Saturday, October 21, 2006

...16

سلام
عشق دنیا را ساخت ، یا دنیا عشق را ساخت ... یک سال زمین شناسی می شود چند میلیون سال ما ؟ و می دانی چند میلیون سال لاز م است تا مثلا یک سنگ ساخته شود ؟ و "به همین سادگی " ما سنگ را به هم پرت کنیم و نمی دانیم که چقدر زمین بر سرش ملامت کشیده است ... حالا خودت بگو این چند دهه ناچیز عمر ما آیا ارزشش را دارد که در هراس بگذرد و دراندوه ؟ نمی توانم چشمهایم راببندم و بگویم "تو" نباشی ... دروغ نمی گویم چند بار تستش کردم چشمانم را بستم و گفتم وقتی باز کردم دیگر او نیست ... اما چشمانم باز نشد ، در سیاهی بی تویی آنقدر هولناک همه چیز به من غرش کرد که نتوانستم دیگر بار ، باز کنمشان ... و حس کردم مرد نابینایی شدم که دنیا را با یک رنگ می شناسد ... سیاه !!! سیاهی تلخ است ، تلخ تلخ تلخ ، مثل زهر... و من حس می کنم روزی چند بار باید این زهر را بنوشم تا زنده بمانم ... تا از عالم بی تویی دور باشم ... زهر گناهی ناکرده ... در آن غار سیاه اما صداهایی از دور دستها به گوش می رسد ، صدای هراس پای یک پرواز نرفته ، فریادها آنچنان به درودیوار انعکاس می یابند که با تک تک سلولهایت می شنویش ، و کلمات یکی پشت دیگر به من کوبیده می شوند :
می توانستی ..... نشد .....رفتی ..... آمد .....نماندی .... خواستی ........ نخواست ..... رفت ...ماندی ....
به همین سادگی ، اتفاقهای دنیا متولد شده ، ثانیه های ساده ای هستند که انعکاسهای مهلکی در پس چهره، نفهته داشته اند .... و تو اتفاق من شدی ...
گاهی وقتها اتفاقهای دنیا انسانهای مبارزی را می طلبند که با ایمانی قوی به سمتشان بیاید ، محکمه که بنشینیم ، شاید مبارزه کردم ، با خودم ، با همه چیز ، تا برای رسیدن ، جاده را آماده کنم، اما باید آخرین تیر را هم می زدم که روزگار نگذاشت هیچ گاه رها شود ، و آن مبارزه با تو بود ، شاید آنقدر عزیز بودی که نخواستم دیگر با تو به مبارزه بنشینم و رهایت کردم ، و رها شده خواستمت و بسیار هم خواستمت ... ولی ...
شاید تو هم رهایم کرده ای؟
قلب ،
متعلق به تو بود
فقط تو
...راستی آن مرد که امروز دلش هوایت را کرده بود ، می شناختیش؟ من که نمی شناختمش ...
و در آخر، فقط یک چیز
دوستت دارم
به همین سادگی

Labels: