Monday, April 25, 2005

قلب دیگر ما



* «هر آدمي دو قلب دارد، قلبي که از بودن آن با خبر است و قلبي که از حضورش بي خبر. قلبي که از آن با خبر است، همان قلبي است که که در سينه مي تپد، همان که گاهي مي شکند، گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد. گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه؛ و گاهي هم از دست مي رود. با اين دل مي شود دلبردگي و بيدلي را تجربه کرد. دل سوختگي و دل شکستگي هم توي همين دل اتفاق مي افتد. سنگدلي و سياه دلي هم ماجراي اين دل است. با اين دل است که عاشق مي شويم، با اين دل است که دعا مي کنيم و گاهي با همين دل است که نفرين مي کنيم و کينه مي ورزيم و بد دل مي شويم.
اما قلب ديگري هم هست. قلبي که از بودنش بي خبريم. اين قلب اما در سينه جا نمي شود؛ و به جاي آن که بتپد، مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد. اين قلب نه مي شکند و نه مي سوزد و نه مي گيرد. سياه و سنگ نمي شود. از دست هم نمي رود. زلال است و جاري. مثل رود و نسيم و آن قدر سبک که هيچ وقت، هيچ جا نمي ماند. بالا مي رود و بالا مي رود و بين زمين و ملکوت مي رقصد. آدم هميشه از اين قلبش عقب مي ماند.
اين همان قلب است که وقتي تو نفرين مي کني، او دعا مي کند. وقتي تو بد مي گويي و بيزاري، او عشق مي ورزد. وقتي تو مي رنجي او مي بخشد... اين قلب کار خودش را مي کند. نه به احساسات کاري دارد، نه به تعلقت. نه به آن چه مي گويي و نه به آن چه مي خواهي.
و آدم ها به خاطر همين دوست داشتني اند. به خاطر قلب ديگرشان . به خاطر قلبي که از بودنش بي خبرند.»