Monday, June 29, 2009

mother's day


ثبت می کنیم :



28 خرداد
...
بهت تبریک می گم ...


...

Sunday, June 28, 2009

bye bye michael ...

کم کم داره شروع می شه ، کسایی که بخشی از خاطره های ما رو ساختن دارن یکی یکی پر می زنن ... مایکل رو بخاطر خلاق بودنش ، متفاوت فکر کردنش ، و همیشه عجیب و غریب زندگی کردنش دوست داشتم .
شاید بخاطر اینکه مایکل منو یاد این جمله می انداخته همیشه :
مهم برخلاف جهت آب شنا کردن است ، وگرنه یک ماهی مرده هم می تواند در جهت حرکت آب شنا کند.
یک ترانه قدیمی از او :
(یه واقعه بزرگ دیگه هم این روزا اتفاق افتاد تو این دنیا ... google translate امکان ترجمه فارسیش رو ارائه کرد ...

Another day has gone
I’m still all alone
How could this be
You’re not here with me
You never said goodbye
Someone tell me why
Did you have to go
And leave my world so cold

Everyday I sit and ask myself
How did love slip away
Something whispers in my ear and says
That you are not alone
For I am here with you
Though you’re far away
I am here to stay

But you are not alone
For I am here with you
Though we’re far apart
You’re always in my heart
But you are not alone

‘Lone, ‘lone
Why, ‘lone


Just the other night
I thought I heard you cry
Asking me to come
And hold you in my arms
I can hear your prayers
Your burdens I will bear
But first I need your hand
…Then forever can begin


مگه می شه یه پست نوشت و یادی از تو نکرد ... این مثل همه چیزهای دنیا که یه جورهایی لعابی از یاد تو دو رو برشون رو گرفته ، این شعر هم بعضی جاهاش تو رو یادم می انداخت ...

Friday, June 26, 2009

نمی دانم ، تو بر خودت است که اینقدر مسلطی یا برمن ؟

Saturday, June 06, 2009

خدای من

و آیا می شود بی تو شعری سرود؟
...
فریادهای اتوبانی عاقبت به گلو گرفتگی ختم می شود ...
آدم ها احتمالا در آن عصر های قدیم اینگونه ضرب المثل اختراع می کرده اند ... و پشتش هم حتما قصه ای داشته اند ...
تو روح جاری تمام جاده هایی هستی که من باید بپیمایم تا به ناکجاهای عالم برسم ... در سراشیبی ها به افتادن از تو ، تا قلبت و در سربالایی ها به معراج پیشانیت می اندیشم ... وقتی همه چیز صاف و دشت لخت و عریان می شود ، به پهنای ذهن تو باید نگریست و وقتی همه چیز خوب شد، فقط و فقط باید اسم تو را به یاد آورد ...
ای مرهم زخم های من، زخم های من می سوزد... دوا بده ...
باید عادت کنیم به بزرگ شدن، به این چیزی که الان نامش را می گذارند فاصله ، به این واقعیت عریان که جز پذیرفتنش هیچ راهی نمانده ، به قبرستانی که دردلمان برای تمام آدمهایی که دوستشان داشته ایم ، می سازیم ... بی آنکه بشود کسانی را در آن گنجاند ...

از تو ، که بگذری ، باز از یک جای دیگر باید دوباره از خودت آغاز کنی ... دوباره و صدباره ...
ممتد ، مثل یک سوت قطار که رفتن را به ذهن می اورد ...
تو شاید دوست تر می داری که اینگونه سکوت کنی ، و من هم به ناچار باید بپذیرم ... اما عزیز دل خودت هم می دانی که دیگر کار من از این حرفها گذشته ، دیدی می شود با چراغی روشن هم عشق بازی کرد؟
تو را می شود تصور کرد باآن چشمان زیبا در پس آن همه چراغ روشن ... می دانستی برای لبخندت دنیا را می دهم ؟
یکی دیروز از من پرسید ، تا حالا دوست به معنای واقعی کلمه داشته ای ... و من ناخودآگاه و شاید نا خود خواسته ، فقط تو در ذهنم آمدی ... و به او گفتم :" حرفت مرا یاد آن قصه حضرت ابراهیم انداخت ، روزی گفت خدا ، خورشید است ، ولی خورشید غروب کرد، گفت پس نمی شود، گفت خدا ماه است ، روز آمد ... گفت خدا دریاست ، دریا طوفانی شد، گفت خدا باد است ، باد قطع شد، ... بعد اما کامل تر شد و رسید به آنکه خدا خداست ..."
شاید کفر باشد اما هر چه بادا باد ، عزیزم خدای خدای من تویی ...