Tuesday, June 12, 2007

سایه

ابهت آب در بی رنگی مطلق آن است . شاید رنگ سایه ای می شد که زوال این مایع فناناپذیر حیات را به صحنه می کشید. حس می کنم بزرگی هر انسان به رنگ پذیری او وابسته است ، و هر چقدر این چند رنگی ها قوت یابد سایه او هم بزرگتر می شود ... بعضی هایمان سایه ای کوچک داریم ، بعضی بزرگ ، حتی در شرایطی سایه به اندازه خودمان می شود ، وآن نهایت فاجعه است ...
و رشد این سایه به ثانیه است ، آنقدر این نمو کوچک است که در چشم نمی آید. تو وقتی به خودت می آیی که دیگر دیر شده است ... نظرم مطلقا سیاه نیست ، بلکه قضیه را باید با عینکی خاکستری رنگ به قضاوت نشست ، این سایه در کسی می تواند شعله های نفرت عشقی محکوم به شکست باشد و در دیگری رسیدن به عبودیت یک ایمان شرک ناپذیر ... که هر دو قابلیت تقسیم دارند و میتوز وار گسترش می یابند و تمام تو را در بر می گیرند ...
در بعضی از ما سایه دیگر ما را عقب می کشد و نماینده دروغینمان می شود به چشم مردمان دیگر ... بالفرض نیکی مرا رنگ می زند و آن قدر بزرگ می شود که سایه ای هم قد مرا می آفریند و دیگر را به این فکر وامیدارد که من خوبم و شاید حتی بهترین ام ... و یا بالعکس ، شر می تواند چنین کاری را به صورت معکوس ، انجام می دهد .
ولی آیا هیچکدام از ما لحظه ای می توانیم از ذات درونی خودمان ، فاصله بگیریم ؟ "ذات" این تغییر ناپذیر جاودانه ، که از عزل تا ابد هیچ گاه دستمایه هیچ رنگی نمی شود ...
گرچه شاید ما سایه هایمان را نمایندگان خویش برای دگران کرده ایم ، اما ذات که فرزند خلف وجدان است، همیشه در مقابل هر تغییر چه به سوی پیشرفت ، قهقرایی یا صعودی مقاوم است .
ولی اندیشیدن به تضاد سایه و ذات راه پیمودنی خطاست و چه بهتر وجودشان را در کنار هم بپذیریم و تلاشمان را در جهت هم راستایی این دو قرار دهیم ... شاید این جمله که می خواهم بگویم بسیار وحشتناک باشد اما بله درست شنیدید ، هم عرض و هم راستایی این دو به نفع مان است ، چه بد و چه خوب ... که اگر برخلاف هم باشند جز فاجعه نمی آفرینند.
اما بگذارید رازی را به شما بگویم ، چه بخواهیم و چه نه ، باید بپذیریم که سایه از نامنظمی چیزی به وجود آمده و منطق پذیر نیست . بالعکس ، وجدان که همیشه فهم دارد ، پس با خود کلنجارنروید و تلاشمان را در آن جهت سوق دهیم که وجدانمان را با سایه امان هماهنگ کنیم ، چون افسار وجدان را می شود به دست گرفت ، اما سایه آن قدر چموش است که خود را با آن درگیر نباید کرد.
خوشا کسانی که سمفونی زندگیشان از هم آهنگی سایه و ذاتشان نت برداری می شود .
پس سایه را بپذیریم که هر چه باشد از ماست ، و آن وجود دیگرمان است. با او به گفتگو باید نشست . بالشخصه دوست دارم ساعتهای طولانی با او به صحبت بنشینم ، سفره دل بگشایم و هرچه ناگفتنی ست بر زبان بیاورم، سایه از من است ، این را پذیرفته ام . بهترین لحظه نمود این رفاقت وزین آن لحظاتیست که در یک پیاده روی شبانه ، سایه نمادینم را که حاصل نوسان نور است ، می بینم و او را به جای سایه جاودانه امان ، به خطابه می کشم و متکلم الوحده وار با او همچو دو دوست صمیمی به گفتگو می روم .
کاش سایه هامان هم آنقدر قابل درک بودند که با همین چشمانمان هم بتوانستیم به نظاره بنشینیمشان .
حال که اجزای آن من دیگر من را دانستیم ، باید سالها به زهد بنشینیم و ریاضت بریم تا به آن قدرتی برسیم که این دو را به کنترل در آوریم . که در صحنه نمایش زندگی ، بازیگر اصلی چه سایه باشد، چه ذات ، هیچ
باکمان نباشد که خود کارگردان تیز چشم تأتر روزمرگیهایمان هستیم.
متأسفانه در کلاس هیچ دانشگاهی کتاب "شناخت سایه" یا اصلا درسی که عنوان "سایه" در آ« باشد مودجود نیست ، و طریقه کنار آمدن با وجود این موجود مأورایی نه اکتسابی ست و نه هم آموختنی ... و اگر سالهای سال سمینارهای متعدد بچینند و از او بگویند ، هیچ گاه شاید به هیچ نتیجه ای نرسند ، چون به تعداد ما آدمها ذات و به تعداد ذاتها سایه وجود دارد، با مسالک متفاوت .
سالهاست از وجدان هایمان فاصله گرفته ایم و با سایه هایمان زندگی می کنیم . همه مان پشت هرطلوع صبح که بر می خیزیم ، انگار به جستجوی گمشده ای هستیم ... کاش می دانستیم غریبه ، همان دیر آشنایمان است ... آری به امید آشتی این دو گوهر وجود ، که روایتگر تعریف سعادت دائمی بشر هستند .