...
قسم به عمق مهربانيت سهرهاي مهجور مردهاست.
نيامدي
ومن
با تمام فسردگي
كه از ريزش مداوم قطرات وجودم ناشي ميشد
به دنبالت
تمامي نگاه را گشتم
تمامي عشق را گشتم
تمامي صدا را گشتم
باز هم نيامدي.
براي آنكه بشنويم
خود را به كوه كوباندم
نيامدي
از مرتفعترين ستاره به زمين انداختم
نيامدي
در ميان اقيانوسي بيست ميليون سال
بينفس ايستادم
نيامدي؛
من هم نمردم !
سهرهي كوچكي را در پرواز به سوي جفت عاشقش
بردي
و پرنده هنوز از لطافت پرواز
بر روي ياسها نشسته است.
من حسرت زده مينگريستم
ميگريستم
فرياد زدم:
بيصدا
مهري بكن
دستهايم را بگير
مرا هم ببين
باز هم نيامدي.
پاهايم در ايستاييم فرسود
شنار
فاوا
بيپرواز
اما پر از باور بودنت.
ترا به مهرت بر سهرهي مرده
مرا هم ببر
باز هم نيامدي.
وحالا
چشمهاي كسي را كه در هر لمحه ، بر تو عاشق است
هزاران هزار كلاغ به دندان ميجوند
فوادش را هزاران هزار روباه
زبانش را هزاران هزار عقرب
اما نمرده است.
ميداني بيصدا
تمامي عشق را در رحم بيبارورم
برايت پنهان كردهام
و گل رز افليجي بر دروازهاش نهادهام
تا زمينيان را به درونم راهي نباشد.
حال رهنمودمان رشد ميكند
سنگين ميشود
و من فرو ميروم
تا او
به آن سمت كهكشان برسد.
در گستردهترين تنهايي
در اسافل حسرت
تنها با باور بودنت
چاووشيمان
وجودم را ميپيرايد
تا بيايي
يا بميرم !
