Wednesday, August 12, 2009

pray

فکر می کنم خطی روی زمین هست ، که در یک سوی آن تو با همه عظمتت نشسته ای و راه می روی و نفس می کشی و زندگی می کنی و در آن سویش من... با همه دل بستگی هایم ، با همه تنهاییهایم ، و بیش تر با همه احساساتی که به تو دارم نشسته ام و به حال و روز تو می اندیشم ...
امروز آن سوی این خط نشسته ام و با خود می اندیشم ، حال دارد چه کار می کند ، در چه حال است ، با کیست ... چه در سر دارد ؟ ...
دردهای آدمها هم جور واجورند ، و وقتی کسی آن سوی این خط رنجشی می بیند ناخودآگاه ، این خط آن درد را با خود به این سوی نیز می آورد ، با خود می اندیشم ، چه کار می توانم انجام دهم ... کلی صفحه وب باز می کنم و در مورد این بیماری تحقیق می کنم ، بلکه بشود راهی پیدا کرد ... بیشتر به این ختم می شود ، که باید با خودت بیندیشی که همان آدم قبلی هستی و هیچ تغییر عجیب و غریبی اتفاق نیفتاده ، آدم های اطرافت هم با همین دید به تو نگاه کنند و نخواهند از سر اجبار چیزی یا رفتاری را به تو تحمیل کنند ، چه از ترحم چه از محبت ... یک دوست خوب در کنارت باشد ، و به آنها که نزدیکی به گرمی صحبت کنی ... استراحتت به اندازه باشد و سعی کنی چیزهای خوب ببینی ، بخوانی ، و بشنوی ... و از هر چیز منفی ای (که متاسفانه این روزها دوربرمان زیاد هم هست) دوری بجویی...

ساعتها به این می اندیشم که چرا نقش هایمان را در زندگی هایمان اینقدر کم کرده ای ... با خود می گویم خوب شاید همین درست اش است...
اگر نمی توانستیم بخندانیمت ، لااقل نمی گذاشتیم گریه کنی ...
گاه که دلم هوای آن دلی را می کند که در دل شب خواب پروانه شدن می بیند. به جستجویت ، مابین رویا و واقعیت به تو فکر می کنم ... به ناگاه تو از پناهگاه های نه چندان دورت بیرون می ایی، چیزی می گویی ، حرفی می زنی و باز می خزی و می روی و تا مدتها من باید با یادها به آرامش برسم ، و به چرایی این قضیه که ذهنم عاجز از رمزگشایی آن است نیندیشم ...
بناگه از سربازیگوشی احساسی ات دوباره باز ، نقطه ، کلمه ای ، حرفی چیزی از تو پیدا می شود ، من دست دراز می کنم و تو پا پس می کشی ... دور می شوی ...
دور دور ...
و من عاصی می شوم با حس عمیقی از رنجش ... تو اما می روی ... و من به امید آمدنی دوباره چشم به راه ، میخ می شوم به این پنجره های حالا بی تو عبوس .
سیال بازی های عاشقانه تو هستم و مرا به هر آن شکلی که می خوای می کشی ... گرمی ات را از من می گیری و من یخ می زنم در خاطراتت ...
به تو می اندیشم و به اینکه رفتنت و آمدنت و هم باز رفتنت ، هیچ کدام مثل آدمهای معمولی نیست ، به همان شکل که این عشق من به تو نیز در مخیله هیچ آدم عادی ای نمی گنجد ... حتی مزدوج شدن هر دو ما ، حتی آمدن یک مسافر شیرین دیگر در زندگی هایمان ...
حالا من می توانم به تو نگاه کنم و این نگاهم داد بزند : "هی دختر، دیدی هیچ چیز این حس استوایی داغ را سرد نکرد؟"
و تو شانه بالا بیندازی و بگویی :"فقط این یکبار است."
و من آن یکبار را هم نیایم ... تا شاید تو بعدها آرام تر شوی ، و هیچ یکباری نباشد ... و هیچ قانونی ...

محبوبم ، دعای تو ، عاشقانه ی من است ، با آن عشق می کنم ، نامت را که برزبان می آورم، جان می گیرم ... توجانی ... جان جانان ...

Monday, August 03, 2009

کعبه من ...

برادرم از چند متری خانه خدا زنگ می زند، می گوید نیتی کن تا برایت دعا کنم ...
چشمم را که می بندم ، اولین چیزی که در ذهنم نقش می بندد ، چهره توست ...
و به این فکر می کنم ، که چقدر دوستت دارم ... بی حد ...
این روزها در چه حالی ، آرامی ؟