Tuesday, September 19, 2006

...15

سلام
تازه صداقت که بخواهیم داشته باشیم به این نتیجه می رسیم که هیچ چیز پایدار نیست ، مثل همان اصل مهم علمی که می گفت چیزها از بین نمی روند بلکه از شکلی به شکل دیگر در می آیند... مثل تو.
... بچگی - نوجوانی - جوانی بعدش هم که خدا عالم است .. ان وقتها که هنا دختری در مزرعه را می دیدم تو هنایی بودی که سخت کار می کرد و شگفت انگیز مهربان بود .. در بابا لنگ دراز تو جودی بودی که با تمام شروری دلچسبش به دل می نشست ... آنشلی با موهای قرمز همه دعوا کردنهای دلنشینش را از تو یاد گرفته بود ... سارا همان که عمویش از هند برایش غذا می فرستاد ... و من آرزو می کردم روبروی تو روی آن میز، شام بخورم – مودب مثل یک نجیب زاده ... در خانواده دکتر ارنست تو آن دختره خلاق و وخوشگل بودی که خاطراتش را همیشه ثبت می کرد – در باخانمان تو همان دختری بودی که با پاریکال سفر می کرد! - پرین ، مادر را دوست داشت و سفر می کرد و تو شدی مسافر ... می بینی هیچ چیزی فرق نکرده آن وقتها بوده ای حالا هم هستی و خواهی بود ... حالا چه فرق دارد همان زمانی که این پسر شروع کرد به دیدن فیلمهای آل پاچینو – آلن دلون – روبرت دنیرو - مارلون براندو و عجوبه های دیگر یک دفعه تو آمدی و گفتی :منم ، همان دخترک رویاهای کودکیت ... و ماندی ... (شاید می خواستی چشم من به پیکر برهنه زنانی که بازیگران نوپای رویاهای نسلمان شده اند – نیفتد تا درآنان دیگر تو را نبینم !!! ) ها ؟ به همین خاطر زود آمدی ؟ ...
خوبیش یک چیز است – اینکه دارد همه چیز را از دریچه تجربه تو نگاه می کند ... مرد را می گویم ... کز کرده و نشسته آن جا ... می گویم :که چه ؟ می گوید : ورق زدن نسخ منسوخ عشقی کهن می ارزد به اس ام اس بازیهای بچه گانه دنیای اطراف تو ... می گویم : تنها می مانی .. می خندد ...
می بینی ... نمی شود ... !!! نمی شود "دوستت" نداشت - خودت بگو می شود؟
ساسمال رفت هندوستان... بدرقه اش کردم ... بهم گفت
: I can’t forgive you , if in future you are do not come to India
بهش گفتم
: our strange world is not seam as our fantastic , just very small ..
...
وقتی داشت می رفت ... و خداحافظ کردیم و اون رفت ... یه لحظه خیلی دلم گرفت ... ولی چند ثانیه نشد ، پاورچین پاورچین اومدی ... و ذهنم پرت شد به تو یه چیز دیگه ...
می بینی چقدرخوبه که تو رو دارم ... خوبه که تو حداقل هیچ وقت نمی ری ... مگه نه !!!
.
.
.
روزگاريست که سودا زده روی توأم!
خوابگه نيست مگر خاک سر کوی توأم!
بدو چشم تو که شوريده تر از بخت من است!
که بروی تو من آشفته تر از روی توأم!
نقد هر عقل که در کيسه پندارم بود!
کمتر از هيچ برآمد به ترازوی توأم!
همدمی نيست که گويد سخنی پيش منت!
محرمی نيست که آرد سخنی پيش توأم!
چشم بر هم نزنم گر تو بتيرم بزنی!
ليک ترسم که بدوزد نظر از روی توأم!
زين سبب خلق جهانند مريد سخنم!
که رياضت کش محراب دو ابروی توأم!
تو مپندار کز اين در بملامت بروم!
که گرم تيغ زنی بنده بازوی توأم!
((سعدی))از پرده عشاق چه خوش ميگويد!
ترک من پرده برانداز که هندوی توأم!

Labels: