Monday, September 25, 2006

دید ...

به یاد روزی که گفتی : "بیا برویم برایم عینک انتخاب کن " هیچ وقت مرا نبردی ... هیچ وقت ...!!! :

دخترک به دیوار نگاه کرد و خطوط روج مانند آجرهای دیوار را هم چون خطوطی پیوسته می دید ... نمی دانست که آیا این مورد خاص نیز پول نیاز داشت یا نه ... اندک اندک ذخیره سکه هایش را که در قلب خویش اندوخته بود شکست تا به سنگینی غرور خویش پانهد .. از خانه بیرون رفت ... پا به آن سوی کوچه گذاشت و همه چیز را پشت سرگذارد ... مغازه عینک فروشی .. دید می فروخت ... مردی کهنه تر از تجربه ، آنجا بساط رزق پهن کرده ... دختر گفت : نگاهم نزدیک شده ، می خواهم آن دورها را ببینم ، هر چه می بینم دیوارهایست که رج هایشان پیوسته است ... و آنهم فقط دو رنگ سفید و سیاه دارند ... مرد نگاه کرد و معصومیت دختر او را به سالهایی دورتر از آن سوی دید آن دختر برد ... جایی که دوشیزکان فردای آن روز به التماس ابهت نشسته بودند ... او ان روز هیچ نگفته بود و همه خویش را شکسته یافته بود ... مرد گفت دخترم من دید می فروشم اما گویا تو هنوز.....و حرفش را قورت داد ... دختر گفت : چه گفتید ؟
- بیا نزدیک ببینم - بله تو چشم نداری ... من هم اینجا چشم نمی فروشم – من دید می فروشم ...
دخترک گفت : چشم از کجا بیاورم ...
مرد مثل همیشه دست کرد قلمی برداشت و نشان چشمها را در صدوبیست و چهار هزار صفحه برای دختر نوشت ...
دختر خوشحال در پی آن ادرس به راه افتاد ...
با خود گفت بگذار از دیگران کمک بخواهم ...
ولی اینبار خوب که مردمان را زیر نظر گرفت ، فهمید همه چشم ندارند ...
چاره ای نداشت رهگذری که گویا عاقل ترا ز همه بود را نگه داشت و پرسید : ببخشید شما این آدرس را می دانید ... رهگذرنگاهی به کاغذ انداخت ، وحشت کرد و وقتی داشت فرار می کرد ... کاغذ رابه دختر پرت کرد ...
دختر متعجب شد ، یعنی چشم اینقدر وجشت دارد !! که داشتنش می تواند سایه جبری عظیم را بر دوش بکشد ... که تو با دیدنش هم بترسی ... ناامید نشد و رفت ... جایی حس کرد کتاب فروشی بزرگ در روبرویش است ... کتابی را دید ... با این عنوان : داستان دختری که چشم می خواست ... کتاب را از کتابفروشی که چشم نداشت خرید ... و همانجا روی فواره زمان نشست و تمامش را در چند ثانیه خواند ... نتایجش مهیج بود و شگفت ... آن دخترک قصه هم هیچگاه چشم را پیدا نکرده بود ... ولی یک آدرس پیدا کرد ، ادرس مردپیر عاشق .... رفت به ان سمت ... ثانیه ای بعد زیر سقف خانه اتاق آن مرد بود ... مردی را دید که کورسویی نور از جای چشمهایش انعکاس پیدا می کرد او را پرسید کجا می توانم به آین ادرس بروم من چشم می خواهم ... مرد گفت : چشم ها را کسی پیدا نکرده ... ما از ابتدای تاریخ کور به دنیا امده ایم ... گمان می کنیم که تمام عینک فروشی های دنیا دید می فروشند ... اما انها دیدهایی با گنجایش یک تا ده را می فروشند ... باید بدانی افق هایی در دنیا وجود دارد که فراتر ازمیلیون می رود ... چشم همان کار را می کند ... چشم نداشتن درد بزرگیست ... !!! بگرد شاید تو اولین کسی باشی که در دنیا چشم خواهد داشت ... !!!هنوز هم آن مرد عینک فروش دید می فروشد اما همه فقط به مرحله آدرس دهیش می آیند ... او ادرس می دهد و مردمان در پی آن می روند ... تا ببینم چه کسی اولین کسی می شود که دیدی می خرد از آن مرد ... !!!