Wednesday, April 30, 2008

بهانه ارديبهشت

نشان از تو دارد
کوچه پس کوچه های شهر
حالا خالی از سکنه می بینم دالانهای تو در توی اینجا را ... واژه ها پوچ اند ، در گرمابه دستانت بوی رطوبت نمناکی از سال عام الفیل می اد. من اما سالهاست بودا را پرستیده ام بدون آنکه به زرتشت کافر شوم .
و به خدایانی اعتماد کرده ام که تو به آنها ایمان نداری .
اینک هر بامدادان نماز را در سجاده پتوهای گرمم با چشمانی بسته می خوانم .
ما عوض شده ایم ... سیاهی ها سیاه نیستند دیگر ...
دیده ایم خاموشی فانوس را .
من و تو سالهاست در تاریکی اتاقی کم حجم به دنبال چیزی می گردیم . و در خود می لولیم .
کتمان ، کتمان ، کتمان
این است تعریف فلسفه جاوید زندگی از برای ما
خودت بگو دشوار نیست : کمبود اکسیژن – کمبود حجم – کمبود وسعت
من فراخی دنیا را در کوچکی مردمک چشمانت گم کرده ام .
سالهاست به دنبالش ام ...
رویه همیشگی این بود ، پرستش قلبی ، در قلب کسی که صورتش به سمت دیگری بود .
ما به زبان هم آشنائیم ... من فارسی تو سانکراست ، اصلا چه فرقی دارد من سانکراست تو فارسی ... تو با او حرف بزن من گوش می دهم ... من اما با تو حرف می زنم تو گوش بده .
لبخند مرده است ... سرخی ماهواره به فضا نرفته گوش چپم این را گفت ...
در قرن ایجاز لبخند ، شبهه پیش آمده است که قناری آیا هست یا نیست و عشق چرا زائیده هورمونی است که از یک جایی ترشح می شود ... و کسی به من نگفت که آیا این دوست داشتن عجیب تو از کجا ترشح می شود.
خودمانیم ، یک قدم برداری ، به عقب بیایی و پایین را نگاه کنی ، خوب می بینی انباشته های انبار بایگانی خاک خورده قلبی لجام گسیخته را که بر سر تمام قفسه هایش اسم مقدس نوشته شده، آنهم با حروف بزرگ انگلیسی ... هر پوشه ، خاطره یست ... یکی را باز کن و تا ته بخوان ...... تمام بانگهای روی زمین هم معادله غیر خطی ثانیه های فکر کردن من به تو را در امتداد یک شبانه روز صفر گذاری کنند نخواهند توانست به یک نتیجه واحد برسند... آری این است قدرت ملی قلب من ... ما اگر بخواهیم با تمام اسکادران خویش قوای خود را جهت تصاحب پادری چشمانت گسیل کنیم ، آیا باید به چه شعوری برسیم ... ضمنا الفبا را سخره می دانم می خواهم به عظمتت یک سری حروف دیگر بیافرینم و با آنها تو را تقدس کنم ، آخراین حرفو دیگر به طور کامل گویای تو نیستند... حروفی به این شکل : ≈≠┴┤≈E$Í×ͥ߰±©µ مثلا این سری که نوشتم معنی اش این می شد : "قلبت برای اسباب کشی لشکر لبهایم کی جا باز می کند تا من تو را تا ابد ببوسم. بی هیچ مکثی ، دمادم ... تا لحظه آخر دنیا
شاید اینها شکوائیه باشد ، اما نوشتن بهترین درمان علیلی است که طبیبش –که تو باشی – او را به نوشتن خواسته است ، از من نخواه که نگویم که این تارنمای قلم خیز ، با وسعت مرکب های خیالی ست که صفحات را سیاه می کند ودلم را روشن ، پس می نویسم تا از درون راحت شوم ... اینها گله هم نیست ، از خود دفاع کردن هم نیست ، که سالهاست دیگر داور سوت پایان را زده ... من فقط تماشاگری هستم که هنوز استادیوم را ترک نکرده ، انگار هیچ وقت نتیجه را باور ندارد ... اما دیگر به من نگو ... کولی لقب بهتریست ، نه به خاطر اینکه عشق آهنگ های جیپسی کینگ شده ام و آرزو دارم مثل شاعر بندر عباسی (منصفی ) بروم چند ماهی با کولی های اسپانیا زندگی کنم ، نه ... شاید به خاطر شوریدگی بی منطقی که در سر از هوای تو دارم ... شاید هم به خاطر بی سرزمین ام ... من یک وطن دائمی بیش ندارم و آن هم قلب بزرگ توست ... آن قدر دوستش دارم که به تقدس می گویم حاضرم هر روز دست را بالا برده بگویم نماز می خوانم بر عظمتش قربه الله ، الله اکبر ... و قبله خویش بدانمت ... نترس این هیچ از جایگاه خدائیت نمی کاهد نازنین .
یادت هست روزی پرسیدمت چگونه توانستی بروی ؟ ... حالا اما سوالم عوض شده ، می بینی همه چیز نسبی است ... حالا می پرسم چگونه توانستی بمانی ... راستش را بگو راز این ماندگاری جاوید آن کمان ابروی خوش طینت که تو باشی ، چیست؟ ... چه داری که مرا جادو کرده ای ، این چنین و می بریم هر جا که بخواهی . روبروی دریای عمان بنویسم یا خلیج فارسی ، مست باشم یا هوشیار ... چه فرق دارد مهم این است که برای تو می نویسم، مگر نه؟ درون لنجی نشته ام که ناخدایش فکر می کند من خارجی ام ... با هم خرچنگ خوردیم ... اینجا چابهار است ... می خواستم به "گواتر" بروم ، نقطه ثقل مرزی ... اگر اوضاع بخاطر بی نظیر بوتو پیش نمی امد و مملکتش بهم نمی خورد ، یک سر کراچی می رفتیم ، دوست داشتم پاکستان را از نزدیک ببینم ، نشد ... سری بعد ... راستي نقطه ثقل مرزي قلب تو كجاست كه راهپيماييش كنيم تا شايد روزي به قله وجودت برسيم ؟
عزيز دورم ،‌ بگذار اين نامه هم به خط آخر برسد ،‌چه اشكال دارد ، ما كه به آخر نمي رسيم ، مي رسيم؟

Thursday, April 10, 2008

بارون بهاري

زير باران
با فكر تو
خيس مي شوم
خيس مي شوم