Friday, April 22, 2005

...

روي آئينه ي روزي که گذشت
نقشهايي افتاد
همه تکراري و زشت
و در اين حجم که ميشد آنرا
مثل عکسي کهنه
به کناري انداخت -
هيچ شوقي ننشست
انتظارهاله اي بود که بازنقش ديروز مرامي رسانيد
به فرداي دگر
و هنوزنقش لبخندي محوبر لبم پيدا بود
گرمي شوقي گنگ
در تنم جاري بود
تا زوال مطلقفرصتي خواهد بود
در غروب اين روز
با تني خسته، تواني ناچيز
روي اين بستر سرد
ديده بر راهم باز
تا ببينم اين بارنقش آئينه فردايم چيست؟