Tuesday, September 26, 2006

...

خواب از چشمم کوچ کرده ، به سینه می خوابم تا فشار بیاورم بر رویاهایم، تا بلکه خاموش شوند و بگذارند بیارامم ، اما نمی شود غلت می زنم به سمت راست ، جاده ام راست نبود آن شکل که خط سیر جامعه مان می رود شاید باید کچ رفت به چپ می خوابم ، سمت چپم دیوار است !!! به دیوار خیره می شوم ، و در تاریکی شب نقشت را می بنیم !!! می گویند اگر به چپ بخوابی به قلبت فشار می آید! بخدا راست است ، نقش تو را که در سمت دیوار وقتی که به چپ خوابیده ام می بنیم ، به قلبم فشار می آید ... !!! آرزو داشتن بد است ؟ فکر کنم رویای چیزی را داشتن بهتر از هیچ نداشتن است ... هیچ نبودن مثل خانه متروکی می مانی که سالهاست هیچ کس در تو اطراق نکرده ... موریانه ها ستون های چوبیت را خورده اند و از یکجایی آن پائین ها داری فرو می ریزی ... گاهی وادار می شوی به گفتن همه چیز ! و گاهی همه چیز را در سکوت می پیچی !!! گاه گفتن که رسد هیاهوییست مابین عقل و دل ... و آن هنگامه که دل فرمان به دست گیرد باید به انتظار مسیرهایی پرپیچ و خم نشست ... آری جاده های ما مثل آن بازی گریز از مرکز است ... تو مرا رها می کنی و من باید آنقدر حول تو دور بخورم تا به هیچ گاه نرسیدن بیشتر عادت کنم ولی به شکلی عجیب خودت را همیشه محور قرار می دهی ... محور همه چیز ... تا همه چیز دوباره و دوباره و دوباره به تو ختم شوند ... خودمانیم چگونه این همه قدرت را فقط با یک بار گفتن یک جمله بدست اوردی ؟ ... آن جمله آنقدر خوب بیان شد ... که نمی دانم شاید جسارت است اما گمان کنم بیست وچهار سال زندگیت را در آن جمله به من دادی و حالا هم نخواه که من بتوانم آنرا دور بریزم ... !!! حالا خودمانیم با بادل گفتیش یا با عقل ؟ ها دیوانه – من رفتنت را باور کرده ام دیگر ... اما نخواه نخواه نخواه .. درد را برایم نخواه بیش از این ..... دیواااااانههههههههههههههههه ... می دانی به دیوار که نگاه می کنم – تو را که می بینم - دردی از لابلای وجودم مثل یک نبض گاه تندتند و گاه کمی آهسته تر فریاد می زند : چگونه توانستی بروی ... چگونه توانستی بروی ... چگونه توانستی بروی ... من ملتهب ، بیمار یا چه فرق دارد سالم که باشم این نبض همیشه و همیشه جریان دارد ... ممتد اما با سرعتی متغیر ...