Wednesday, December 26, 2007

4

....

بم

این بار مرگ پاورچین پاورچین نیامد ، بی خبر و آنی ، پشت درنگ لحظه ای ، حادثه ای هولناک بوقوع پیوست ، نه از پنجره آمد و نه هم از در ، خرواری شد از سقف ... بارش مرگ از رقص زمین بر پیکره مردمان سرزمینی باریدن گرفت که سالها خاموش خفته و شلاق اهریمنان چهره شان را سوخته بود ... زمستان بر تخت زمین ردا پهن کرده و تنها پنج روز از حکمرانیش می گذشت ، پرنده ای کوچک به سبب برودت غیر قابل تحمل سرزمین کویری از درخت بزرگ کوچه کوچ کرده و زیر ناودان خانه ای گلی لانه ساخته بود . پرنده دو جوجه داشت ، درست مثل صاحبخانه ، مشهدی علی هم دو فرزند داشت ، حسین و مژگان .
سرمای شبانه کویر مثل تیر یک مسلسل جنگی بر پیکر انسان می نشیند و درد را تا اعماق وجودت مستولی می سازد. سوزی دردناک تر از نشستن خار در پا تمام بدن را می پوشاند، و اگر طوفان هم این سمفونی سرما را همراهی کند ، ارکستر درد ، به رهبری زمستان چنان خوب می نوازد که گوشها قرمز شده و رگهای صورت متراکم و یخ زده می شوند . شبی سرد ... سردسرد ...
واقعه ناگزیر بود و تلخی تقدیر غیر قابل امتناع ... زلزله آمد ، همه چیز تکان خورد ، همه چیز ویران شد . خانه گلی مشهدی فرو ریخت . پرنده بی خانمان شد ، و جوجه هایش مرد ، مژگان گریه می کرد ، زیر کمد جامانده بود ، از حسین خون می آمد . مادرش را ندید ... درست مثل پدر که از آن به بعد فقط عکسش را در دست می گرفت ... پرنده پرواز کرد ، اما جوجه هایش ... مژگان گریه نکرد ... چشم ها را که گشود چند پرستار دید و تختهای بیمارستانی شلوغ را . آسایشگاه بهزیستی ، بهترین جایی بود که مژگان با یک پای قطع شده می توانست داشه باشد . حالا او شبها خواب می بیند ، خواب یک خانه گلی که پر است از ترانه خنده ، قرار بود آن روز جمعه همه با هم بروند و برای تدارک ازدواج حسین خرید کنند ... الان اما حسین کجاست ؟ ... خواب حسین را می دید ، و مادر را و گاه پدر را که از سرکار به خانه باز می گشت ... صبح به باغ روبروی اتاقش خیره می شود و به همه چیز فکر می کند ، تازگیها گنجشکی می آید و از دستانش تمنای دانه دارد، و او همه سرگرمیش این است . تا حالا آن گنجشک را با هیچ گنجشک دیگر ندیده ... مثل خودش تنهاست . مژگان برای خرید ارزن کمی پول لازم دارد ... مهربانی هایمان را به او تقدیم کنیم ... باشه ؟

Friday, December 21, 2007

خداحافظ پائیز ...

به بدرقه پائیز می نویسم ، از نگاهی که دلتنگش شده ام ، شکیبایی نگاهت مرا یاد ماهی خونسردی می اندازد که در دریایی بزرگ زندگی می کند، ماهی به هر کجا سرک می کشد و نه مثل همه هم نژادهایش هیچ هراسی از ماهی ها بزرگتر و حتی کوسه ها ندارد . هر آنچه بخواهد به دست می آورد و از هر آنجا که بخواهد کوچ می کند . گاه سر از آب بیرون می آورد ، آن دنیای دیگر را تجربه می کند ، اما باز به دنیای همیشگی اش بر می گردد ، با غم ها ، خستگی ها و دلتنگی هایش. مرز برایش رسم الخطی بیش نیست ، به هر کجا بخواهد می رود ، هیچ ابایی از هیچ کس ندارد ، مثل چرخیدنهای یک آنی ماهی ، به چپ و راست در یک لحظه تصمیم می گیرد راهش را انتخاب و بعد از آن به راهش همانطور که دوست دارد ، می رود .
شاه ماهی دریای پر موج زندگیم ، سلام ...
همیشه دعایم این بود : خدایا دردهایش را ارزانی من کن و اگر از سر لطف محبتی می خواهی بر من کنی ، به او عنایت فرما . یعنی خدا مرا دوست ندارد؟ یا تحمل بعضی دردها ازتوانم خارج است؟ ... .
می دانی ، تو را دوست دارم ، نه به خاطر اینکه عشق من هستی و من عاشقت هستم نه ، حتی اگر اینها نبود ، تو را دوست داشتم ، به خاطر همین که هستی ، به خاطر خودت ، به خاطر همه بزرگیت .
می دانی ، تو را دوست دارم ، نه به خاطر اینکه با یادت آرام می گیرم ، نه به خاطر آنکه وقتی با منی قلبم تند تند می زند ، اگر اینها هم نبود ، دوستت داشتم فقط به خاطر وجودت.
عزیز دل ، وقتی دقایق سخت می شوند، روزها برایت پررنج و آدمها قدرناشناس و بد ، بدان یکی هست که قلبش برای تو می تپد ، کسی که تمام تلاشش را بر آن گذاشته که دوستت بدارد همانگونه که تو بخواهی نه آن شکل که خودش دوست دارد . فقط سهمش از تو پرستش باشد و لاغیر ... نازک اندام دلشکسته ام ، کیمیای موجودم ، دوست ندارم غمت را ببینم . فدای دانه های مروارید چشمانت ، کاش می شد تمام غصه هایت را بر دوشم می گذاشتی و به راه سپرده به جایی در انتهای کویر پرتم می کردی ، آن وقت من با تمام دردهایت آنجا گم می شدیم و دیگر تو هیچ گاه روز بدی در دفترچه خاطراتت ثبت نمی شد . دیگر فقط اگر تو می خواستی بر می گشتیم .
خوب دورم ، کاش پرنده ای بودم ، آن گاه می امدم و بر درخت روبروی اتاقت لانه می کردم ، صبح تا شب هر آن وقت که می دانستم می خواهی ، برایت آواز می خواندم ، حتی اگر آن شب ، شبی طوفانی از زمستانی سرد بود. می ماندم و آنقدر برایت می خواندم تا آرام بگیری . به خداوندی خدا قسم اگر همین الان بگویند این امکان پذیر است ، قبول می کردم مسخ شوم و تبدیل به آن پرنده گردم . از هیچ کدام از همسایه ها دانه قبول نمی کردم و انتظار مهربانی دستان تو را داشتم ، شبانه روز .
لحظه ای نمی خوابیدم و فقط به تو نگاه می کردم . شیشه پنجره ات کعبه من می شد تا هیچ گاه چشم از آن بر ندارم ، برای یک لحظه دیدنت چه ها که باید کرد ... نهایت آرزوی پرندگیم می دانی چه بود ؟ دائم می گفتم چه می شد اگر از سر لطف دست بگشایی و من در دستانت – آن دستان نازک و صمیمی – دانه بخورم و تو مرا نوازش کنی . در خانه ارزن داری ؟ ...
دریایی من ، کیمیای بزرگم ، چه صدایت بزنم ، تو لایق بهترین هایی ، دوستت دارم .

Tuesday, December 18, 2007

برگ خزان

برای تو ، با تمام غم های پنهانت ... :
کوچ ، عبور بود
از تو ، تا ابد
اینک رهایم چون برگ های خزانی ، پاییزی می خواهم زرد
و اوج من کف خیابانی باشد سرد
یادگار قدمهای تو ...
آن گاه لگد مردمان هیچ نمی آزاردم
فقط بیشتر به بوی تو می چسبم ...

Saturday, December 08, 2007

صفیر لبخندهای من ...

احساس به من دروغ نمی گوید ، اصلا احساس ذاتی دروغ گو ندارد ، امروز چیزی از درونم یک انرژی مثبت به من می رساند - شادم می کرد - یک احساس خوب بود .
الان شاد شادم، دقیقا مثل کسی که روزها در بیابان بی آب و علفی بوده و بعد از آن همه مرارت یک ساعتی می گذرد که آب نوشیده و حالا زیر سایه یک درخت شاخه گستر لم داده و استراحت می کند . او اکنون در خلسه ای عجیب به سر می برد ، یک حس بی نیازی تمام وجودش را گرفته و قدرت فکر کردن به یک موضوع خاص را ندارد – یک نوع نشئگی طبیعی – سرخوش مثل وقتی که هفتمین پیک را نوشیده ای ، لم داده ام در سایه سار آن درخت و فقط حس می کنم جهان مال من است . آری این حس عجیب و در عین حال بسیار شیرین با تنفس هوای تو به سراغم آمد – اندک اما کافی – چیزی شبیه چشیدن طعم بهشت می ماند ... این پاداش کدام کار نیک بود ؟ (5:05 )