Sunday, June 18, 2006

...9

سلام
می دانی جایی برای رسیدن به تو به مقابله نشستم . حریفان قدرم سه تا بودند- اولی ظلمات شب بود - شکستش دادم - تنهایی مطلق بود او را هم بردم و آن اخری سکوت هر روزه با او به تساوی رسیدم ولی به هر حال به جام جهان قلبت راه یافتم - و بعد از آن در آن دوران کم سنی و بی تجربگی خویش را می خواستم برای مسابقه با ، کوه - انسان - دژخیمان دختری آماده کنم که اولین تجربه ام بود و آخرین تجربه ام ماند ...
تو بهتر بازی می کردی در این شکی نبود - و من خام اسیر چنگال تو شدم - تیم های یک نفره مان به میدان رفتند - میدانی به وسعت عشق ... تو عاشق بودی من اما چرا دروغ بگویم نه به اندازه امروز... من از فرسنگها آن طرف تر به زمین تو آمده بودم و این فرصتی بود برای تو ... هر چه باشد بازی کردن در زمین خودی بسیار آسان تر است - ولی میدانی فرقمان چه بود ؟ آنکه مهمان بود تو بودی نه من . که او که خواست برود تو بودی نه من !!! آری تو بودی که ترک کردی مرا --- پس خیلی محترمانه به این نتیجه می رسیم که تو مهمان بودی و من میزبان ... ولی در زمین تو !!!
سوت داور - صدای اولین زنگ تلفن بود ... بازی آغاز شد . من در حرکت بودم و تو گفتی :"این بسیار جذاب است که در یک روز زیر سقف آسمان یک شهر نفس می کشیم. " من به آن شهر آمدم -- شهری شلوغ با آدمهای دستپاچه ... تو را دیدم ... دختری با چشمانی به وسعت یک دنیا اما پر از غم و آن غم چشمانت را دوست داشتم ... تو از ماندن گفتی ... و من نه سنم و نه تجربه ام اجازه می داد که توپ را تا این حد به زمینت پاس بدهم البته این را هم بگویم نمی خواستم با تو - تو که صادقترین انسانی هستی که تا حال دیده ام بد تا کنم -- بگویم می مانم و بعد خیلی راحت خودم را روی زمین بیندازم تا داور به نفع من سوت بزند و من زمینت را ترک کنم و نهایتش مرا با یک نفر دیگر تعویض کنند ... حرفها زده شد - اشکها ریخت لحظه ها گذشت و تو پرشکوه ترین جمله ای را که گوشم تا به حال شنیده به من گفتی و من سرشار از تو شدم ... سرشار از حس تو ... حس پاک و امن عشق ... راستش را بگویم آن لحظه دیگر حس کردم که دیگر دوستت دارم ... و من مسافری بیش نبودم -- برگشتم و لحظه ها گذشت...
می دانی یک بار یک داور آمد ولی از بخت بد من آن داور هم از سرزمین تو بود .. و خیلی ماهرانه به سود تو توپ زد ومن به دل گرفتم و هیچ گاه فراموش نمی کنم استاد پیرت را ...
تو توپ را پاس می دادی به من و من به تو !!! مسابقه جالبی بود ... تنهایی در آفساید ماند و سکوت شب جایی پشت زمین به اوت رفت ...
تا دقیقه نود همه چیز خوب بود دقیقه نود می خواستیم با هم یک تیم شویم ولی تو هنوز دوست داشتی این بازی دو تیم داشته باشد در دو سوی یک زمین ... تو زمین را می خواستی ترک کنی . ولی نتیجه یک بر یک بود و طبق قانون باید به وقت اضافه می کشید و اگر هم کسی پیروز نمی شد پنالتی کمان ابرو همه چیز را مشخص می کرد ... اما تو زمین را ترک کردی و من سالهاست که در نتیجه یک بر یک مانده ام ... هیچ گاه نمی گویم برنده ام و بر روی کاغذ هم تو هیچ گاه نبرده ای ... اما می خواهم با شهامت تمام تو را برنده این بازی بدانم که شادی تو را دوست دارم ... بگذار مدال افتخار را بر گردن تو آویزم و خیلی باشکوه تو را بالا بفرستم ... جای همیشگیت ...
حال می دانی چه شده . هر سه حریفی را که قبل از تو بردم تا به مرحله تو رسیدم، هر سه با هم با قلدری تمام برگشته اند و قصد جانم کرده اند ... و در این تنهایی مرموز تنها یاد تو آرامشم می دهد ای ورای همه تخیلهای من ...
-----
پانویس : دیروزتو لحظه هایی که داشتم بازی ایران رو نگاه می کردم یه حس اومد سراغم که شاید توی این لحظه دارم کاری رو می کنم که تو هم داری اون کار رو می کنی به چیزی نگاه می کنم که شاید تو هم داری به اون نگاه می کنی ... گفتم یه چیز برات بنویسم بهش بخوره ...
پانویس دوم : ...
پانویس سوم :
جایی برای رسیدن به تو به مقابله نشستم . حریفان قدرم سه تا بودند. اولی ظلمات شبانه بود ، شکستش نفس گیر بود .دومی تنهایی بی حدمطلق ،که او را هم بردم و این آخری سکوت هر روزه ، با او به تساوی رسیده ام . و به این نسق به جام جم ( یا جام جهان نمای ) دلت راه یافتم . اما نمی دانستم کار زار این میدان را همتی باید تا بشود در عنفوان جوانی و بی تجربگی خود را برای مسابقه با کوه دژخیمان دختری آماده کنم که اولین تجربه ام بود و آخرین تجربه ام ماند ...

Labels: