Sunday, May 28, 2006

من از این صنعت تقدیر عجب می مانم که مرا از تو فقط یاد توام قسمت بود
سختی های آدم هم نسبی اند حالا می دانی چه زجرم می دهد؟
چراغ خاموش آی دیت ساعت دوازده ظهر
...
خوش به حال سایه ات که همیشه دنبال توست او هیچ وقت تو را خاموش نمی بیند او هیچ وقت از کنار تو نمی رود او هیچ وقت به کنار صخره آن دریای دور نمی رود که تو در آنجا نیستی او هیچ وقت موج ها را بی تو نمی شمارد
او هیچ وقت عصرهای جمعه دلش تپ تپ نمی افتد
او هیچ وقت با عجله ساعت دوازده آی دیش را نمی زند
او هیچ وقت آخرین لحظه شب را به یادت نمی نشیند
خوش به حال سایه ات
ولی می دانی من و سایه ت یک شباهت داریم
او هیچ وقت بدنت را لمس نمی کند
و من هم
می دانی
به قول آن شاعر در فراسوی مرزهای تنت
آری
در فراسوی مرزهای تنت دوستت دارم
که من روحی را لمس کرده ام که هیچ کس نکرده
روح یک دختر شرقی
روح یک عجوبه شگفت انگیز اما ناز
تو خواب را بر من ترجیح می دهی و من اما تو را بر بیداری بی تو
چه بهتر که خواب باشم آن روز که تو نباشی
زیر خروارها خاک
...
و این خاک می تواند جواب عشق پاک یک پاکباز باشد که عاری از هر دورویی و نیرنگ فقط می پرستید اویی را که او را نخواست.
دلم گرچه درد می آید از زخمهایت اما بگذار بزرگ شوم زیر ابهت خنجر کمان گرفته ات
من به تو ایمان دارم و این ایمان است که زنجیر بندگی به پای بنده می کشاند تا در کشاکش ثانیه های غمبار زندگی پر آه پشت هر ثانیه معبودش را ببیند.
آه اگر لحظه تو را می آورد
د.

Labels: