Monday, September 18, 2006

...14

سلام
زندگی دارد می گذرد . هیچ چیز عادی نیست حتی من ، حتی تو حتی اینکه دلتنگی من دیگر دارد کم کم به فوران می کشد و مرا حول یک محور خالی دور می زند .. مثل یک حباب خالیست که به حباب خالی دیگری بر می خورد و می ترکد . زندگی من ثانیه های خالی بزرگی شده اند که هی به هم می خورند و لحظه ها را تشکیل می دهند ..
لحظه هایی بی تو --- نفس گیراست و پرهراس ... راستی حالت خوب است ؟ باورش سخت است که هیچ از کسی خبر نداشته باشی و همچنان دیوانه وار بپرستیش ...
سفر – مرخصی – تنهایی – این بیان یک هفته قبل بود ... گذشت ... می دانی هم خسته ام هم پرانرژی ! چه سنخیتی باهم دارند ، نمی دانم اما ... انگار جایی از وجودم بدجور ترک برداشته باشد و خیلی مرموز درد داشته باشد ... خیلی خسته شده است ... اما تنم ، ذهنم و کلا ساختار فیزیکیم روز به روز دارد انرژیک تر می شود ...
می دوم ، می افتم ، می خیزم ومی دوم ... و باز می افتم و این پریشانی را هیچ کسی نیست که دست بر شانه هایم بگذارد و سخت تکانم دهد، آن سان که عقل از کله ام بپرد یا چه فرق دارد عقل به سرم باز گردد تا او را ببینم ... هیچ کس نیست ... می دانی البته دنیا گناهی هم ندارد . من سالهاست که حجتم را با او تمام کرده ام "یا تو ، یا هیچ کس " آری یا تو یا ... اصلا یا تو نه هیچ چیز دیگر ...
باز هم پائیز دارد می آید ... می دانی پائیز را عاشقم نه به خاطر دیوانه کلماتی که همه درباره اش گفته اند ، بلکه به خاطر آنکه ناجور بوی زمستان را می دهد ... بوی دی بوی بهمن بوی اسفند ... من عاشق این سه ماه از سالم ...
خزان زده ای بوده و هستم که در میگساری برگان به یک جایی آن سوی جاده می نگرد جایی در میان زمستان ... آری درختان هم شاید عاشق زمستان باشند تا عریان تر شوند ... تا همه یک رنگ باشند و محجوب بمانند ... نه دست آوردهایشان وزنه ای باشد برای برتر بودن بلکه رهاییشان عنصر تفکیک باشد . آری من اما نه به شکوه درختان عاشق زمستان ، طلب تو را دارم سال به سال که مرا رغبتی ست برای تو را دیدن چو ماه ، شا م به شام ...
بم که بودم زمستان بود ... سرد اما برای آن مردمان پرشفاوت ترین زمستان شاید ... دختری تمام خانواده اش را از دست داده بود ، می دانی صدا می زد ، یک چیزی را ... با لهجه غلیظشان خوب که گوش دادم می گفت : یا صاحب الزمان ، آری به ساحتش رفتم ، به اشتیاق تبرک تولدش ... راویانی گویند که گویا اینجا نماز گزارده اما من می دانی نه آنم که آن راویان را قبول داشته باشم و نه شاید هم ازآنان که گل و سنگ این مسجد را به احترام می بوسند ، خرده نمی گیرم که هر کس به راهی دوست دارد برود ، اما نمی دانم شاید هم همان قصه همیشگی گله باشد که حس می کنم کم کم از آن جدا شده ام ... من همه چیزها را آن طور که خودم دوست دارم ، دوست می گیرم ... دعایش می کنم که دعایم کند شب واقعه پشیمان نباشم ...
روی یک بند نازک راه رفتن سخت است . همه مان می دانیم اما سخت تر شاید کشیدن این بند نازک باشد ، هراس نداشته ای که بدانی ... که تو را به سخره بگیرند به خاطر دوست داشتن هایت ، به خاطر رویاهای پاکت ... به سکوت می اندیشم و به هیچ گاه نیامدن ، دیشب مابین دو نماز گفتم دگر هیچ گاه ثانیه های مقدسش را به ذهن خویش نشکنم ، من به حرمت اعتقاد دارم ، تو نیز هم ، اما شکستن را تو می دانی ، من نه ... شکستی مرا ، سخت شکستی ، چو آینه ای که به لگد خرد شود ، حس شکستن می کنم ، درد بود و درد ، نه طاقت ماندن دارم و چرا دروغ بگویم و نه جرات خداحافظی ... مرا می کشی اما کشته ام هم رو به سوی تو نظر دارد .... یخ می زنم ، یخ ... اما باز نمی دانم چرا از آن سمتها آفتابی دارد مرا به سمت خویش آب می کند ... لامصب عجب گرمی ... من در گذشته ها سیر می کنم ؟ بعضی وقتها از خودم می پرسم به راستی آنقدر که آن گذشته مرا گرفته ... چقدر بر او اثر گذاشته ... ...
روزهایی دور گفتی : "زندگی غیر از عشق چیزای دیگه هم می خواد " خیلی ساده !!! چقدر دستان مرا کوچک دیده بودی ... تو زندگی خودت را برگزیدی ... ازدواج –خانه - بچه – بردن بچه به مدرسه – ساختن دنیایی بهتر برای بچه – نوه .. و الی آخر ، اما من نمی دانم چرا همان اوایل هم هیچ گاه به آن لوپ زندگی سنتی قراردادی ، نظر خوبی نداشتم ... شاید برای همین هم هیچگاه کلمه ازدواج را بر لب نیاوردم ... گله را پس می زنم و به راه خودم می روم ...شاید چوپان ناراحت شود ...اما به او چه ... او در خلق من دست داشت نه در راه من !!! دوستم داشته باش ، کمی اما طولانی ...
می بینی این برگ از نامه دارد تمام می شود بی آنکه من آن جمله را گفته باشم ... اما ای واپسین خاطره تمام زندگیم ، چه فرق دارد بیانش ؟ ، کلماتی مثل "تنگ" – "عزیزم" ، "هراس" – "جدل" ، "دیوانه" – "دوستت دارم" - همیشه و به کرات شاید در طول شبانه روز از خیلی از این موجودات دوپا بیان می شود ، اما دقت کرده ای هیچ گاه از بار معناییشان کاسته نمی شود !!! پس - فقط - دوستت دارم ... همین ...

Labels: