Tuesday, March 29, 2005

...

قسم به عمق مهربانيت سهره‏اي مهجور مرده‏است.



نيامدي

ومن

با تمام فسردگي

كه از ريزش مداوم قطرات وجودم ناشي مي‏شد

به دنبالت

تمامي نگاه را گشتم

تمامي عشق را گشتم

تمامي صدا را گشتم

باز هم نيامدي.

براي آنكه بشنويم

خود را به كوه كوباندم

نيامدي

از مرتفع‏ترين ستاره‏ به زمين انداختم

نيامدي

در ميان اقيانوسي بيست ميليون سال

بي‏نفس ايستادم

نيامدي؛

من هم نمردم !



سهره‏ي كوچكي را در پرواز به سوي جفت عاشقش

بردي

و پرنده هنوز از لطافت پرواز

بر روي ياسها نشسته است.

من حسرت زده مي‏نگريستم

مي‏گريستم

فرياد زدم:

بي‏صدا

مهري بكن

دستهايم را بگير

مرا هم ببين

باز هم نيامدي.

پاهايم در ايستاييم فرسود

شنار

فاوا

بي‏پرواز

اما پر از باور بودنت.

ترا به مهرت بر سهره‏ي مرده

مرا هم ببر

باز هم نيامدي.

وحالا

چشمهاي كسي را كه در هر لمحه ، بر تو عاشق است

هزاران هزار كلاغ به دندان مي‏جوند

فوادش را هزاران هزار روباه

زبانش را هزاران هزار عقرب

اما نمرده است.



مي‏داني بي‏صدا

تمامي عشق را در رحم بي‏بارورم

برايت پنهان كرده‏ام

و گل رز افليجي بر دروازه‏اش نهاده‏ام

تا زمينيان را به درونم راهي نباشد.

حال رهنمودمان رشد مي‏كند

سنگين مي‏شود

و من فرو مي‏روم

تا او

به آن سمت كهكشان برسد.

در گسترده‏ترين تنهايي

در اسافل حسرت

تنها با باور بودنت

چاووشيمان

وجودم را مي‏پيرايد

تا بيايي

يا بميرم !

masih

شاملو

آن که می گويد دوستت می دارم٬

خنياگر غمگينی ست که آوازش را از دست داده است.

ای کاش عشق را زبان سخن بود.

هزار کاکلی شاد در چشمان توست

هزار قناری خاموش در گلوی من

عشق را ای کاش زبان سخن بود.

آن که می گويد دوستت می دارم،

دل اندوهگين شبی ست که مهتابش را می جويد.

ای کاش عشق را زبان سخن بود.

هزار آفتاب خندان در خرام تو ست

هزار ستاره گريان در تمنای من

عشق را ای کاش زبان سخن بود....

شاملو.

بوی تو

تنها
بوی تو مانده است
بر دسته ی صندلی
بهار را نگر
در چوب خشک!

ماه نصفه نیمه
ببین
چه می کند با این پیاله ی آب
و باد
با برگهای شمعدانی
بازیها را نگر!

باد و
ماه و
بوی تو
بازیم می دهند
و من خرسندم
چون دسته ی صندلی.

Friday, March 25, 2005

بهار

بگذار
گنجشك‌هاي خرد
در آفتاب مه‌آلود
بعد از ظهر زمستان‌
به تعبير بهار بنشينند
و گل‌هاي گلخانه‌
در حرارت ولرم والر
به پيشواز بهاري مصنوعي بشكفند
سلام بر آنان‌
كه در پنهان خويش‌
بهاري براي شكفتن دارند
و مي‌دانند
هياهوي گنجشكهاي حقير
ربطي با بهار ندارد
حتي كنايه‌وار
بهار غنچة سبزي است‌
كه مثل لبخند بايد
بر لب انسان بشكفد
بشقاب‌هاي كوچك سبزه‌
تنها يك «سين‌»
به «سين‌»هاي ناقص سفره مي‌افزايد
بهار كي مي‌تواند
اين همه بي‌معني باشد؟
بهار آن است كه خود ببويد
نه آن‌كه تقويم بگويد.

Thursday, March 24, 2005

زن




چگونه ميشود به آنكسي كه ميرود اينسان
صبور،
سنگين،
سرگردان،
فرمان ايست داد

Monday, March 21, 2005

نیما

شكوه ها را بنه، خيز و بنگر
كه چگونه زمستان سر آمد
جنگل و كوه در رستخيز است
عالم از تيره رويي در آمد
چهره بگشاد و برق خنديد
عاشقا خيز كه آمد بهاران،
چشمه كوچك از كوه جوشيد
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تيره چو طوفان خروشيد
دشت از گل شده هفت رنگ است
تو هم اي بينوا شاد بخرام
كه ز هر سو نشاط بهار است
كه به هر جا زمانه به رقص است
تا به كي ديده ات اشكبار است؟
بوسه اي زن كه دوران رونده است *

* نيما يوشيج

عید

سال نو مبارک

Sunday, March 20, 2005

مشق

koodak

مشق شب اين باشد
كه هر روز و هر شب چندين بار
در قلب هايمان زنده و تكرار كنيم :
عشق ، مهرباني ، صداقت

... پاکی و پاکی و پاکی
امتحاني بشود
كه بسنجند ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم !

Thursday, March 17, 2005

بی ستاره‌ام نکن...

بی ستاره‌ام نکن
سوسو بزن
در اين پهنه‌ی سياه
بخوان
بخوان ترانه‌ای به نام پگاه
چشم به هم گذاری
دميده است سحر
ماه می‌تابد
در کوچه‌های شراره و آه
آه نکش
تاريک می‌شود دلت
چشم برهم نگذار
بی ستاره‌ام نکن...

قلک

قلکم را مي‌شکنم
همهء عيديهايم را،
کفشهاي نو
آجيل و شيريني
شکوفه هاي درخت باغچه
همهء سين‌هاي هفت سين را
مي‌ريزم به پايت.
نمي‌آيي؟

عیدی

کاش مي‌شد
يکي دست مي‌برد لاي قرآن
عيدي مي‌داد به من
تو را

مرا ببخش
که بي سبب
به اشکهاي سردو کبود شبانه ام
به جاي شانه هاي گرم توآغوش نرم تو
پناه برده ام
ميان کابوسهاي شبم
جستجو گرم
دليل بودنم تهي ست
مرا ببخش
گريخته ام
ز زخمهاي گرسنه دروني ام
که هر سحر مرا هزاران تکه مي کنند
و ياد تو که بي گناه
از رد پاي کهنه اش عبور مي کند
به من نگاه مي کند
مرا ببخش
از اين عذاب دردناک
من مرگ آموخته ام
مرا ببخش گذشته ام
و از غصه دلم
قصه ها سروده ام
مرا ببخش
که سکوت نجوا ميکنم
و سوگند ها ياد ميکنم
که شکسته ام

Wednesday, March 16, 2005

نام شاعر را نمی‌دانم

در باز شد
یکی بیرون، یکی تو
من سوم

در باز شد
یکی بیرون، یکی تو
من دوم

در باز شد
یکی بیرون، یکی تو
من اول

در باز شد
یکی بیرون، خودم تو

سلام آقای دکتر!

پیشگو

سال‌ها پیش از این
پیشگویان گفته‌بودند
شبی ماه خواهد گرفت
و دزدان به قبیله‌‌ی ما خواهند زد
و هر چه داریم با خود خواهند برد

دیشب پیرترین زن قبیله خواب دیده‌است
که ماه می‌گیرد

امشب همه هرچه داشتند را پنهان کرده‌اند
من اما
نام و یاد تو را بر سر در خیمه‌ام آویخته‌‌ام

اخوان ثالث

من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بی برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر کجا آيا همين رنگ است*

چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياری کردن باغی کز آن گل کاغذين رويد؟...*

Friday, March 11, 2005

شاید من هم سنگ بزرگی رو برداشته بودم که نشد
هی تو
به هر حال خیلی بزرگی
خیلی بزرگ قدر خودت رو بدون
...

هنوز

هنوز
نميدونم امروز چی شده بود اما :
دلم آشفته آن مايه ناز است هنوز
مرغ پرسوخته در پنجه باز است هنوز
جان به لب آمد و لب برلب جانان نرسيد
دل به جان آمد و او برسر ناز است هنوز
گرچه بيگانه زخود گشتم و ديوانه زعشق
يار عاشق كش و بيگانه نواز است هنوز
خاك گرديدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نياز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد می دهدم چشم پرآب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز
گر چه رفتی، زدلم حسرت روی تو نرفت
در ِ اين خانه به اميد تو باز است هنوز
اين چه سوداست عمادا كه تو در سر داری؟
وين چه سوزی است كه در پرده ساز است هنوزعماد خراسانی

...

شخصی بد ما به خلق می گفت
ما سينه ز غم نمی خراشيم
ما خوبی او به خلق گفتيم
تا هر دو دروغ گفته باشيم

سیب

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغ همسایه
سیب را دزدیدم.
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام، آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا،
خانه کوچک ما
سیب نداشت . . .

حمید مصدق

هر شب

تو را گم می كنم هر روز و پيدا می كنم هر شب

بدينسان خوابها را با تو زيبا می كنم هر شب

تبی اين گاه را چون كوه سنگين می كند آنگاه

چه آتشها كه در اين كوه برپا می كنم هر شب

تماشايی است پيچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من

كه پيچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب

مرا يك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب

چنان دستم تهی گرديده از گرمای دست تو

كه اين يخ كرده را از بيكسی ها می كنم هر شب

تمام سايه ها را می كشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب

دلم فرياد می خواهد ولی در انزوای خويش

چه بی آزار با ديوار نجوا می كنم هر شب

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

كه من اين واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب

تو

سلامم را به او برسان و بگو که نامش را آسمان نهادم تا شکوهش را هيچ‌گاه فراموش نکنم.

ایران

اوضاع طوری شده که
باید در دائرالمعارف ها به جای واژه ایران بیاورند : بمب اتمی - زلزله - حزب اله لبنان

روز زن

خانم عزيز! اين خانم عزيزي كه هم شاغل هستي و هم بچه دار و هم بايد خانه داري كني! اي خانم عزيز با تو هستم ها...
با تو كه عصر همزمان با همسرت خسته و كوفته از سر كار برميگردي و همسرت كفش و كت و كلاهش را ول ميكنه دم در و ميره براي پوشيدن پيژاماي راحتش و تو پشت سرش كفش هاش را ميذاري توي جاكفشي و لباسش را آويزون ميكني و فورا ميري توي آشپزخانه و زير كتري را روشن ميكني!

با تو هستم كه شوهرت جلوي تلويزيون دراز ميكشه و تو براش چاي مياري.

با تو كه شوهرت مشغول خوردن چاي و ميوه است و تو دستكش به دست داري ظرف هاي صبحانه را ميشوري و وسطش هم گوشت چرخكرده را براي شام شب سرخ ميكني و مرتب بايد وسط ظرف شستن گوشت را هم بزني كه ته نگيره!

با تو هستم

با تو كه شوهرت تا آماده شدن شام يه چرتي ميزنه و تو بايد حواست به تكاليف بچه هات باشه.

با تو كه شوهر و بچه ها ت را صدا ميزني كه بيان پاي سفره اي كه بشقاب و قاشق و چنگالش از قبل چيده شده و ديس پلو و خورشت و ماست و ترشي آماده است.

با تو كه بعد از اتمام شام همه ول ميكنن و ميرن و تو ميموني با كلي ظرف كثيف و آشپزخانه به هم ريخته

با تو كه بايد بچه ها را بخوابوني و بعد خيلي آروم ظرفها را بشوري مبادا همسرت از خواب بيدار بشه.

با تو هستم

با تو كه شب از درد كمر و گردن و دست و پا خوابت نميبره و بايد ساعت را كوك كني تا صبح زودتر از همه بيدار بشي و صبحانه را آماده كني و غذاي بچه ها و همسرت را در كيفشون بذاري و همه به سرعت از منزل برين بيرون...

ميخواستم بگم ..

"هشتم مارس مبارك"

Thursday, March 10, 2005

چتر

* او می رود و آشیانش را باد می کشد بر دوش
من می روم خیس با چتری همیشه بسته در دست
او می داند که برای پریدن بال کافی نیست
و من می دانم که برای دوست داشتن، عشق
( بال پريدنم نيست که اگر بود
يکي از همين روزها صبحي زود
مرا بر حاشيه پنجره ات مي يافتي
چتر را نيازي نيست زير باران اعتماد، چتر نمي خواهد)

Monday, March 07, 2005

شهر

اینکه تمام تنهاییت مال خودت باشد
اینکه با یک مشت آدم عوضی هر روز صبح در آمیزی انسانهایی که اصلا قبولشان نداری
اینکه هر روز ت مثل دیروز توی یک لوپ گیر کرده باشد
اینکه معیار ...
اصلا این که نتوانی هیچ بنویسی
این یعنی بدترین لحضات یک زندگی ...


سردی - پوچی ولی خیلی عجیبی چی بگم از دستت آی زندگی ... که خیلی دوست داشتنی هم هستی بعضی وقتا

باشه سرد باش = احمق وار بگذر ولی مطمئن باش یک روز ما هم خواهیم توانست ...
هیچی

Saturday, March 05, 2005

شعر

مثل سنگی
ميان ماهی ها
تنها

(قدسی قاضی نور)