Sunday, July 02, 2006

...

آقای مغروریان سرش را پائین گذارده و دارد زندگی می کند و این کاملا سنخیت دارد با زندگی چون خود زندگی هم سرش را مثل گاو پائین انداخته و جریان دارد .. آقای مغروریان در دهه سوم زندگی حس می کند خیلی زندگی کرده ولی خودش هم می داند که این جاده خود به خود هم طی می شد نیازی نبود که عاملی یا محرکی او را به اینجا که الان نشسته بنشاند. آقای مغروریان در کودکیش دنبال توپ می دوید که یک جنس لطیف دید و کلا راهش عوض شد او توپ را پرت کرد به بچه های دیگر و خیلی کنجکاوانه دنبال آن جنس لطیف افتاد
روزها گذشتند و آقای مغروریان حس تازه اش بیشتر و بیشتر شد حتی روزی به او سلام کرد روز بعد پایش را در گلیم او انداخت و به او تلفن کرد ... جواب گرفت - جواب داد ولی چون آقای مغروریان خیلی مغرور تشریف داشت نتوانست جنس لطیف را درک کند بعدها در کتاب خاطراتی که قرار است بعد از مرگش چاپ شود او خواهد نوشت که مغرور بودن چه درد بزرگی است
آقای مغروریان بعد از کمی فکر نکردن به این نتیجه رسید که "نه" بگوید. با این کار مشت محکمی به کسی که می خواست غرورش را بشکند ، بزند – نه گفت ولی این "نه" تف سر بالایی شد بر ریخت خودش.
آقای مغروریان یک قرن بعد به این نتیجه رسید که "نه" کلا اشتباه هست ... برگشت ولی دید کسی منتظرش نیست اقای مغروریان یک ذره احساس ترک در یک سری جاهای بدنش کرد... بعد بیشتر شد و چند قرن بعدتر از آن تاریخ یک روز روبروی یک آینه قدی ایستاد و به آینه نگاه کرد دید همه چیز درست است .. بعد اسم او را آورد ولی با کمال تعجب دیدهمه جای بدنش ترک برداشته. اسم او را نگفت دید همه چیز درست است باز اسمش را آورد دید همه جا ترک برداشته ... آقای مغروریان آن شب هم با یاد او به تخت رفت در پراکندگی تخت گم شد و اسم او را آورد .. دید که پیکرش خورد شد ... دست به کار شد که خودش را جمع کند ولی هرچه کرد نشد... چون تمام وقت او را به یاد می آورد ... دید فایده ای ندارد ... خورد شد !!! و هر تکه اش در یک جای تخت آرام گرفت ! حتی لرزید تا خوابش برد...
.
.
.
آقای مغروریان حالا سالهاست که دیگر به یاد او که اگر بود خورد نمی شد ، همیشه خورد می شود و می میرد وصبح ها اول وقت بیدار می شود ... و زندگی هم مثل گاو سرش پایین است و جریان دارد ...
.
.
.
.
پانویس :
اینکه روی اسمت کلیک نمی کند از غرور نیست ... می ترسد دلت را برنجاند مگر نه ... له له ....