Sunday, July 22, 2012

این اشکها

می خواهم برایت بنویسم، این شب ، شب زخمی و تبداری ست که تو در ان جاری هستی ، همچو نور، همچو حس پنهان و دور یک واقعه خیلی نزدیک ...
عزیزم ، هر روز که می گذرد حس می کنم نیازم به تو بیشتر از پیش می شود و حس وابستگیم بیش از روزها و سالیان قبل است ، دلم همیشه پیش توست ، اگر بهم خورده نگیری ، دیگر دیرگاهیست که  روزی نیست  به یادت که می افتم هق هقم راه نیفتد ، و تو خود می دانی  :
"آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام
و عطر آویشن.."

حس زیبایی ست عاشقی ... داشتم فکر میکردم تولد ده سالگی این عشق زیبا که تا چند مدت دیگر است را چگونه بگیرم، دیدی ، ده سال گذشت ،  ده سال !!! یک عمر است ...  آذر امسال ده ساله می شود، و چه زیباست که به عشق قسم یاد کنی که در این ده سال ، روزی نبوده که جز تو یادی داشته باشم ... دیگر همه چیز دنیا برایم نمادی از توست، همه چیز را از نگاه تو می بینم، و برای تو ... هر چیز خوبی را با این فکر یاد می کنم که چطور می شد اگر این را به تو نشان می دادم ، حسش را ... خودش را ...
دنیا دیگر به چشم من از دریچه چشمان توست که زیباست ...