Wednesday, February 01, 2012

به خاطر تولدت

روزهایی بود که از پس هم می آمدند و می رفتند و هیچ کس به هیچ کس نبود ، کسی قلبی نداشت ، شیرین ها و فرهادها و مجنون ها و و و و همه افسانه بودند ، مال قصه ها ... ناگهان تو آمدی ، چشم دنیا روشن شد ، تو آمدی و همه سیاهی ها را پس زدی ، همه را ... و بعد از آن دنیا هم جان تازه ای یافت ، خدا هم حتی بعد آفریدن تو بود که باز به خود احسنت گفت ...

 کمی گذشت و در روزهایی دور تو را دیدم ، نه زیارت کردم ... برایم همه چیز عوض شد ، معنایی تازه گرفت ...  باد اما تو را با خود برد ... و من تنها شدم ، سالها سوختم از فراغت ... اما باز خدا چشمه ای دیگر از مهرش را نمایان کرد ، و این بار دریاها و دریاها ... و هر چند با تمام عشقم آمده بودم ، اما تو فقط ذره ای از آن را دیدی ، که برای ابراز تمام آن حسی که به تو دارم ، سالها انرژی نیاز است ، همه سعی ام سرخوشی ات بود ... تو باز اما رفتی ، این بار پرواز کردی و من در آسمان به دنبال تو گشتم و برایت دست تکان دادم ... وبا خود گفتم ، آیا فهمید چقدر دوستش دارم ؟ حیف که کاش بیشتر ابراز می کردم و در خود نمی ریختم ، حال برای همه اتفاقهای شیرین ، شادم . و حس می کنم دوباره عاشقت شده ام ، آخر باز همزاد هر ثانیه ام شده ای ... از خدا به خاطر خلقت ، متشکرم . اینجا یک نفر فقط به خاطر تو زنده است ... گرچه سهمم از لمس ضریح تنت تنها بوسیدن پارچه ای مشکی ست که دست سپیدت را پوشانده ، و حالا از دیدنت فقط خلاصه شده به دیداری از پس پنجره ای ، که آن هم گاه هستی و گاه نیستی ... اما باز بدان بی اندازه ، بی مقیاسی که در ذهن این آدمها بگنجد می پرستمت ... تو لایق زیارتی ... به پابوس تو ، حتی با پای برهنه  ، کاش می شد هرلحظه مشرف شوم ... و این شاید ممکن نباشد ، اما تحمل می کنم ... تا ابد ... تا آن لحظه دور ... تا قیام قیامت ، نمی دانم شاید تا آن دنیای دیگر،  تا هر وقت که تاریخش را نمی دانم ... روزی که من بی پروا، بی قانون، به تو عشق بورزم ... تا زیر سنگینی بار این عشق همه هستی منفجر شود، و همه چیز به پایان برسد ... آن وقت هست که خدا می تواند نقطه پایانی بنهد بر سطر زیبای آفرینش ...

باز هم به خاطر خلق تو از خدا متشکرم ، تولدت مبارک