Wednesday, June 21, 2006

...10

سلام
تعداد نامه ها دو رقمی شد و من در این فکرم که تو به چه اندازه ای ؟
تو بزرگترین رویداد منی ...در این شکی ندارم
عزیزکم
می گذاری به فدای آشفتگیهایت بروم ؟ می گذاری وقتی که می گویی دیگر عزیز نگو در قلبم عزیز بخوانمت؟ تو بهانه ای برای عشق یا عشق بهانه ای ست برای تو ...مرا راهنمایی کن
دیروز این را نوشتم :
در این بازار مکاره
که مرگ را به بهاء می دهند
انسانیت به مفت عرضه می دارند
و مردمان همه درپی حرامترین نان بازارند
من ...
همه هیاهوها را کنار زده
و تو را طلب کرده ام
...
بی پایانی
.
می دانی زیباترین جای این شعر برایم فاصله بین خطوطش بود - آنجایی که سه نقطه خورده
آری ...
از یک چیزهایی باید فاصله گرفت تا دیدشان. باید از یک چیزهایی خیلی دور شد تا فهمیدشان
و من از تودور هستم --- زندگی نباتی هه می دانی همه اش تقلا بوده و هست - تقلایی پر از آزمایش و خطا - من هیچ گاه نگفته ام که بیراهه رفته ام که بیراهه است اگر بگویم در بیراهه ام .. تو می گویی پسر برو به دنبال زندگیت .. - و آیا زندگی چیست ؟
ساده است من تو را دوست دارم و به قول خودت هیچ دلیلی برای دوست داشتن کس دیگر لازم نیست
پس من دارم آن جور که دوست دارم زندگی می کنم
کاش می دانستی حضورت چقدر آرامشم می دهد،
.
گاهی فکر می کنم تو خطای من هستی یا من خطای تو ! و به این می اندیشم که گاهی آدم خیلی تنها می شود دست به موهایم می کشم و در آینه مرد را نگاه می کنم و آن تار موی سفید را و می پرسم آیا آن روز این تار مو چه رنگی بود بعد به آن دقیق می شوم و از آن تار مو می پرسم اگر او بود حال چطور بودی دست رویش می کشم و به دستانت فکر می کنم ...
فاصله بین خطوط را خواندی؟
یاد دوران دبستان افتاده ام کلاس علوم بود فکر کنم - معلم براده آهن می آورد روی یک کاغذ می ریختیم و بعد زیر آن کاغذ ، آهن ربا می گذاشتیم - چه اشکالی به وجود می آمد - برای آن لحظه هایمان محشر بود. به یاد داری ؟
و مغناطیس های این زندگی چه اشکالی ساخت :
زیر باران باید رفت
پنجره هر روزه
مسافر
دیداردر شهر شلوغ
شب نشینی پای تلفن
اشک
...
خدا نخواست
چله نشینی
کربلا
دوباره اشک
یاعلی
و هنوز هم می سازد و می سازد و می سازد
روی تختم دراز می کشم تختی که از حضور تو آشفته است ! شبی نیست که بی تو بگذرد خودت هم می دانی ... خوبی تاریک شب می دانی چیست ؟ پرده ای ندارد ! در آن تاریکی سالهاست که تو با من محرمی ! من به موهایت دست می کشم و به چشمانت خیره می شوم گه گاه دستانت را سفت - همانطور که همیشه می خواستی - در دست می گیرم و با تو حرف می زنم ! نگویی پررو شده ای که نیاز به توضیح نیست که فقط یکبار و آنهم یکبار موهای تو را دیدم ، کجا ؟ در عکس و آنقدر شرم کردم که نگو پس برای من فلسفه نباف ... که داری گناه می کنی ... هه
می دانی آن لحظه ها اما یک تفاوت عمده وجود دارد و ان این است که تو مهربان می شوی تو مرا درک می کنی و دقیقا تمام آن کارهایی را می کنی که که هیچ گاه بروز نمی دهیشان همانگونه که می خواهی اشک می ریزی و حرف می زنی و من گوش می دهم
چیزی که شاید باید برعکسش اتفاق افتد تا من راحت شوم - انجام می گیرد ولی من به آرامش می رسم
باورت نمی شود بارها شده که از خستگی نای هیچ نداشته ام اما باز هم تو آمده ای و به لطف آمدن تو من ساعتی بیدار مانده ام
این نامه نمی خواهد هیچ نقطه ای داشته باشد این برگ دهم این نامه بود منتظر برگهای بعدیش باش

Labels: