Friday, March 11, 2005

هر شب

تو را گم می كنم هر روز و پيدا می كنم هر شب

بدينسان خوابها را با تو زيبا می كنم هر شب

تبی اين گاه را چون كوه سنگين می كند آنگاه

چه آتشها كه در اين كوه برپا می كنم هر شب

تماشايی است پيچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من

كه پيچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب

مرا يك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب

چنان دستم تهی گرديده از گرمای دست تو

كه اين يخ كرده را از بيكسی ها می كنم هر شب

تمام سايه ها را می كشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب

دلم فرياد می خواهد ولی در انزوای خويش

چه بی آزار با ديوار نجوا می كنم هر شب

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

كه من اين واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب