Saturday, February 05, 2005

مغرور

آقای مغرور ديروزبه همراه طایفه شلوغش به تفريح رفت ...
آقای مغرور یادش نرفته بود هنوز که انسانی است که از بالا به زندگی می نگرد و نگاهش همیشه عاقلانه اندرصفی ست ... آقای مغرور به خاطر اینکه مبادا خاطر قسمت خاکستری رنگ مغزش که متعلق به غرور است خدشه دار شود توانست رکورد بر جای بگذارد و یکساعت پیاده ازيک ده به دهی دیگر برود .
ولی انگار آقای مغرور را خدا هم دوست دارد !! آخر در بين راه چهار عدد قارچ خوشرنگ به او هديه داد تا آنرا نوش جان کند ...
هر چه بود آقای مغرور که غرورش را فقط يک نفر سالها پيش از اينها شکسته بود ديگر نمی خواست غرور برجای مانده را بشکند و به خاطر يک حرف کوچک طايفه را برجايشان وانهاد و توانست مسير رفت را در برگشت پياده بپيمايد ولی سبزه های دشت و زيباييهای راه تمام خستگی را از بدن آقای مغرور بيرون ريخت ...
و آقای مغرور اينک استکان چای را مغرورانه می نوشد و به زندگی مغرورانه اش ادامه می دهد. و فقط به اين فکر می کند که فردا در راه رفتن به محل کارش هيچ يک از مورچه های سر راهش را له نکند ولی باخود می گوید له هم شدند به درک ...نباید می آمدند جلوی پايم سبز می شدند.

...

و :
بخاطر داشته باشيد كه آينه اتومبيل براي اين نيست كه رو به عقب رانندگي كنيد... بايد از گذشته درس بياموزيم نه اينكه در گذشته‏ها زندگي كنيم..