این بار مرگ پاورچین پاورچین نیامد ، بی خبر و آنی ، پشت درنگ لحظه ای ، حادثه ای هولناک بوقوع پیوست ، نه از پنجره آمد و نه هم از در ، خرواری شد از سقف ... بارش مرگ از رقص زمین بر پیکره مردمان سرزمینی باریدن گرفت که سالها خاموش خفته و شلاق اهریمنان چهره شان را سوخته بود ... زمستان بر تخت زمین ردا پهن کرده و تنها پنج روز از حکمرانیش می گذشت ، پرنده ای کوچک به سبب برودت غیر قابل تحمل سرزمین کویری از درخت بزرگ کوچه کوچ کرده و زیر ناودان خانه ای گلی لانه ساخته بود . پرنده دو جوجه داشت ، درست مثل صاحبخانه ، مشهدی علی هم دو فرزند داشت ، حسین و مژگان . سرمای شبانه کویر مثل تیر یک مسلسل جنگی بر پیکر انسان می نشیند و درد را تا اعماق وجودت مستولی می سازد. سوزی دردناک تر از نشستن خار در پا تمام بدن را می پوشاند، و اگر طوفان هم این سمفونی سرما را همراهی کند ، ارکستر درد ، به رهبری زمستان چنان خوب می نوازد که گوشها قرمز شده و رگهای صورت متراکم و یخ زده می شوند . شبی سرد ... سردسرد ... واقعه ناگزیر بود و تلخی تقدیر غیر قابل امتناع ... زلزله آمد ، همه چیز تکان خورد ، همه چیز ویران شد . خانه گلی مشهدی فرو ریخت . پرنده بی خانمان شد ، و جوجه هایش مرد ، مژگان گریه می کرد ، زیر کمد جامانده بود ، از حسین خون می آمد . مادرش را ندید ... درست مثل پدر که از آن به بعد فقط عکسش را در دست می گرفت ... پرنده پرواز کرد ، اما جوجه هایش ... مژگان گریه نکرد ... چشم ها را که گشود چند پرستار دید و تختهای بیمارستانی شلوغ را . آسایشگاه بهزیستی ، بهترین جایی بود که مژگان با یک پای قطع شده می توانست داشه باشد . حالا او شبها خواب می بیند ، خواب یک خانه گلی که پر است از ترانه خنده ، قرار بود آن روز جمعه همه با هم بروند و برای تدارک ازدواج حسین خرید کنند ... الان اما حسین کجاست ؟ ... خواب حسین را می دید ، و مادر را و گاه پدر را که از سرکار به خانه باز می گشت ... صبح به باغ روبروی اتاقش خیره می شود و به همه چیز فکر می کند ، تازگیها گنجشکی می آید و از دستانش تمنای دانه دارد، و او همه سرگرمیش این است . تا حالا آن گنجشک را با هیچ گنجشک دیگر ندیده ... مثل خودش تنهاست . مژگان برای خرید ارزن کمی پول لازم دارد ... مهربانی هایمان را به او تقدیم کنیم ... باشه ؟
به بدرقه پائیز می نویسم ، از نگاهی که دلتنگش شده ام ، شکیبایی نگاهت مرا یاد ماهی خونسردی می اندازد که در دریایی بزرگ زندگی می کند، ماهی به هر کجا سرک می کشد و نه مثل همه هم نژادهایش هیچ هراسی از ماهی ها بزرگتر و حتی کوسه ها ندارد . هر آنچه بخواهد به دست می آورد و از هر آنجا که بخواهد کوچ می کند . گاه سر از آب بیرون می آورد ، آن دنیای دیگر را تجربه می کند ، اما باز به دنیای همیشگی اش بر می گردد ، با غم ها ، خستگی ها و دلتنگی هایش. مرز برایش رسم الخطی بیش نیست ، به هر کجا بخواهد می رود ، هیچ ابایی از هیچ کس ندارد ، مثل چرخیدنهای یک آنی ماهی ، به چپ و راست در یک لحظه تصمیم می گیرد راهش را انتخاب و بعد از آن به راهش همانطور که دوست دارد ، می رود . شاه ماهی دریای پر موج زندگیم ، سلام ... همیشه دعایم این بود : خدایا دردهایش را ارزانی من کن و اگر از سر لطف محبتی می خواهی بر من کنی ، به او عنایت فرما . یعنی خدا مرا دوست ندارد؟ یا تحمل بعضی دردها ازتوانم خارج است؟ ... . می دانی ، تو را دوست دارم ، نه به خاطر اینکه عشق من هستی و من عاشقت هستم نه ، حتی اگر اینها نبود ، تو را دوست داشتم ، به خاطر همین که هستی ، به خاطر خودت ، به خاطر همه بزرگیت . می دانی ، تو را دوست دارم ، نه به خاطر اینکه با یادت آرام می گیرم ، نه به خاطر آنکه وقتی با منی قلبم تند تند می زند ، اگر اینها هم نبود ، دوستت داشتم فقط به خاطر وجودت. عزیز دل ، وقتی دقایق سخت می شوند، روزها برایت پررنج و آدمها قدرناشناس و بد ، بدان یکی هست که قلبش برای تو می تپد ، کسی که تمام تلاشش را بر آن گذاشته که دوستت بدارد همانگونه که تو بخواهی نه آن شکل که خودش دوست دارد . فقط سهمش از تو پرستش باشد و لاغیر ... نازک اندام دلشکسته ام ، کیمیای موجودم ، دوست ندارم غمت را ببینم . فدای دانه های مروارید چشمانت ، کاش می شد تمام غصه هایت را بر دوشم می گذاشتی و به راه سپرده به جایی در انتهای کویر پرتم می کردی ، آن وقت من با تمام دردهایت آنجا گم می شدیم و دیگر تو هیچ گاه روز بدی در دفترچه خاطراتت ثبت نمی شد . دیگر فقط اگر تو می خواستی بر می گشتیم . خوب دورم ، کاش پرنده ای بودم ، آن گاه می امدم و بر درخت روبروی اتاقت لانه می کردم ، صبح تا شب هر آن وقت که می دانستم می خواهی ، برایت آواز می خواندم ، حتی اگر آن شب ، شبی طوفانی از زمستانی سرد بود. می ماندم و آنقدر برایت می خواندم تا آرام بگیری . به خداوندی خدا قسم اگر همین الان بگویند این امکان پذیر است ، قبول می کردم مسخ شوم و تبدیل به آن پرنده گردم . از هیچ کدام از همسایه ها دانه قبول نمی کردم و انتظار مهربانی دستان تو را داشتم ، شبانه روز . لحظه ای نمی خوابیدم و فقط به تو نگاه می کردم . شیشه پنجره ات کعبه من می شد تا هیچ گاه چشم از آن بر ندارم ، برای یک لحظه دیدنت چه ها که باید کرد ... نهایت آرزوی پرندگیم می دانی چه بود ؟ دائم می گفتم چه می شد اگر از سر لطف دست بگشایی و من در دستانت – آن دستان نازک و صمیمی – دانه بخورم و تو مرا نوازش کنی . در خانه ارزن داری ؟ ... دریایی من ، کیمیای بزرگم ، چه صدایت بزنم ، تو لایق بهترین هایی ، دوستت دارم .
احساس به من دروغ نمی گوید ، اصلا احساس ذاتی دروغ گو ندارد ، امروز چیزی از درونم یک انرژی مثبت به من می رساند - شادم می کرد - یک احساس خوب بود .
الان شاد شادم، دقیقا مثل کسی که روزها در بیابان بی آب و علفی بوده و بعد از آن همه مرارت یک ساعتی می گذرد که آب نوشیده و حالا زیر سایه یک درخت شاخه گستر لم داده و استراحت می کند . او اکنون در خلسه ای عجیب به سر می برد ، یک حس بی نیازی تمام وجودش را گرفته و قدرت فکر کردن به یک موضوع خاص را ندارد – یک نوع نشئگی طبیعی – سرخوش مثل وقتی که هفتمین پیک را نوشیده ای ، لم داده ام در سایه سار آن درخت و فقط حس می کنم جهان مال من است . آری این حس عجیب و در عین حال بسیار شیرین با تنفس هوای تو به سراغم آمد – اندک اما کافی – چیزی شبیه چشیدن طعم بهشت می ماند ... این پاداش کدام کار نیک بود ؟ (5:05 )