Friday, December 21, 2007

خداحافظ پائیز ...

به بدرقه پائیز می نویسم ، از نگاهی که دلتنگش شده ام ، شکیبایی نگاهت مرا یاد ماهی خونسردی می اندازد که در دریایی بزرگ زندگی می کند، ماهی به هر کجا سرک می کشد و نه مثل همه هم نژادهایش هیچ هراسی از ماهی ها بزرگتر و حتی کوسه ها ندارد . هر آنچه بخواهد به دست می آورد و از هر آنجا که بخواهد کوچ می کند . گاه سر از آب بیرون می آورد ، آن دنیای دیگر را تجربه می کند ، اما باز به دنیای همیشگی اش بر می گردد ، با غم ها ، خستگی ها و دلتنگی هایش. مرز برایش رسم الخطی بیش نیست ، به هر کجا بخواهد می رود ، هیچ ابایی از هیچ کس ندارد ، مثل چرخیدنهای یک آنی ماهی ، به چپ و راست در یک لحظه تصمیم می گیرد راهش را انتخاب و بعد از آن به راهش همانطور که دوست دارد ، می رود .
شاه ماهی دریای پر موج زندگیم ، سلام ...
همیشه دعایم این بود : خدایا دردهایش را ارزانی من کن و اگر از سر لطف محبتی می خواهی بر من کنی ، به او عنایت فرما . یعنی خدا مرا دوست ندارد؟ یا تحمل بعضی دردها ازتوانم خارج است؟ ... .
می دانی ، تو را دوست دارم ، نه به خاطر اینکه عشق من هستی و من عاشقت هستم نه ، حتی اگر اینها نبود ، تو را دوست داشتم ، به خاطر همین که هستی ، به خاطر خودت ، به خاطر همه بزرگیت .
می دانی ، تو را دوست دارم ، نه به خاطر اینکه با یادت آرام می گیرم ، نه به خاطر آنکه وقتی با منی قلبم تند تند می زند ، اگر اینها هم نبود ، دوستت داشتم فقط به خاطر وجودت.
عزیز دل ، وقتی دقایق سخت می شوند، روزها برایت پررنج و آدمها قدرناشناس و بد ، بدان یکی هست که قلبش برای تو می تپد ، کسی که تمام تلاشش را بر آن گذاشته که دوستت بدارد همانگونه که تو بخواهی نه آن شکل که خودش دوست دارد . فقط سهمش از تو پرستش باشد و لاغیر ... نازک اندام دلشکسته ام ، کیمیای موجودم ، دوست ندارم غمت را ببینم . فدای دانه های مروارید چشمانت ، کاش می شد تمام غصه هایت را بر دوشم می گذاشتی و به راه سپرده به جایی در انتهای کویر پرتم می کردی ، آن وقت من با تمام دردهایت آنجا گم می شدیم و دیگر تو هیچ گاه روز بدی در دفترچه خاطراتت ثبت نمی شد . دیگر فقط اگر تو می خواستی بر می گشتیم .
خوب دورم ، کاش پرنده ای بودم ، آن گاه می امدم و بر درخت روبروی اتاقت لانه می کردم ، صبح تا شب هر آن وقت که می دانستم می خواهی ، برایت آواز می خواندم ، حتی اگر آن شب ، شبی طوفانی از زمستانی سرد بود. می ماندم و آنقدر برایت می خواندم تا آرام بگیری . به خداوندی خدا قسم اگر همین الان بگویند این امکان پذیر است ، قبول می کردم مسخ شوم و تبدیل به آن پرنده گردم . از هیچ کدام از همسایه ها دانه قبول نمی کردم و انتظار مهربانی دستان تو را داشتم ، شبانه روز .
لحظه ای نمی خوابیدم و فقط به تو نگاه می کردم . شیشه پنجره ات کعبه من می شد تا هیچ گاه چشم از آن بر ندارم ، برای یک لحظه دیدنت چه ها که باید کرد ... نهایت آرزوی پرندگیم می دانی چه بود ؟ دائم می گفتم چه می شد اگر از سر لطف دست بگشایی و من در دستانت – آن دستان نازک و صمیمی – دانه بخورم و تو مرا نوازش کنی . در خانه ارزن داری ؟ ...
دریایی من ، کیمیای بزرگم ، چه صدایت بزنم ، تو لایق بهترین هایی ، دوستت دارم .