Sunday, July 22, 2012

این اشکها

می خواهم برایت بنویسم، این شب ، شب زخمی و تبداری ست که تو در ان جاری هستی ، همچو نور، همچو حس پنهان و دور یک واقعه خیلی نزدیک ...
عزیزم ، هر روز که می گذرد حس می کنم نیازم به تو بیشتر از پیش می شود و حس وابستگیم بیش از روزها و سالیان قبل است ، دلم همیشه پیش توست ، اگر بهم خورده نگیری ، دیگر دیرگاهیست که  روزی نیست  به یادت که می افتم هق هقم راه نیفتد ، و تو خود می دانی  :
"آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
با سلام
و عطر آویشن.."

حس زیبایی ست عاشقی ... داشتم فکر میکردم تولد ده سالگی این عشق زیبا که تا چند مدت دیگر است را چگونه بگیرم، دیدی ، ده سال گذشت ،  ده سال !!! یک عمر است ...  آذر امسال ده ساله می شود، و چه زیباست که به عشق قسم یاد کنی که در این ده سال ، روزی نبوده که جز تو یادی داشته باشم ... دیگر همه چیز دنیا برایم نمادی از توست، همه چیز را از نگاه تو می بینم، و برای تو ... هر چیز خوبی را با این فکر یاد می کنم که چطور می شد اگر این را به تو نشان می دادم ، حسش را ... خودش را ...
دنیا دیگر به چشم من از دریچه چشمان توست که زیباست ...

Wednesday, February 01, 2012

به خاطر تولدت

روزهایی بود که از پس هم می آمدند و می رفتند و هیچ کس به هیچ کس نبود ، کسی قلبی نداشت ، شیرین ها و فرهادها و مجنون ها و و و و همه افسانه بودند ، مال قصه ها ... ناگهان تو آمدی ، چشم دنیا روشن شد ، تو آمدی و همه سیاهی ها را پس زدی ، همه را ... و بعد از آن دنیا هم جان تازه ای یافت ، خدا هم حتی بعد آفریدن تو بود که باز به خود احسنت گفت ...

 کمی گذشت و در روزهایی دور تو را دیدم ، نه زیارت کردم ... برایم همه چیز عوض شد ، معنایی تازه گرفت ...  باد اما تو را با خود برد ... و من تنها شدم ، سالها سوختم از فراغت ... اما باز خدا چشمه ای دیگر از مهرش را نمایان کرد ، و این بار دریاها و دریاها ... و هر چند با تمام عشقم آمده بودم ، اما تو فقط ذره ای از آن را دیدی ، که برای ابراز تمام آن حسی که به تو دارم ، سالها انرژی نیاز است ، همه سعی ام سرخوشی ات بود ... تو باز اما رفتی ، این بار پرواز کردی و من در آسمان به دنبال تو گشتم و برایت دست تکان دادم ... وبا خود گفتم ، آیا فهمید چقدر دوستش دارم ؟ حیف که کاش بیشتر ابراز می کردم و در خود نمی ریختم ، حال برای همه اتفاقهای شیرین ، شادم . و حس می کنم دوباره عاشقت شده ام ، آخر باز همزاد هر ثانیه ام شده ای ... از خدا به خاطر خلقت ، متشکرم . اینجا یک نفر فقط به خاطر تو زنده است ... گرچه سهمم از لمس ضریح تنت تنها بوسیدن پارچه ای مشکی ست که دست سپیدت را پوشانده ، و حالا از دیدنت فقط خلاصه شده به دیداری از پس پنجره ای ، که آن هم گاه هستی و گاه نیستی ... اما باز بدان بی اندازه ، بی مقیاسی که در ذهن این آدمها بگنجد می پرستمت ... تو لایق زیارتی ... به پابوس تو ، حتی با پای برهنه  ، کاش می شد هرلحظه مشرف شوم ... و این شاید ممکن نباشد ، اما تحمل می کنم ... تا ابد ... تا آن لحظه دور ... تا قیام قیامت ، نمی دانم شاید تا آن دنیای دیگر،  تا هر وقت که تاریخش را نمی دانم ... روزی که من بی پروا، بی قانون، به تو عشق بورزم ... تا زیر سنگینی بار این عشق همه هستی منفجر شود، و همه چیز به پایان برسد ... آن وقت هست که خدا می تواند نقطه پایانی بنهد بر سطر زیبای آفرینش ...

باز هم به خاطر خلق تو از خدا متشکرم ، تولدت مبارک

Saturday, January 07, 2012

بی تاب

بی تابی محض ، این روزهاست ، فقط انگشتان دستم می توانند شهادت بدهند که چند بار شمرده امشان ...

بی تاب لحظه ای هستم که هوا با خودش تو را از آسمانها بر من ببارد...
دلتنگ تو هستم با تمام احساسم ، ساده و بی اراده فقط انتظار می کشم
و این روزها بیش از آنکه فکر کنی زیباست ، پر از حال و هوای تو  ...
باشد که در تاریخ ثبت کنم ، احساسم را ، و به اوجی برسانیم لحظه هایمان را ...

نقطه ... نقطه ... نقطه ... باشد که نقطه ای بگذاریم بر تمام انتظارمان ... و تو قادری ،  می توانی همه چیزرا آنگونه سازی که خود می دانی ... زیبا ، لطیف ، ماندگار ... مثل همیشه ...


Sunday, June 19, 2011

دریای من

حالا که ما از نسلی هستیم که بیشتر حرفهایمان را به جای گفتن ، تایپ کردیم ... بهتر دیدم باز هم برایت نامه بنویسم ...
دلم خیلی وقت است برایت تنگ شده ، و این دلتنگی معصومانه قلبی ست که در هر تپشش دمادم تو را می خواهد ، تو که شناگر ماهر اقیانوس عشقی و هر چند خودت می گویی مرا در ساحل تنها گذاشته ای ، و برای خودت در وسعت دریاها سیر می کنی ... اما کاش می دانستی که تو نه آن شناگر استادی که فقط و فقط دریای منی ... که سالهاست در تو غرق شده ام ... و این غریق از جان گذشته در عمق تو گم شدن برایش از بیداری / زندگی و بودن در این دنیا و دنیاهای دیگر بس بالاتر است ...
بیا صبر کنیم ...
بیا ظرفیت تحمل رنجمان را بیش از پیش بیشتر کنیم ...
من سالهاست به انتظارت نشسته ام ، گوشه ای .  و خستگی سالهاست با من قهر است ... تا همیشه .
در کج و تاب این طوفان دوری که تازگیها دارد بیش از پیش در خود حلمان می کند، به خود هیچ شکی از عشق من راه نده ، که در طلب خواهش تو بر قسمم هستم و به یادت است که این ثانیه های جانکاه دوری را طی طریق می کنم و با انچه این جایی ها اسمش را می گذارند زندگی منطقی ، خودم را سرگرم کرده ام ، تا به آن روز موعود ، آن روز وصل ، آن روز که شاید حتی در دنیایی دیگر باشد ، هرچند که دوست دارم همینجا، روی همین کره خاکی ، به خاکی ترین شکل ممکن ، بوسه بارانت کنم ...
دیگر هیچ شکوائیه ای از دنیا و زمانه ندارم ، فقط وفقط هر ثانیه که به یادت می افتم ، از خدا می خواهم که لبانت پر از خنده باشد و روزگار شادی را به آرامی بگذرانی ...
از حال ما هم اگر جویا باشی ، جز دلتنگی و یادت ، همسفری نداریم ، آنهاخوبند وسلام می رسانند، مثل همیشه ...
راستی یادت باشد، گاه و بی گاه باغچه احساست را آب بده، گاه با سهراب ، گاه با حمید مصدق ، گاه شاید حتی با این شاعرکان جدیدی که سر برمی آورند و چیزهای نویی برای عرضه دارند ...
کمی اگر آب اطرافت بود، به یاد لب تشنه حوض ما بخور ، ماهی های سهراب سالهاست از دلتنگی تو آب هم نمی نوشند ...
دیگر اینکه به انرژی کهکشان ایمان بیاور ، من برایت چندتا فاز مثبتش را دست باد قاصد می کنم ، اگرت مرحمتی کنی و بپذیری ممنون می شویم ، راستی ،  دست همان قاصد لطف کن ، و شهد بوسه ای بفرست ، ما اینجا از تشنگی لبانت است که در عذابیم نه از کمبود هر انرژی دیگری .
دیگرم عرضی نیست، جز آنکه ، بگویم ، زندگی اگر هزار بار دیگر هم به قول فروغ تکرار شود می دانی از زندگی چه می خواهم، بار دیگر تو بار دیگر تو ...
دوستت دارم
باعشق ، خرداد نود

Wednesday, October 27, 2010

طبیعت

به طرز عجیبی عاشق طبیعت شده ام ، عاشق سفر ، این طرف و آن طرف رفتن.

بیش از پیش به طبیعت گوش می دهم  ، صدای موج ، صدا کوه ، و هر چیز ناب و بکری که انسان دخل و تصرفی در پیدایشش ندارد

اما در طبیعت است که بوی تو را حس می کنم، در دریاست که تو را می بینم و همه چیز و همه کس این طرف فقط وفقط تو را و آن عشق زیبایم به تو را یادم می آورد . 
چه زیبایی ، چه خوبی ، چقدر بزرگ و پرهیجانی مثل یک جنگل ، مثل یک رودخروشان و پرهیاهو که فقط می تازد
و همه چیز و همه جا فقط و فقط آنگاه برای من دلپذیر و خواستنی ست که در خویش بو و رنگ از تو را داشته باشد، فقط وفقط همین
سرگشته و حیران به هر جا می رو م و با خود و در خود تو را می برم ... تو را به مرز جنون و در حد پرستش دوست دارم .
این را تازگیها بیش و بیش از پیش حس می کنم

باران هم دیگر خیلی بیشتر از قبل مرا به یاد تو می آورد خیلی بیشتر ، دلم برایش تنگ شده
دلم برایت تنگ شده ، برای خود خودت، برای اشک هایت ، برای دلتنگ هایت ، برای بی قراری هایت ، برای ناآرامی ها و آرام هایت ، برای آن نگاهت ، برای لبخندت که حالا نزدیک به پنج سال است که ندیده امش ، پنج سال ، می فهمی؟
چند روز پیش حسابش را می کردم ، من سرجمع چهار بار بیشتر تو را ندیده ام و حال پنج سال است که اصلا ندیده امت، بخدا سخت است ، او را که پاره تنت بدانیش ، این همه مدت این همه مدت این همه مدت 
....


Tuesday, October 05, 2010

برای تو

برایت نوشتن اعتیادیست که اگر گاه و گاه هم همت بر ترکش بگیرم ، اما هیچ گاه برآن –خوشبختانه – فائق نخواهم شد. براستی که این زیبایی مطلق که من در تو یافته ام ، چیزیست فراتر از همه دنیاها و دنیاها... هیچ کس شاید نتواند درک کند این حسی را که من به تو دارم ...
شهود قلبی به من فرمان می دهند که تو را دوست داشته باشم ، هر چند که ذهن استدلالی و حتی شهودش این را به تمسخر بیان کنند و بگویند برو دنبال آن مزخرفی که اسمش زندگیست... اما مرکزهدایتگری که مرا به تو می خواند ، دل است ... و من سالهاست که با توسل بر ریسمانی که او جلوی پایم می گذارد جاده ها را می پیمایم ...
آخر ما به این تجربه رسیده ایم که اگر با صدای جهان یگانه شوی او تورا به آن سمتی می برد که بهترین است، گوش می دهیم و اطاعت میکنیم، از آنچه که تو را برایمان میاورد و هرلحظه فقط تو را می خواند...
بگذار همه مردم دنیا ازبالا دستور بگیرند ، مهم نیست ، من در تو آن زیبایی جاودان زندگی را یافته ام ... دوستت دارم ، بیش و پیش از همه چیز ...
تارمویت چند؟ دنیا را به پایت بریزند کم است، بخدا کم است... تو ای محبوب جاودان من ، تا ابد دهر دنیا ، دوست دارم عاشق تو باشم ... گرچه قسمت دوریست ، اما لحظه در لحظه خویش را به تو نزدیک و قریب تر از هر رفیق می دانم ...
ماندنت زیباست ... بمان عزیز دلم ...

Tuesday, September 28, 2010

دلم برات تنگ شده

دلم برایت تنگ شده دختر، می فهمی؟
می خواهم صدایت را بشنوم ، حست کنم ، ببینمت ... می فهمی
امدم کلی برات بنویسم ولی هی دست دست کردم دیدم ته همش همین جمله بالاس پس از همش فاکتور گرفتم برات
همش همینه :
دلم تنگ شده برات دختر، می فهمی؟

Monday, September 13, 2010

آخر تابستان

روزهای هستند که می گذرند ودر پی شان فقط ، تو خود را می بینی و برنداز می کنی و به میزان می نشانی که بر من چه گذشت ، چطور شد ، اصلا چرا اینجور شد ...
این روزهای گرم تابستان بر خود جز سردی هیچ نمی کشاند، سرد است ، غمگین است، و گاه تلخ اما همیشه چیزی شبیه یک نور آن انتها مرا به خود می کشاند، پرانرژی و بسیار مثبت به همه چیزنگاه میکنم و اگر نبود این خونسردی های پیاپیم هیچ گاه این جا دوام نمی اوردم ...
متاسفانه انسانهای مریضی که نمی دانم کی میخواهند خوب شوند اطرافم را احاطه کرده اند و هیچ سنخیتی و همفازی با آنها در خود نمی بینم و بقولی به خاطر یک مشت دلار ناچیز باید همه چیز را تحمل کرد ...
نمی نویسم بد، که اعتقاد دارم انسان بد وجود ندارد، اما بیمار چرا ...
و متاسفانه در صنعت واین شغل آهنینی که من در آن هستم ، این جور انسانها به وفور پیدا می شوند.
باز به همه انرژی های مثبتی که اطرافم هست مینگرم و سعی می کنم با چنگ زدن به آنها همه چیزهای منفی را فراموش کنم ، تو ... آریا ...زندگیم ... همه اینها مرا به جلو می کشانند و باز میلیون هابار خدایم را شکر میکنم و سعی می کنم از هرچیزی که جلویم بیاید و می بینم لذت ببرم، که به این اعتقاد رسیده ام که ما فقط برای لذت بردن و لذت بردن و لذت بردن به این دنیا امده ایم... دوست ندارم به این بیندیشم که چقدر چیزهای منفی اطرافم هست، در چه کشوری زندگی می کنم، شغلم چقدر سخت است ، یا هر چیز دیگر ... فقط به طلوع های تازه بیندیشم ...
خوب است که تو هستی، و من همیشه در این دنیا کنجی را دارم که به آن پناه ببرم...
این چند سطر تقدیم به تو :


ماه بانو
برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است
تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند
در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم
ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم
تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم
آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم
و بر صورت مه آلودت می لغزیدم
ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم
تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت
را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باش
بلكه مرهمی شود برای دلتنگی هایم

Sunday, August 15, 2010

از سر دلتنگی

خواستم برایت بگویم دلتنگت شده ام ، اما فاصله مجال نداد ...
خواستم برایت بوسه ای بفرستم ، اما فاصله مجال نداد ...
خواستم دستانت را بگیرم ، اما فاصله مجال نداد ...
خواستم ... و هنوز این فاصله ، این فاصله لعنتی نمی گذارد و نمی گذارد ... و من همچنان همان آدم قبلی هستم با همان قلب.
هنوز صبح ها به یاد توام ، شب ها هم. هنوز تکه تکه می شوم به یادت ... به یادت – یادی که همیشه هست ، هم خانه ام و هم زادم- ... دوستت گرفتم و دوستت دارم و می مانم براین ... همیشگی من سلام .
خیلی وقت سفره دلمو برات وا نکرده بودم ، خیلی وقته صداتو نشنیدم و تنهاییمو باهات در میون نذاشته بودم ، می دونی میون میلیون میلیون ادمم که باشی ، قلبت که یه جای دیگه باشه ، بازم تنهایی ، بازم همیشه دلت می گیره ، از بغل شهرتون رد شدم و غمت اومد سراغم ، امسال چندباری گذرم خورده اونجا ، دقیق تر بگم سه بار اومدم تاالان، لای جمعیت به اون شلوغی ، گاهی سایه هایی رو می بینم ، که حس می کنم تویی ، یاد اون جمله ات همیشه با منه که گفتی:"دنیا کوچیکه ، یه بار شاید باز ..." ، اما ..... .
صداتو خیلی دوس دارم ، یه جور آرامش مطلقه ، مثل وقتی ابرا رو اون بالابالاها می بینی– مثلا بالای یه کوه بلند تو شمال کشور ، یا سوار یه هواپیما تو چند کیلومتری زمین – یکنواخت و آرامش بخش .
حالا دیگه همه چی رو پذیرفتم ، و همینجوری که هستی دوستت گرفتم . یه احساس عمیق که خودت هم خوب می دونیش... یه احساس که تو وجودم نسبت به تو جاری ، همیشه و همیشگی ... با منه و در منه ... دوست داشتن تو شاید امید همیشگی زنده بودنم بوده و هست ... با تو معنا می گیره برام اون چیزی که بهش می گن زندگی ، همون که ازش با عشق یاد می کنن ... واسه اینه که همیشه و هرجا خوب ترینها رو برات می خواستم ، و حالا اینجا از این فاصله دور ، از نبودن و ندیدن و نشنیدنت ، گاهی دلگیر می شم ، و عطشم – نسبت به وجودت – تنهایی رو به یادم می اره ...

Wednesday, July 07, 2010

عکس تو

عکست را همیشه داشتم، ولی هیچ گاه فکر نمی کردم ، دیدن عکست بعد از چند سال می تواند همان تاثیر روز اول را داشته باشد، قلبم هری ریخت و گفتم این حس را اینجا بنویسم ... تابدانی ...
امروز باز مبهوت مانیتور شدم ، و بغض گلویم را گرفت ... دلم لک زده برات ... میفهمی ؟ می دونی چقد دوست دارم دختر؟ این عکس تمام زندگی من است ... دیوانه وار بوسیدمت ... می فهمی ... می فهمی این یعنی چی؟ عمق دیوانگی مرا میبینی؟ آریا هست ... همه چی هست ، اما بی تو ... دیوانه آن خاطراتم ... دیوانه تو ... دیوانه باز دیدنت ...

بهتر است ننویسم که عنان از دست داده ام و همچو مستی شده ام که لاینقطع می گوید و می گوید و می گوید ... دیوونه تم ، مستتم ، همیشگی من ، دیوونتم ،

Saturday, July 03, 2010

قله من

سلام عزیز دورم
دل وامانده ما هم دیگر به همه چیز عادت کرده ، اما هر از چند گاهی به دیوانگی می کشدمان و به حست می رویم ، همچو ردی از خاطره ای دور ، می ایی و تا به خودمان می آییم می بینیم غرق تو شده ایم ... صبح و شاممان را پر می کنی و می شوی سوگلی تمام ذهنم ... عزیز غریبم و حتی ، شاید عزیز دورم ، خیلی دلتنگت شده ایم ، و این کاغذ سفید ، در قحطی سنگ صبور، شده است محرم رازمان ... و با یادتو سیاهش می کنیم تا آن تکه قلبی که از یاد تو پر رنگ تر است را ، به حجم پر رنگ کاغذ بکشانیم ...
دوری و دور...
سردی و سرد ...
اما اینجا قلبی ، برایت می تپد ، گرم گرم ... تند تند ... عزیزم ، نه اینکه عادت شود دوریت ، چیزیست شاید به قول خودت در مایه های "تحمل کردن" من هم با دوریت تو ، مثل خودت نمی توانم تعامل کنم و نه هم می توانم بجنگم ، فقط تحمل ، همین ...
آیا تو را باز خواهم دید... و آیا می شود که روزی از خواب هایم بیرون بیایی و من لمست کنم ، واقعی ، از نزدیک ...
آن وقت دنیا چه طور خواهد شد ، هنوز هم نمی دانم ، تاوان چیست این دوری ...
من عاشقم ، عاشق تو ، و همیشه و هرجا به این افتخار می کنم ، یکجورهای افتخار زندگیم ، توجیه بودنم ، همین است... و آنقدر تو ارزشش را داری که ، شانه بالا بیندازم و با خود بگویم ، حالا ندیدیش ، چه باکی دارد ، آخرش یک روز ، دوباره ...

گرمی صدایت ، از دورهای دور به گوشم می رسد و این تپشم را کم و زیاد می کند ، در خود می غلطم و نابود می شوم ، درست مثل روز اول ، که کنترلم را در حضور تو ، و حتی در حضور صدای تو از دست می دادم و گم می شدم در خودم .
حالا تو بعد از این همه سال باز هم ، با هر طنینت ، می توانی نسیمی از بهار را برایم به ارزانی آوری ... بلرزانیم ، بتابانیم ... و من بی قرار می شوم ... قرار .. آه ... دعا می کنم قرارت قرار باشد ... و بی قراری ما با قرارت به قرار رسد .
کاش دلتنگی لهجه ای داشت ، مثل مرگ که لهجه زندگیست ... ان وقت می شد به معنای واقعیت پی برد ... به عشق رسید... از عشق گذشت ... به تو رسید ... از تو رد شد ... به پوچی رسید ... و آیا بعداز پوچی باز هم چیزی هست ؟
دنیا اما خیلی هنر کند مرا به تو برساند ، از توگذشتن و به پوچی رسیدن و .... و و و ... بیخیال ... ما تا مرز تو صعود کنیم، از هر قله ای بالاتر است ، بلندبالای دوست داشتنی ، اورست وار دست نیافتنی هستی ... محکم ، پرصلابت ، بنشین و پادشاهی کن ، که تا ابد سالار سرسالاران این دلی ...

Saturday, June 19, 2010

این روزها

دلم برای آن نوشته های آتشین هم دیگر تنگ شده ، خیلی از تو خبر ندارم و این آزارم می دهد ، امیدوارم این روزها هم بگذرند و روزی باز خنده مقیم دائمی لبان زیبایت شود ...
همیشگی ترین من بی قرار قرارت شده ام ، از آن قرارها که بار سنگینی از آسودگی را در خود دارند...
با حسی غریب از دورترین فاصله بعید این سرزمین ، قلبی برای تو می تپد ،
دلم برایت تنگ شده است عزیزم و در این آخرین روزهای بهار ، که اینجا هوا بدجور گرم شده ، گرماگرم حس همیشگی توام، با همان حالت و شاید هم بیشتر ...
دلم لک زده برای شنیدن، خواندن ، دیدن و خلاصه هر چیزی از تو ...
تو که خدا می داند کیستی ، عزیزکم ، ما روزی دوباره ...
خنده هایت زیباست آنها را از دنیا دریغ مکن ، تو باید همیشه شادترین و پرانرژی ترین آدمها باشی ،
دوستت دارم ، به فرای این دنیا و دنیاها ،
دوستت دارم ، به زین روزهای غمناک و آتشین ...
دوستت دارم ، بیش از آن که بیندیشی ، بیش از آنکه بخواهی ...

Thursday, April 29, 2010

این روزها

این روزها ...
عجب...
عجیب...
طاقت ...
ماندن ...
رفتن ...
آریا ...
تو ...
ما ...
روزهای گذشته
...رفتن
....باز ماندن

چه باید کرد...

دیگر حتی هیچ ردی از هیچ خاطره ای مرا نمی آزارد ... همه چیز و همه چیز این پسرک شیطان و زیبا شده است .

دلبسته و وابسته و شیدای این موجود بهشتی شده ام ، همه چیز و همه کس من و در او، تو را ،خودم را آینده را همه چیز را می بینم ، تلخ کامی از ندیدنش بیش از هر چیزی مرا می آزارد ... و شاید این بهتر باشد ... .
شاید همه چیز به تلنگری از جنس تو باز گردد ...
نمی دانم بالاخره باید این را امتحان کرد ، ببینیم چه می شود ، باید چه کار کرد ،
خدا می داند ، اما فعلا این است ...
تمام روزم
تمام شبم ...
همه چیزم شده است.
دیدی چیزی بعد از تو هم دلم را لرزاند؟

Tuesday, November 17, 2009

یاد تو

مهربانترینم ... حدس بزن چقدر خوشحالم ... همه چیز آرام می شود ، فقط با یاد تو ...
کاش در دنیا این راز کشف می شد که یک یاد ،یک یاد آوری خشک و خالی چقدر می تواند آدمی را از این رو به آن رو کند ...
پذیرفته امت ... همین گونه که هستی ، دور ، بعید ...
من دیگر یاد گرفته ام که نباید هیچ کاری را که از طرف تو باشد ، به قضاوت بنشینم ...

Monday, October 26, 2009

این روزها ...

فکر می کنی عادی می شود...
یا شاید فکر می کنی عادت می کنم ...
چه؟
چه فکر کرده ای عزیزم ، که سختی ها آدم را آبدیده می کنند و زندگی رسم خوشایندیست؟ ، که برباد رفته ها را باید بر باد داد، ...همه چیز درست است اما یک جای کار ... جایی می لنگد عزیزم ، آن وقتی که تو را دیگر در سایه ها باید جستجو کنم...
رفته ای ، خسته رفته ای ، نصف نیمه و دلشکسته رفته ای ، اما هر روز هنوز به یادت خوشیم ... سفرت خوش باشد ، اما عزیز دل ، همه آنهایی که در دنیا سفر کرده ای دارند ، تا ته دنیا چشم به راه مسافرشان هستند ، حتی اگر آن روز روزی پس از مرگشان باشد...
چشم براهت ، به دیوار زل زده ام و سکوت ، و این فاصله ممتد ...و دود سیگار که به عرش می رود ...و طعم تلخ این قهوه که تنها تسکین دهنده این روزهاست ...
سرم درد می گیرد ، سرم بزرگ می شود ، اندازه حجم این اتاق ، بزرگتر، اندازه این شهر و حتی شاید به اندازه کل کره زمین ، صدایی از دور می آید ، از دوربعید ، صدای توست ، صدا می پیجد ، صدا اوج می گیرد ، گوش درد می گیرم ، گوشم پر از صدای تو می شود، گوشم به اندازه کره زمین جا دارد ، صدای تو می آید ... یکدفعه تصویری از تو را می بینم ، خیره می شوم ، صدا هنوز هست ، تصویر از روبرو می آید ، صدا واضح تر می شود ، سرم بزرگتر ، صدا پرمهیب تر ... نزدیک تر ، نزدیک تر ، به من بر می خورد آن تصویر ، تصویر زیبای تو ، مرا می بلعد ، من در تو غرق می شوم ، من تو می شوم ، صدا مهو می شود ، هر دومان به اندازه هم می شویم ... صدا آرام می گیرد ، من آرام می گیرم ، قهوه تمام می شود ... فیتیله سیگار را پرت می کنم توی سطل آشغال.

بی مرز می خواهمت ...

لب مرزی رفتیم
خاک را رود به دو قسمت می کرد:
این طرف ما بودیم
آن طرف هم آنها
دیده بانان سربرجی از دور
ناظر ما بودند
و من بهت زده ، ناظر گنجشکانی
که همه
بی گذرنامه سفر می کردند.
عمران صلاحی