Wednesday, September 16, 2009

به یاد دستانت

کجای این جاده مرا جا گذاشتی ، سبقت گرفتی و برای همیشه دور شدی ؟
چه شد؟
عابران زیادند و متعدد از هر قسمی که بگویی ، می آیند و می روند ، هیچ یک اما به تار موی تو نمی رسند ... دلم خیلی تنگ شده ...
سلام
باز هم سلام ، سلامی از دورهای دور ... سلامی از نزدیک ترینم ، به دورترین وجه یک نزدیک بودن ... عزیز دورم سلام ... مهربان دوست داشتنی ام ، سلام ... خوبی ؟ همه چیز بر وفق مراد است ... دلم گواه می دهد که دیگر دلتنگی تو ، در دل من خانه نشین جاوید شده ...
دستان مهربانت چطور است؟ می شود خواهشی از تو داشته باشم ؟
لطفا یکبار از طرف من دستهایت نگاه کن ... دلم برای دیدنش تنگ شده ... دلم برای گرمایش لک زده ، دستان مهربان و نازکت که همه چیزم بود ، همه چیزم شد و همه چیزم ماند ... تمام دارایی من ... کاش قدرش را بیشتر می دانستم ...
با تو سفر می روم ، با تو حرف می زنم ، در جاده هایی که انگار انتهایی ندارند ، تا لحظه ای تنها می شوم می آیی و جا خشک می کنی کنارم ... با تو از همه چیز می گویم ... قدیمها آشوب زده بودم ، همیشه سر صحبت را با یک "چرا" آغاز می کردم ... حالا دیگر یاد گرفته ام که در دنیا کلمات دیگری غیر از چرا هم برای شروع یک مباحثه وجود دارد ...
دریای دنیا را سفر کردم ، تا به این برسم که تو بهترین بهترین هایی ... آدمهای دنیا را سنجدیم تا نتیجه این شود که تو سنجیده ترین آنهایی... عشق های دنیا را لمس کردم تا به این ایمان برسم که تو معشوق جانی ...
محبوب من ، عزیز دورم ، از نزدیک ترین خاطره ها می گذرم و در شعاع عمیق دوست داشتنت دور خود را حصاری می کشم پر از بوی تو ، آن وقت درون این حصار ماه را مهمان می کنم تا روشنای شبمان باشد ... دریا را می آورم ، تا با موج هایش ارکستر موسیقی دلنشین غروب هایمان باشد ... آتش را می گویم شعله ور باشد تا حرارتش گرممان کند ... آنگاه سالها در ساحل آن دریا کنار آتش با تو عشق بازی می کنم ... با تو حرف می زنم و تمام خاطره هایمان را به یادت می آورم ... تا خود ابد ... دوست ندارم هیچ گاه از این حصار بیرون بیایم ، خودم را به حکم ابد محبوس این دایره می کنم ... این محدوده غریب همیشه اطراف من است ، هر کجا باشم ، - در خیابان ، سرکار ، خانه یا هر جایی - آن جا را نمی بینم و خود م را فقط در کنار تو می بینم ، آخر یادم با توست ، آنچه همه چیز را می سازد ...
خوبترینم ، حوصله چشمان قشنگت را سر نیاورم ... مواظب آن دستها و این چشمها باش ... نامه را می دهم فرشته ها همین شهریور ، همین دم آخر تابستان ، بچسبانند به پیشواز پاییز ، تا روزی که بیایی ...
بیایی ...

Monday, September 14, 2009

...

دوستت دارم ...