Friday, September 29, 2006

...






باز هم آئینه هایمان را رنگ بهتری می زنیم ، باز هم تبریک می گوییم به همدیگرتمام شب را و باز هم از آئینه تمامی لحظه های خویش را پاک نمی کنیم ای تنهایی مفرط بعد از هیچ ، من به همین دلخوشی نیز دلخوشم که …
ای تمام دلخوشی من ، می گذاری اگر بگویی برو ، بروم ، اگر بگویی بمیر ، بمیرم و اگر بگویی بمان ، بمانم ، می گذاری جوانیم را فدای تار موهای تو کنم ... می گذاری سالها سجده گر قامت رعنای تو باشم ، می گذاری هرشب سر به بالین عشق تو به یادت آرام گیرم .. بگذار برای تو باشم ، بگذار عاشقانه های پاکم را فقط برای تو بخوانم ... بگذار حرمت عشق را هیچ گاه نشکنم ، بگذار جای شانه هایت را به هیچ کس نبخشم ، جای آن بوسه را چند بار بوسیده باشم خوب است ؟ چند بار ... بگذار ، هنوز فقط تو آن کسی باشی که نفسهایش را از نزدیک ترین جا شنیده ام ... بگذار دوستت دارم را به تکرار بگویم ، دوستت دارم ای بهانه نفس کشیدن من ... ای کوتاه ترین و تنهاترین تجربه عمرم ... وفادارم به تو ... بگذار به این وفاداری بمیرم ...
این گل شاید که نه آن زیباترین گل عالم باشد اما مرا می برد به هوای تو ... "چقدر گل بی روحیه " اما بدجور روح ما رو برد ...
*****


وقت نوشتنش چیزی شبیه اشک در چشمانم تو را جستجو می کرد ... کجا بودی ؟