Wednesday, July 07, 2010

عکس تو

عکست را همیشه داشتم، ولی هیچ گاه فکر نمی کردم ، دیدن عکست بعد از چند سال می تواند همان تاثیر روز اول را داشته باشد، قلبم هری ریخت و گفتم این حس را اینجا بنویسم ... تابدانی ...
امروز باز مبهوت مانیتور شدم ، و بغض گلویم را گرفت ... دلم لک زده برات ... میفهمی ؟ می دونی چقد دوست دارم دختر؟ این عکس تمام زندگی من است ... دیوانه وار بوسیدمت ... می فهمی ... می فهمی این یعنی چی؟ عمق دیوانگی مرا میبینی؟ آریا هست ... همه چی هست ، اما بی تو ... دیوانه آن خاطراتم ... دیوانه تو ... دیوانه باز دیدنت ...

بهتر است ننویسم که عنان از دست داده ام و همچو مستی شده ام که لاینقطع می گوید و می گوید و می گوید ... دیوونه تم ، مستتم ، همیشگی من ، دیوونتم ،

Saturday, July 03, 2010

قله من

سلام عزیز دورم
دل وامانده ما هم دیگر به همه چیز عادت کرده ، اما هر از چند گاهی به دیوانگی می کشدمان و به حست می رویم ، همچو ردی از خاطره ای دور ، می ایی و تا به خودمان می آییم می بینیم غرق تو شده ایم ... صبح و شاممان را پر می کنی و می شوی سوگلی تمام ذهنم ... عزیز غریبم و حتی ، شاید عزیز دورم ، خیلی دلتنگت شده ایم ، و این کاغذ سفید ، در قحطی سنگ صبور، شده است محرم رازمان ... و با یادتو سیاهش می کنیم تا آن تکه قلبی که از یاد تو پر رنگ تر است را ، به حجم پر رنگ کاغذ بکشانیم ...
دوری و دور...
سردی و سرد ...
اما اینجا قلبی ، برایت می تپد ، گرم گرم ... تند تند ... عزیزم ، نه اینکه عادت شود دوریت ، چیزیست شاید به قول خودت در مایه های "تحمل کردن" من هم با دوریت تو ، مثل خودت نمی توانم تعامل کنم و نه هم می توانم بجنگم ، فقط تحمل ، همین ...
آیا تو را باز خواهم دید... و آیا می شود که روزی از خواب هایم بیرون بیایی و من لمست کنم ، واقعی ، از نزدیک ...
آن وقت دنیا چه طور خواهد شد ، هنوز هم نمی دانم ، تاوان چیست این دوری ...
من عاشقم ، عاشق تو ، و همیشه و هرجا به این افتخار می کنم ، یکجورهای افتخار زندگیم ، توجیه بودنم ، همین است... و آنقدر تو ارزشش را داری که ، شانه بالا بیندازم و با خود بگویم ، حالا ندیدیش ، چه باکی دارد ، آخرش یک روز ، دوباره ...

گرمی صدایت ، از دورهای دور به گوشم می رسد و این تپشم را کم و زیاد می کند ، در خود می غلطم و نابود می شوم ، درست مثل روز اول ، که کنترلم را در حضور تو ، و حتی در حضور صدای تو از دست می دادم و گم می شدم در خودم .
حالا تو بعد از این همه سال باز هم ، با هر طنینت ، می توانی نسیمی از بهار را برایم به ارزانی آوری ... بلرزانیم ، بتابانیم ... و من بی قرار می شوم ... قرار .. آه ... دعا می کنم قرارت قرار باشد ... و بی قراری ما با قرارت به قرار رسد .
کاش دلتنگی لهجه ای داشت ، مثل مرگ که لهجه زندگیست ... ان وقت می شد به معنای واقعیت پی برد ... به عشق رسید... از عشق گذشت ... به تو رسید ... از تو رد شد ... به پوچی رسید ... و آیا بعداز پوچی باز هم چیزی هست ؟
دنیا اما خیلی هنر کند مرا به تو برساند ، از توگذشتن و به پوچی رسیدن و .... و و و ... بیخیال ... ما تا مرز تو صعود کنیم، از هر قله ای بالاتر است ، بلندبالای دوست داشتنی ، اورست وار دست نیافتنی هستی ... محکم ، پرصلابت ، بنشین و پادشاهی کن ، که تا ابد سالار سرسالاران این دلی ...