Tuesday, July 25, 2006

این روزها ...

یه روز چیزی یه تجربه بالفعله . همون مورد هم احتمالش هست که بشه یه چیز بالقوه ..… یه چیزی توی مایه های "نفرین به من که پوچی دستم بزرگ بود" آره ... دردی که باید کشیده بشه ! هه – سکو رفتم – تجربه ام بیشتر شد و زندگی هم جریان داره مثل همیشه ! همه چیز داره شیرین می شه جز تلخی نگاه کسی که نمی دانم چه کسی او را از مهربانی با من مایوس می کند ! همه چیز به رنگ بسیار خوبی دارد به سمت جلو می رود و این خود بهترین بهانه برای زندگیست . حس می کنم زندگی را نفس می کشم . در چهاردیوار تنهایی خودم بسیار خود را خوشبخت می دانم و این احساس مرا به وجد می آورد ... .
آخر هفته پدرم عمل دارد ...باید بالای سرش باشم به او زنگ می زنم در حالی که در بیمارستان است می گوید به کسی نگو نمی خواهم کسی بفهمد ... این دفعه دیگر بسیار سخت است .
فقط مادر و من می فهمیم این سری را باید طاقت اورد -- به من می گوید نمی خواهم بیایی همانجا بمان خنده ای می کنم و می گویم می خواهم بیایم بالا سرت کمی کمپوت بخورم البته چند تا هم برای تو بر می دارم با هم بعد از مرخص شدنت از بیمارستان برویم کنار دریا بخوریم ... می گوید دعا کن و خداحافظی می کنم

آیا باز هم خداوند می خواهد زیبایی حس مرا از من بگیرد ؟