خاطر قسمت خاکستری رنگ مغزش که متعلق به غرور است خدشه دار شود توانست رکورد بر جای بگذارد و یکساعت پیاده ازيک ده به دهی دیگر برود .
ولی انگار آقای مغرور را خدا هم دوست دارد !! آخر در بين راه چهار عدد قارچ خوشرنگ به او هديه داد تا آنرا نوش جان کند ...
هر چه بود آقای مغرور که غرورش را فقط يک نفر سالها پيش از اينها شکسته بود ديگر نمی خواست غرور برجای مانده را بشکند و به خاطر يک حرف کوچک طايفه را برجايشان وانهاد و توانست مسير رفت را در برگشت پياده بپيمايد ولی سبزه های دشت و زيباييهای راه تمام خستگی را از بدن آقای مغرور بيرون ريخت ...
و آقای مغرور اينک استکان چای را مغرورانه می نوشد و به زندگی مغرورانه اش ادامه می دهد. و فقط به اين فکر می کند که فردا در راه رفتن به محل کارش هيچ يک از مورچه های سر راهش را له نکند ولی باخود می گوید له هم شدند به درک ...نباید می آمدند جلوی پايم سبز می شدند.

...

و :
بخاطر داشته باشيد كه آينه اتومبيل براي اين نيست كه رو به عقب رانندگي كنيد... بايد از گذشته درس بياموزيم نه اينكه در گذشته‏ها زندگي كنيم..

.

Thursday, February 03, 2005

غروب


غروبهای دلگیر جمعه Posted by Hello