Monday, May 15, 2006

...

سلام به تو
چه طوفانیست که مارا از هم دور و باز به هم بر می گرداند نمی دانم .. هر چه هست چیزی در درونت پنهان است - یک زیبایی حضور که مرا وادار به برگشتن می کند - چیزی که هر ثانیه باعث می شود ذهنم را ، یاد تو قلقلک دهد
شبیه آن قصه مادربزرگ است ، همان پسری که عاشق ماه پیشونی شده بود
صدایش را می شنید لحظه پشت لحظه - خوابش را می دید هر شب . اولین یادش بعد بیداری یاد او بود و آخرین ، قبل از سکوت خواب رفتن ... و این یاد نگاه - جایی به کنجی از ذهنش چسبیده ان کنج لبها آن نگاه مهربان که به گریه اش می انداخت
او عاشق چیزی بود که نبود و آیا من هم عاشق ماه پیشونی شده ام؟ م
هر چه هست طلایه دار هستی و این واقعیت من است
من تو را در خودم فریاد می زنم و این را عیان می گویم من دوستت دارم تا همیشه یاد آن نگاه مرا آواره کرده است و این هیچ ... هیچ گاه نمی تواند ترکم کند هیچ گاه
من از طوفانهای مرگ آوری گذشته ام طوفانهای سرنوشت همانها که خیلی سعی کردند تو را از من ببرند اما به ظاهر فقط برده اند- فقط به ظاهر . آن نگاه معصوم و پاک اما هوشمند هیچ گاه با این طوفانها نمی رود -
هیچ می دانی چند بار کنار دریا رفته ام و تو را در تلاطم دریا غرق کرده ام . اما هر بار همچو کودکی باز دوباره از ساحلی دیگر دویده ای به طرفم و من همچو پدری که فرزندش را از خانه بیرون انداخته باشد اما بعد برگشتش باز آغوشش را برایش باز نگه دارد - آغوشم را برویت باز گشوده ام و باز برگشته ای به همان جای همیشگیت ، آخر جزئی از منی
اصلا می دانی چه سخت می توانم خودم را بی تو تعریف کنم . یک لحظه فکرش برایم محال است. من بی تو یعنی چه ، گرچه تو این تعریف را شاید دوست داشته باشی اما من نه . حتی تو شاید تو بی من را هم دوست داشته باشی اما می دانی من برای این یک مورد ، راحتی خاطر تو را می خواهم ، چون یکجای این فرمول من با تو برای رسیدن به مجهول راحتی تو بود که خودت خیلی راحت با آستینت صورت مسئله را پاک کردی
اما ندانستی که آویزه آستینت می شود این پاک کردن و شد
او که پاک کرد از روی تخته سیاه زندگی مرا عجب - عجب نمی دانست که با این کارش مرا به خویش نزدیکتر می کند
سایه ذات من شده است او
حالا اما نمی دانم ایا کسی جز من اورا دوست دارد یا نه - کسی به اندازه من خوابش را می بیند یا نه - اصلا اینها بدرک آیا ماه پیشونی من خودش خودش را دوست دارد یا نه ؟ من هراسم این است نکند خودش هم از خودش بیزار باشد - نکند شبی سایه شب او را بگیرد و من نفهمم نکند برود و من نفهمم نکند نکند نکند
در خیابان (گمانم فاطمی بود) جلوی همه رهگذرها نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گریه کرد- یادت هست گفتم نگاه مهربانت را که می بینم گریه ام می گیرد
آن لحظه هراسم از چه بود و حالا هراسم از چه
" دلم از شیشه اس "
ولی مرا ببخش که آن روز پشت کیوسک تلفنی روبروی شاهچراغ ، تو را سنگدل صدا زدم مرا ببخش و به من حق نده و مرا ببخش . اصلا بگذار همین حالا پشت لحظه انتظارت به خاطر همه حرفهایی پریشانم که گاه ذهن زیبایت را پرعصیان کرده عذر بخواهم
من به فدای نازهایت بروم حتی اینکه می گویی یک می آیم و تا خود دو هم شاید نیایی مرا عاشق تر می کند حال می کنی این تاثیر معکوس را؟ چه کنم عزیز ، چه کنم ؟
گر مصور صورت آن دلستان خواهد کشد
در شگفتم ناز آن صورت چه سان خواهد کشد
ای مصور صورت یار مرا بی ناز کش
چون به نازش می رسی بگذار من نازش کشم
تو می گویی نیازی به اهدای مرحم کس نداری اما من ساده بگویم مرحم می خواهم یک جائیم درد می گیرد
آن جا که کنترل تمام من را دارد همان جا درد دارد می فهمی ؟ درد دارد ...
وقتی از پشت تمام حادثه های روزمره می آیی و غبار خسته گی بر روی شانه ات نشسته من می دانم ، گرچه صدایت نیست ولی در نوشته هایت می خوانم این آزردگی را- اما چه کنم نمی گذارد یا شاید نمی گذاری ... به همان که در تمام قلوب رخنه نام اوست قسم در سکوتم تمام حرفهایم را می زنم پشت فریاد نقطه هایم ... گاهی شاید یک نقطه قربان صدقه ات می رود – یک نقطه نوازشت می کند و یک نقطه دوستت دارم را می گوید – اما همه را در خودم می ریزم و فقط به ظاهر نقطه می آرمش هیچ نمی توانم بر زبان بیاورم عزیزکم ... ...

Labels: