این اشکها
می خواهم برایت بنویسم، این شب ، شب زخمی و تبداری ست که تو در ان
جاری هستی ، همچو نور، همچو حس پنهان و دور یک واقعه خیلی نزدیک ...
عزیزم ، هر روز که می گذرد حس می کنم نیازم به تو بیشتر از پیش می شود
و حس وابستگیم بیش از روزها و سالیان قبل است ، دلم همیشه پیش توست ، اگر بهم
خورده نگیری ، دیگر دیرگاهیست که روزی
نیست به یادت که می افتم هق هقم راه نیفتد
، و تو خود می دانی :
"آری
گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من
است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و
به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با
سلام
و عطر آویشن.."
حس زیبایی ست عاشقی ... داشتم فکر میکردم تولد ده سالگی این عشق زیبا
که تا چند مدت دیگر است را چگونه بگیرم، دیدی ، ده سال گذشت ، ده سال !!! یک عمر است ... آذر امسال ده ساله می شود، و چه زیباست که به
عشق قسم یاد کنی که در این ده سال ، روزی نبوده که جز تو یادی داشته باشم ... دیگر
همه چیز دنیا برایم نمادی از توست، همه چیز را از نگاه تو می بینم، و برای تو ...
هر چیز خوبی را با این فکر یاد می کنم که چطور می شد اگر این را به تو نشان می
دادم ، حسش را ... خودش را ...
دنیا دیگر به چشم من از دریچه چشمان توست که زیباست ...