Saturday, December 08, 2007

صفیر لبخندهای من ...

احساس به من دروغ نمی گوید ، اصلا احساس ذاتی دروغ گو ندارد ، امروز چیزی از درونم یک انرژی مثبت به من می رساند - شادم می کرد - یک احساس خوب بود .
الان شاد شادم، دقیقا مثل کسی که روزها در بیابان بی آب و علفی بوده و بعد از آن همه مرارت یک ساعتی می گذرد که آب نوشیده و حالا زیر سایه یک درخت شاخه گستر لم داده و استراحت می کند . او اکنون در خلسه ای عجیب به سر می برد ، یک حس بی نیازی تمام وجودش را گرفته و قدرت فکر کردن به یک موضوع خاص را ندارد – یک نوع نشئگی طبیعی – سرخوش مثل وقتی که هفتمین پیک را نوشیده ای ، لم داده ام در سایه سار آن درخت و فقط حس می کنم جهان مال من است . آری این حس عجیب و در عین حال بسیار شیرین با تنفس هوای تو به سراغم آمد – اندک اما کافی – چیزی شبیه چشیدن طعم بهشت می ماند ... این پاداش کدام کار نیک بود ؟ (5:05 )