Monday, October 23, 2006

...

آسان نبود ، تمرکز دنیا بر روی یک نفر و خواستنش با اعماق وجود ... تلاش کردم تا خداوندگارش عطایم کرد ، و نگاهت مرا برد به ماوایش ، حال ای دیرینه ترین آشنای من ... دوستت دارم این چنین : گریزناپذیر ... چه بگویم که کوهی نیست و نه دیگر حتی شاید شیرینی ... اما فرهاد کوهکن تو ، اندرون قلب نازکت را گاه به محبت تیشه می زند ، صدای چکش هایش اگر آزارت می دهد ،تو او را ببخش... آری به سبب همه دوست داشتن های بی ریایش ، تو او را ببخش ... هزار فرسنگ رفتم تا به جایی رسیدم که کوهی بود ، هزار فرسنگ دیگر که بروم جایی هست پشت آن کوه که تو را سالها پیش آنجا دیده بودم ، و اگر یک هزار فرسنگ دیگر بروم شاید آن جا بتوانم کلمه ای روی برگ درختی بنویسم ، تا وقت سفرت بیایی و آنرا بخوانی و به یاد آن بیفتی که کسی همیشه یادت هست ... روی آن برگ سبز خواهم نوشت : دوستت دارم ...

Labels: