Tuesday, June 12, 2007

یاد تو

و وقتی هیچ بانگی از هیچ جایی نمی آید ، تکصدای لرزانی ، آونگ ثانیه های ذهنِ قلب خسته ام می شود . و آن چیزی نیست جز یاد تو ...
وقتی به بن بست می رسم از همه چیز ، تو هستی ، بعد از هر زیانی ، پست هر دست آوردی ، پس لحظه طلوع و حتی در امتداد یک غروب ، لحظه در لحظه ...
کجایی ؟ شب بوها بویت ، آیینه ها رویت ، دقایت یادت ، دریاها مویت ، و سبزه ها نازت را برایم تکرار می کنند ، اما هیچ چیز ، صدایت را به من نمی رساند ، این موسیقی جانبخش روح که می دانم فاصله گرفته ام از آن ...
به خوابم بیا ... دست نوازشگری خواهان تقدیم مهربانی دلش به توست ... گرمم کن ، دلتنگ آن دمم که به مهربانی مرا صدا بزنی و رنج این همه سال را ببری ، دقت کرده ای فقط به اندازه یک زمستان با من به گرمی سخن گفتی ... و دیگر آن روی را از من دریغ کردی ، من اما غرق شدم به دریای نیازت و تو آن صیاد بود که در تورت مرا نگه داشتی نه به آبم انداختی و نه هم با خود بردی ... اینک اینجا سرد است ، یخ زده ام ... و من آن صید به تور گیر کرده ای شدم که سالهاست نمرده ام ، فقط جان می دهم ، تا بلکه روزی با دستانت ، آن دستان مهربانت ، مرا از این زندان بی میله و سر باز برهانی ... و بدان که دنیا بی تو ، چهار دیواری مسدودیست که روایتگر زندان من محکوم به اسیری توست .
آه ، گرچه نبودنت سانحه ایست ، اما حال ، هم آشیانت هر که هست ، باش با او ... یاد تو دل ویران ما را بس است .