Monday, April 25, 2005

شازده کوچولو

آن وقت بود كه سر و كله روباه پيدا شد. روباه گفت: ـ سلام
شازده كوچولو برگشت اما كسي را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: ــ سلام.
صدا گفت: ــ من اينجام، زير درخت سيب ...
شازده كوچولو گفت: ــ كي هستي تو؟ عجب خوشگلي!
روباه گفت: ــ يك روباهم من.
شازده كوچولو گفت:ــ بيا با من بازي كن. نمي داني چقدر دلم گرفته...
روباه گفت: ـــ نمي توانم بات بازي كنم. هنوز اهليم نكرده اند آخر.
شازده كوچولو آهي كشيد و گفت: ــ معذرت مي خواهم.
اما فكري كرد و پرسيد: ــ اهلي كردن يعني چي؟...
- تو پي مرغ مي گردي؟
شازده كوچولو گفت: ــ نه، پي دوست مي گردم. اهلي كردن يعني چي؟
روباه گفت: ــ يك چيزي است كه پاك فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه كردن است.
ــ ايجاد علاقه كردن؟
روباه گفت: ــ معلوم است. تو الان واسه من يك پسر بچه اي مثل صد هزار پسر بچه ديگر. نه من احتياجي به تو دارم و نه تو هيچ احتياجي به من. من واسه تو يك روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلي كردي هر دو تامان به هم احتياج پيدا مي كنيم. تو واسه من ميان همهُ عالم موجود يگانه ئي مي شوي من واسه تو.
شازده كوچولو گفت: ــ كم كم دارد دستگيرم مي شود. يك گلي هست كه گمانم مرا اهلي كرده باشد.
روباه گفت: ــ بعيد نيست. رو اين كرهُ زمين هزار جور چيز مي شود ديد... اگر تو منو اهلي كني انگار كه زندگيم را چراغان كرده باشي. آن وقت صداي پائي را مي شناسم كه با هر صداي پاي ديگري فرق مي كند: صداي پاي ديگران مرا وادار مي كند تو هفت سوراخ قايم بشوم اما صداي پاي تو مثل نغمه ئي مرا از سوراخم مي كشد بيرون. تازه، نگاه كن آن جا آن گندمزار را مي بيني؟ براي من كه نان بخور نيستم گندم چيز بي فائده ئي است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزي نمي اندازد. اسباب تاسّف است. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتي اهليم كردي محشر مي شود! گندم كه طلائي رنگ است مرا ياد تو مي اندازد و صداي باد را هم كه تو گند مزار مي پيچد دوست خواهم داشت... خاموش شد و مدت درازي شازده كوچولو را نگاه كرد. آن وقت گفت: ــ اگر دلت مي خواهد من را اهلي كن!
شازده كوچولو جواب داد: ــ دلم كه خيلي مي خواهد، اما وقت چنداني ندارم. بايد بروم دوستاني پيدا كنم و از كلي چيزها سر درآورم.
روباه گفت: ــ آدم فقط از چيزهايي كه اهلي مي كند مي تواند سر در آرد. انسان ها ديگر براي سَر دراوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دكان ها مي خرند. اما چون دكاني نيست كه دوست معامله كند آدم ها مانده اند بي دوست... تو آگر مي خواهي خوب منو اهلي كن!
شازده كوچولو پرسيد: ــ راهش چيست؟
روباه جواب داد: ــ بايد خيلي خيلي حوصله كني. اولش يك خرده دورتر از من مي گيري اين جوري ميان علف ها مي نشيني. من زير چشمي نگاهت مي كنم و تو لام تا كام هيچي نمي گوئي، چون تقصير همهُ سو تفاهم ها زير سر زبان است. عوضش مي تواني هر روز يك خرده نزديك تر بنشيني.

فرداي آن روز دوباره شازده كوچولو آمد.
روباه گفت: ــ كاش سر همان ساعت ديروز آمده بودي. اگر مثلا" سر ساعت چهار بعد ازظهر بيائي من از ساعت سه تو دلم قند آب مي شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش تر احساس شادي و خوشبختي مي كنم. ساعت چهار كه شد دلم بنا مي كند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است كه قدر خوشبختي را مي فهمم! اما اگر تو وقت و بي وقت بيائي من از كجا بدانم چه ساعتي بايد دلم را براي ديدارت آماده كنم؟... هر چيز براي خودش قاعده ئي دارد.
شازده كوچولو پرسيد: ــ قاعده يعني چه؟
روباه گفت: ــ اين هم از آن چيزهايي است كه پاك از خاطره ها رفته. اين همان چيزي است كه باعث مي شود فلان روز با باقي روزها و فلان ساعت با باقي ساعت ها فرق كند. مثلا" شكارچي هاي ما ميان خودشان رسمي دارند و آن اين است كه پنجشنبه ها را با دخترهاي ده مي روند رقص. پس پنجشنبه ها بَره كشان من است: براي خودم گردش كنان مي روم تا دم موستان. حالا اگر شكارچي ها وقت و بي وقت مي رقصيدند همهُ روزها شبيه هم مي شد و من بيچاره ديگر فرصت فراغتي نداشتم.
shazdeh

به اين ترتيب شازده كوچولو روباه را اهلي كرد.
لحظهُ جدائي كه نزديك شد روباه گفت: ــ آخ! نمي توانم جلو اشكم را بگيرم.
شازده كوچولو گفت: ــ تقصير خودت است. من كه بَدَت را نمي خواستم، خودت خواستي اهليت كنم.
روباه گفت: ــ همين طور است.
شازده كوچولو گفت: ــ آخر اشكت دارد سرازير مي شود!
روباه گفت: ــ همينطور است.
ــ پس اين ماجرا فائده اي به حال تو نداشته.
روباه گفت: ــ چرا، واسه خاطر رنگ گندم.
بعد گفت: ــ برو يك بار ديگر گل ها را ببين تا بفهمي كه گل خودت تو عالم تك است. برگشتنا با هم وداع مي كنيم و من به عنوان هديه رازي را به ات مي گويم.
شازده كوچولو بار ديگر به تماشاي گل ها رفت و به آنها گفت: ــ شما سر سوزني به گل من نمي مانيد و هنوز هيچي نيستيد. نه كسي شما را اهلي كرده نه شما كسي را. درست همان جوري هستيد كه روباه من بود: روباهي بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم كردم و حالا توهمهُ عالم تك است.
گل ها حسابي از رو رفتند.
شازده كوچولو دوباره در آمد كه: ــ خوشگليد اما خالي هستيد. براي‌تان نمي شود مرد. گفت و گو ندارد كه گل مرا هم فلان رهگذر گلي مي بيند مثل شما. اما او به تنهائي از همه شما سر است چون فقط اوست كه آبش داده ام، چون فقط اوست كه زير حبابش گذاشته ام، چون فقط اوست كه حشراتش را كشته ام (جزء دو سه تايي كه مي بايست شب پره بشوند)، چون فقط اوست كه پاي گِلِه گزاري ها يا خود نمائي ها و حتا گاهي پاي بْغ كردن و هيچي نگفتن هاش نشسته ام، چون كه او گل من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: ــ خدانگهدار!
روباه گفت: ــ خدا نگهدار... و اما رازي كه گفتم خيلي ساده است: جزء با دل هيچي را چنان كه بايد نمي شود ديد. نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد: ــ نهاد و گوهر را چشم سَر نمي بيند.
ــ ارزش گل تو به قدرِ عمري است كه به پاش صرف كرده اي.
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تــكرار كرد: ــ... به قدر عمري كه به پاش صرف كرده ام.
روباه گفت : ــ انسان ها اين حقيقت را فراموش كرده اند اما تو نبايد فراموشش كني. تو تا زنده اي نسبت به چيزي كه اهلي كرده اي مسئولي. تو مسئول گلتي...
شازده كوچولو براي آن كه يادش بماند تكرار كرد: ــ من مسئول گلمم